چالش دیدگاه من - درس اول انگلیسی قدرت

اوووولین پیااام سال ۹۷ هو میفرستم به امید موفقیت همه تووون :heart::rose::heart::rose:
عیدتووووون مبااارک :heart_eyes::heart_eyes:

9 پسندیده

منم دومیش .
قربونت منم بهت تبریک میگم .
سال 97 ایشالاه سال درخشش همگیمون باشه :heart_eyes:

8 پسندیده

من هم اینو کار کردم ولی متاسفانه نشد ویسمو بفرستم

2 پسندیده

عیدتون مبارک شاد باشید…:smile::smile:

4 پسندیده

منم چارمیش
عیدتون مبارررررک :heart::heart::blue_heart::heart::heart:

4 پسندیده

سلام
روز پنجم :blush:
خدایی فقط خواستم از کلمه ها تو جمله
استفاده کنم همین :sweat_smile::joy:
فقط مدیوووووونید اگه فکر کنید خوابم میومد و علللکی سروتهشو هم اووردم :expressionless:
اگه ایراد جمله بندی و گرامری داشتم
ممنون میشم اصلاح کنید :rose:

There was a policeman and his name was Abby.
Abby had a strong subconscious.
He engages everything very well.
On Saturday he was at home for rest.he turned off the phone and wanted that day just for his self.he ate junk food and saw the movie at the same time; after that, he slept.
In his dream was a woman that she screamed and cried in the sea.
Suddenly he woke up and said: ok it was just a dream
So he took his phone and turn on it
My god; my boss calls me 14 times; what’s happening?!
He wore his clothes and go out; his boss call again and said: go to the sea Abby; they need your help; just hurry up.
He went there and suddenly saw a woman with a surfboard on the sea.
She cried and screamed.
Abby remembered Dream of himself so he jumped into the sea and saved her :expressionless:

7 پسندیده

خوبه اما وویس هم بزاری بهتر میشه

2 پسندیده

آخه هم کوتاه بود هم ب خوبی و خوشی تموم شد
صرفم نکرد وویس بزارم :sweat_smile:
ولی چشم ایشالا از دفعه بعد با وویس میفرستم :nerd_face:
ممنون که خوندینش

2 پسندیده

من وویسشو ضبط کردم :joy::joy:

8 پسندیده

مرسی نسیم خانوم :rose::rose::rose::rose:

شما خودتون باعث ذوق ما اعضا هستید :+1::grin:

ممنون :joy:

والا فقط استعدادم میاد رو ژانر ترسناک. اپلیکیشن زبانشناس کتاب بیاد فک کنم کتاب های استفن کینگ رو بخونم بیشتر از این داستانا داشته باشیم :grin:

4 پسندیده

مرسی کامبیز جان خیلی خوب بود هر روز بهتر از دیروز به شما میگن تبریک…:nerd_face::nerd_face::nerd_face:

3 پسندیده

وااااااای خدااا عاااالی بود :joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::clap::clap::clap:
اصلااااا هم خوب نبود :expressionless::unamused::unamused:
داستان میدزدید ؟؟
میدونین حکم داستان دزدی چیه؟؟ :unamused:
چ وضشه؟؟
تازه اسم شخصیت هم عوض کردید جریمش ۲برابر شد :unamused:
یا هزینشو کارت ب کارت میکنین یا
میرم شکایت میکنم :expressionless::unamused::unamused:
انتخاب باخودتونه :smirk::smirk:

خداخیرتون بده داستان منو دزدید
تشویقش میکنین ؟؟ :expressionless::unamused:
نویسنده داستان اینقد تشویق نشد زبون بسته :expressionless::joy:

2 پسندیده

سلام :blush:
روز سوم

روز چهارم

روز پنجم داستان

There were two friends named Judy and Roz. They were joined at the hip. One day they decided to go to the beach to hang out. Not long after they arrive, Roz decided to surf. She got a surfboard, and she stand on it, rode on a wave toward the shore.
But Judy was sad. She wanted to surf like Roz but she couldn’t. Because she was scared of water and drown. And this fear had been recorded in her subconscious mind. When Judy was thinking, the old man came toward her. He was one of the best peak performance coach and his name was Jim. Jim said to Judy: if you want to surf, you can not do it unless you engage your physiology. Judy was confused. And said: what do you mean?
He said: I mean at first you must be committed to get in to a peak emotional state before start every thing that you want.and this is the one of the most important factor to be succeed.
Jody was happy and said ok I got it. I have had to practice myself.
Finally since 3 years ago until now she has been a best surf wave.

8 پسندیده

خیلی عالی بود مژده جون :heart_eyes::heart_eyes::clap::clap::grin:
فقط یسوال بعدش چی میشه ؟ بهد اینکه نجاتش داد بهم میرسن یا نه ذهنمو مشغول کرده :joy:

:joy::joy: چه خوشحال. اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشین منم ویسشو میذاشتم شما بضبطین :grin: :ok_hand:

4 پسندیده

نزار بگم :expressionless::expressionless::joy::joy:
پایانشو باز گذاشتم خودتون حدس بزنید :joy::joy::joy:

شایدم نجاتش داده و بعدش یه موج اومده و دوتاشونو اب برده :smirk::joy::joy:
من داستانتو هنو نگوشیدم
الان هندزفریمو میارم میگوشمش خوب :heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes:

2 پسندیده

بابا ایوووول جییییییم :heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::clap::clap::clap:
چجوری یادش داده که واسه خودش ۳ ساله داره موج میره خدامیدونه :joy::joy::ok_hand::ok_hand::clap::clap::clap::clap:
عااالی بود
حداقل سر و ته داشت و بامعنی بود
من خو هویجوووور هرچی تو ذهنم رد میشدو فقط مینوشتم شد اون ک خوندی :joy::upside_down_face::upside_down_face::joy::upside_down_face::joy::joy:

4 پسندیده

سلام دوستان
وس دوم

ویس سوم

ویس چهارم

5 پسندیده

سلام دوست عزیزم
داستان انگیزشی جالبی نوشتی :clap:
ویس ها هم که دیگه حرف نداشت

2 پسندیده

سلام دوست گلم
داستان و ویس @YoKambiz عالی بود .

3 پسندیده

خواهش میکنم. ممنونم آقا حجت عزیز :rose::rose:

الان یه خمیر دندون رو با 5 اسم مختلف تو بازار میفروشن :joy::joy::joy:

منم با یه تغییر اسم از این قافله عقب نموندم :smirk::+1:

احسنت بر شما نسیم خانوم :rose::rose::rose:

ماشالا به آقای جیم ( ران ) :joy:

:smirk::smirk:
سکوتی میکنم بالا تر از فریاد .

پایان داستان های مژده خانوم شبیه فیلمای اصغر فرهادیه. همیشه پایانش بازه :grin:

لایق اسکار هستند

به به منیر خانوم عزیز
مرسی که شرکت کردید به شدت دلمون واسه صدای شما تنگ شده بود.

ایول به شما :rose::rose::rose::rose::rose:

5 پسندیده