دن گیلبرت و روانشناسی

وقتی بیست دقیقه وقت برای سخنرانی به شما بدهند، دو میلیون سال برای شما خیلی طولانی به نظر می رسد. ولی از دیدگاه تکاملی دو میلیون سال چیزی نیست. با این حال در طی دو میلیون سال وزن مغز انسان تقریبا سه برابر شده است. از مغز هابیلیس که حدود نیم کیلو بوده است، به این تکه گوشت یک و نیم کیلویی که بین گوشهای ما قرار دارد رسیده ایم. یک مغز بزرگ به چه درد می خورد که طبیعت اینقدر علاقمند بوده است که برای ما مغز بزرگتری تدارک ببیند.
روشن شده است که وقتی مغز اندازه اش سه برابر می شود، به این معنی نیست که فقط سه بار بزرگتر شده است بلکه ساختارهای جدیدی به آن اضافه می شود. و یکی از مهمترین دلایلی که مغز ما اینقدر بزرگ شده است این است که یک قسمت جدید به اسم لب پیشانی به آن اضافه شده است. به طور خاص، قسمتی که به آن قشر پیش پیشانی می گوییم. و فایده قشر پیش پیشانی برای انسان، که دردسر بزرگ کردن جمجه و مغز را در یک چشم به هم زدن از دید تکاملی توجیه می کرده است،
این است که، مشخص شده که قشر پیش پیشانی خیلی کارها می کند، ولی یکی از مهمترین این کارها این است که امکان شبیه سازی تجربه ها را به انسان می دهد. می دانید که خلبانها برای تمرین از شبیه سازهای پرواز استفاده می کنند، تا اشتباهات را در هواپیمای واقعی انجام ندهند. انسان ها این سازگاری بی نظیر را پیدا کرده اند، که می توانند قبل از اینکه در دنیای واقعی چیزها را امتحان کنند، در ذهنشان آنها را تجربه کنند. این کاری است که هیچ یک از نیاکان ما نمی توانند انجام بدهند، و هیچ حیوانی نمی تواند به این شکلی که ما می توانیم، این کار را انجام بدهد. این یک سازگاری بی نظیر است. این قابلیت، در کنار قابلیتهایی مثل انگشتهای قابل تقابل و قامت ایستاده و زبان، باعث شدند که انسان از جنگل بیرون بیاید، و به فروشگاهها برود
(خنده) همه شما این کار را کرده اید. منظور من این است که مثلا … فروشگاههای بن و جری بستنی با طعم جگر و پیاز نمی فروشند، نه به این خاطر که یک بار برای امتحان بستی با طعم جگر و پیاز درست کرده اند و چشیده اند و گفته اند:‌اخ. بلکه به خاطر این است که بدون اینکه از صندلی تان بلند شوید، می توانید این طعم را شبیه سازی کنید و بگویید: اخ. بدون اینکه بخواهید واقعا این بستی را بچشید.
بیایید ببینیم این شبیه سازهای شما چطوری کار می کنند. بیایید قبل از اینکه بقیه سخنرانی را گوش بکنیم یک تست ساده روی دستگاه شبیه ساز شما ها انجام بدهیم و ببینیم آیا درست کار می کنند یا نه. در این اسلاید شما دو تا عاقبت را می بینید که من از شما می خواهم خوب به آنها نگاه کنید، و می توانید در ذهن خودتان این دو را شبیه سازی کنید و ببینید که کدام را بیشتر می پسندید. سمت چپ برنده شدن در لاتاری و دریافت ۳۱۴ میلیون دلار است. و سمت راستی فلج شدن از کمر به پایین است. خوب یک لحظه فکر بکنید، احتمالا فکر می کنید نیاز به فکر کردن ندارید.
خیلی جالب است که در مورد این دو گروه افراد اطلاعات علمی وجود دارد. اطلاعات علمی در مورد میزان شادی اینها و این چیزی است که شما انتظار دارید. درست است؟ ولی اینها اطلاعات واقعی نیستند. من اینها را از خودم ساخته ام.
این یکی اطلاعات واقعی است. شما هنوز پنج دقیقه از شروع سخنرانی من نگذشته،‌ بازنده شدید. واقعیت این است که یک سال پس از اینکه افراد فلج شده اند، و یک سال پس از اینکه افراد برنده لاتاری شده اند، تفاوت قابل ملاحظه ای بین میزان شادی آنها وجود ندارد.
از اینکه اولین مسابقه من را باختید خیلی ناراحت نباشید. چون همه در این مسابقه ها بازنده می شوند. تحقیقاتی که در آزمایشگاه من انجام شده است، و تحقیقاتی که اقتصاد دان ها و روانشناسها در سرتاسر کشور انجام داده اند، نتایج کاملا غیر منتظره ای را برای ما روشن کرده است. به این پدیده انحراف ناشی از تاثیر می گوییم، که باعث می شود شبیه ساز ما به اشتباه بیافتد. این پدیده باعث می شود شبیه ساز ما اشتباها نتایجی که چندان با هم متفاوت نیستند را برای ما خیلی متفاوت جلوه بدهد.
در تحقیقات آزمایشگاهی و در تحقیقاتی میدانی ما می بینیم که برنده یا بازنده شدن در انتخابات یا به دست آوردن یا از دست دادن یک همسر، به دست آوردن یا از دست دادن یک موقعیت شغلی بهتر، قبول یا رد شدن در یک امتحان، خیلی خیلی کمتر از آن مقداری که مردم تصور می کنند بر زندگی آنها تاثیر دارد. در حقیقیت اخیرا در یک مطالعه ای که واقعا من را زمین گیر کرد بررسی کرده اند که چطور فاجعه های مهم زندگی بر زندگی افراد تاثیر می گذارند. نشان داده اند که اگر بیش از سه ماه از این وقایع گذشته باشد، به جز چند مورد خاص، اینها تاثیری در زندگی شما نخواهند داشت.
چرا؟ چونکه ما می توانیم شادی را تولید کنیم. سر توماس براون در سال ۱۶۴۲ نوشته است که من شادترین انسان زنده هستم، من در درون خودم چیزی دارم که می توانم فقر را به ثروت و بدبختی را به خوشبختی تبدیل کنم. من کمتر از آشیل آسیب پذیرم. بخت بد حتی یک نقطه ضعف در من نخواهد یافت. این مرد عجب دستگاهی در سرش داشته است.
معلوم شده است که دستگاهی که او در سرش داشته را همه ما دقیقا به همان شکل داریم. انسان ها چیزی دارند که می توانیم به آن دستگاه ایمنی روانی بگوییم. دستگاهی از پردازشهای ذهنی که عمدتا غیر هوشیار هستند و به آنها کمک می کند دیدشان نسبت به دنیا را عوض کنند به شکلی که بتوانند احساس بهتری نسبت به دنیایی که در آن زندگی می کنند داشته باشند. مثل سر توماس شما ها هم این دستگاه را دارید ولی برخلاف سر توماس به نظر می رسد که شما از وجود این دستگاه بی خبر هستید.
ما شادی را می سازیم ولی خیال می کنیم که شادی را باید به دست آورد. نیازی نیست که من برای شما از افرادی که می توانند شادی را برای خودشان بسازند مثال بزنم. به جای آن من شواهد تجربی را که نشان می دهد افراد شادی را تولید می کنند به شما نشان می دهم. نیازی نیست جای دوری برویم.
برای اینکه این گفته خودم را اثبات کنم، چون که بارها در سخنرانی هایم به این مساله اشاره می کنم، هر از چندی یک نسخه از نیویورک تایمز را بر می دارم و به دنبال افرادی که شادی را تولید کرده اند می گردم. مثلا اینجا سه نفر هستند که توانسته اند این کار را بکنند. «من حالا خیلی وضعیت بهتری به لحاظ جسمی و مالی و روحی، و از هر نظر دیگری دارم.» «من حتی برای یک لحظه هم پشیمان و متاسف نیستم. این تجربه ی خیلی عالی ای بود.» «من فکر کنم این به خیر و صلاح من بود»
اینها کی هستند که اینطور خوشحال هستند؟ اولی جیم رایت است. بعضی از شما ممکن است سنتان آنقدر باشد که به خاطر بیاورید که جیم رایت رییس خانه نمایندگان بود و با سرافکندگی به خاطر اینکه یک جمهوری خواه جوان پرده از معاملات مشکوکش در مورد یک کتاب برداشت از سمت خودش استعفا کرد. این آقا همه چیزش را از دست داد. او قدرتمند ترین دموکرات کشور بود و همه چیزش را از دست داد. ثروتش را از دست داد. قدرتش را از دست داد. حالا بعد از سالها در این مورد چه می گوید؟ «من اینطوری وضعیت بهتری به لحاظ جسمی، مالی، روحی، و از هر جهت دیگری دارم» چه جهت دیگری وجود دارد که از آن جهت هم این آقا وضع بهتری دارد؟ به لحاظ گیاهی؟ معدنی؟ حیوانی؟ همه چیز را گفته است.
موریس بکام را شما ها نمی شناسید. موریس بکام روزی که از زندان آزاد شد گفته است، در آن روز ۷۸ ساله بوده و ۳۷ سال از عمرش را در زندان ایالت لویزیانا به خاطر جرمی که مرتکب نشده بوده، گذرانده بوده است. نهایاتا در سن ۷۸ سالگی با بدست آمدن شواهدی از DNA او تبرئه و آزاد می شود. بعد از این ماجرا در مورد این وقایع چه می گوید؟ «من یک لحظه هم پشیمان و متاسف نیستم. برای من این تجربه ای بی نظیر بود» بی نظیر؟! این آقا نمی گوید: «خوب می دانید توی زندان آدمهای خوبی هم بودند ما آنجا با هم ورزش می کردیم» می گوید: «بی نظیر بود» بی نظیر را ما معمولا برای یک تجربه معنوی به کار می بریم
هری اس لانگرمن نفر سوم است. شما ممکن بود هری را بشناسید ولی خوب نمی شناسید. چون که سال ۱۹۴۹ هری یک مقاله در روزنامه خواند در مورد یک دکه همبرگر فروشی که متعلق به دو برادر به نام مک دونالد بود. هری با خودش گفت: «چه ایده خوبی» و برای ملاقات با اینها رفت. و برادران مک دونالد به او گفتند که « ما حاضریم در ازای ۳۰۰۰ دلار تو را شریک کنیم.» هری به نیویورک رفت و با برادرش که در بانک سرمایه گزاری بود مشورت کرد و خواست که ۳۰۰۰ دلار وام بگیرد و برادرش گفت: « کدام احمقی همبرگر می خورد. » برادرش به او وام را نداد و شش ماه بعد همین فکر به ذهن ری کروک رسید. بعدها معلوم شد که مردم همبرگر می خورند. و ری کروک برای مدتی ثروتمند ترین مرد آمریکا بود.
و این هم آخرین مثال - می دانید خیر هر دو دنیا در چیست - بعضی از شما این عکس از جوانی های پیت بست را می شناسید. که اولین درامری بود که با بیتلها کار می کرد. بعد بیتلها او را دنبال نخود سیاه فرستادند و در یک تور رینگو را به جای او گذاشتند. خوب، سال ۱۹۹۴ پیت بست در یک مصاحبه گفته است که – در آن موقع هنوز هم درامر بوده و هنوز مشغول موسیقی حرفه ای بوده است – گفته است که: «من حالا خوشحالترم تا اینکه با بیتلها بودم»
خوب یک نکته را ما باید از این افراد یاد بگیریم. و آن راز خوشحالی است. و اینجا بالاخره راز خوشحالی قرار است برملا بشود. اول ثروت و قدرت و پرستیژ را به دست بیاورید و بعد آن را از دست بدهید. (خنده) دوم تا می توانید عمرتان را در زندان بگذرانید (خنده) سوم باعث بشوید کس دیگری خیلی خیلی پول دار بشود. (خنده) چهارم به هیچ وجه با بیتلها همکاری نکنید. (خنده)
من هم مثل زی فرانک می توانم فکر بعدی شما را حدس بزنم شما فکر می کنید که: «آره جون خودشون» چون وقتی افراد شادی را برای خودشان تولید می کنند، همانطور که این افراد این کار را کرده اند، ما به آنها می خندیم و چشمهامان را می گردانیم و می گوییم: «اره جون خودت، تو هیچ وقت نمی خواستی آن شغل را بدست بیاوری» «آره، تو با طرف تفاهم نداشتی و دقیقا وقتی فهمیدی تفاهم ندارید که حلقه ازدواج را توی صورتت پرت کرد»
ما پوزخند می زنیم چون معتقدیم که شادی مصنوعی چیزی متفاوت با آن چیزی که ما شاید اسمش را شادی طبیعی بگذاریم است. خوب شادی مصنوعی و طبیعی یعنی چه؟ شادی طبیعی وقتی است که ما چیزی که می خواسته ایم را به دست آورده ایم. و شادی مصنوعی وقتی است که ما چیزی که می خواسته ایم را به دست نیاورده ایم. در جامعه ما اعتقاد بر این است که شادی مصنوعی به خوبی شادی طبیعی نیست. چرا ما چنین اعتقادی داریم؟ خوب جواب خیلی ساده است. کدام موتور اقتصادی است که همچنان به کار خود ادامه می دهد اگر ما فکر بکنیم حتی اگر به اهدافمان نرسیم می توانیم همچنان خوشحال باشیم؟
با عرض معذرت خدمت دوستم متیو ریکارد باید بگویم که یک فروشگاه که مشتری هایش مرتاض های زن باشند چندان درآمدی نخواهد داشت چون که این افراد خیلی چیزی نیاز ندارند. من می خواهم بگویم که شادی مصنوعی دقیقا به اندازه شادی طبیعی واقعی و با دوام است، به همان اندازه که شما وقتی به هدفتان برسید شاد می شوید. خوب من دانشمند هستم، بنابراین مبنای این ادعای من فقط حرف نیست بلکه می خواهم شما را توی یک مقدار داده علمی بیاندازم.
بگذارید اول یک روش آزمایشگاهی که ما برای نشان دادن شادی مصنوعی در افراد مسن به کار می بریم را برای شما توضیح بدهم. این روش را من ابداع نکرده ام. این روش ۵۰ سال است که به نام روش انتخاب آزاد برای تحقیقات استفاده می شود. خیلی ساده است. شما مثلا شش وسیله انتخاب می کنید، و از فرد مورد آزمایش می خواهید که به ترتیبی که از اینها خوشش میاید از بهترین به بدترین اینها را مرتب کند. در این مورد، ما شش تا عکس از نقاشی های مونه را برای آزمایش استفاده کرده ایم. خوب پس افرادی که در آزمایش وارد می شوند این شش نقاشی مونه را به ترتیب از آن که بیش از همه دوستش دارند به پایین مرتب می کنند. حالا ما به فرد آزمایش شونده می گوییم: «به عنوان جایزه شرکت در این آزمایش ما یک کپی از هر کدام از این نقاشی ها را که دوست دارید به شما می دهیم ما یکی را به عنوان جایزه به شما می دهیم که با خودتان ببرید ولی فقط شماره سوم و چهارم برایمان باقی مانده است» خوب این انتخاب سختی است. چون نقاشی سه و چهار خیلی از نظر افراد با هم فرقی نداشته اند ولی طبیعتا افراد شماره سه را انتخاب می کنند چون که بالاخره یک کم آن را بیشتر از شماره چهار دوست داشته اند.
بعد از گذشت مدتی – که می تواند ۱۵ دقیقه یا ۱۵ روز باشد – دو مرتبه ما همین تصاویر را به همین افراد نشان می دهیم. و از آنها می خواهیم که دو مرتبه آنها را به ترتیب علاقه شان به آنها مرتب کنند. «لطفا به ما بگویید که چقدر از اینها خوشتان میاید» می دانید چه اتفاقی میافتد؟ ببینید شادی چطور تولید می شود. این نتایج بارها در آزمایشهای مختلف تایید شده اند. شما شاهد هستید که شادی چطور تولید می شود، می خواهید دوباره ببینید؟ شادی! «آن نقاشی که به من جایزه دادید خیلی بهتر از چیزی که فکر می کردم بود! آن یکی که من ندارمش خیلی بی خود است» (خنده) این تولید کردن شادمانی است.
خوب به این افراد چه باید گفت؟ «آره جون خودت!» این یکی آزمایشی است که ما خودمان انجام داده ایم و امیدوارم این آزمایش شما را متقاعد کند که پاسخ درست به این افراد «آره جون خودت» نیست.
ما این آزمایش را با یک گروه از بیماران انجام دادیم که فراموشی آینده نگر دارند. اینها بیمارانی هستند که در بیمارستان بستری هستند. بیشترشان به خاطر سندرم کورساکوف که نوعی جنون ناشی از درگیری قسمتهای مختلف دستگاه عصبی است و اینها خیلی زیاد مشروب می خورده اند و حالا نمی توانند چیز جدیدی در حافظه شان ذخیره کنند. خوب. اینها کودکی شان را به یاد میاورند ولی اگر شما بروید داخل اتاق اینها و خودتان را معرفی کنید و بعد از اتاق خارج شوید وقتی بر می گردید اینها شما را به خاطر نمی آورند.
ما نقاشی های مونه را برداشتیم و به بیمارستان رفتیم. ما از این بیماران خواستیم که نقاشی ها را بر اساس علاقه شان مرتب کنند. از نقاشی که بیشترین علاقه را به آن دارند تا آنکه کمترین علاقه را به آن دارند. بعد به آنها گفتیم می توانند بین سه و چهار یکی را انتخاب کنند اینها هم مثل همه افراد دیگر می گفتند: «وای دکتر جون ممنون من بدم نمی آد یکی از این عکسها را به دیوار اتاقم بزنم شماره سه را به من بدهید» ما برای اینها توضیح می دادیم که شماره سه را برایشان با پست می فرستیم. و بعد وسایلمان را بر می داشتیم و خارج می شدیم. نیم ساعت صبر می کردیم. و دوباره بر می گشتیم توی اتاق و می گفتیم: «سلام ما برگشتیم» مریض های بیچاره می گفتند: «اوه دکتر جون ببخشید من حافظه ام ضعیف است و اصلا به خاطر همین هم بستری شده ام اگر من قبلا شما را دیده ام متاسفانه الان یادم نمی آید» «راست می گی جیم! من را یادت نمی آد؟ من چند دقیقه پیش نقاشی های مونه را به تو نشان دادم؟» «ببخشید دکتر من اصلا یادم نمی آد» «اشکالی نداره جیم. من فقط از تو می خواهم که این نقاشی ها را بر اساس علاقه ات به آنها مرتب کنی به ترتیب از آن که از همه بیشتر از آن خوشت می آید تا آنکه کمتر از همه به آن علاقه داری»
اینها چکار می کنند؟ اول ما چک می کنیم که اینها واقعا فراموشی دارند. از اینها می پرسیم که کدام یک از این عکسها را دارند یعنی کدام یک را دفعه قبل انتخاب کرده اند که مال خودشان بشود. اینها اتفاقی یکی را نشان می دهند و این نشان می دهد که اینها واقعا فراموشی دارند. این یکی افراد سالم را نشان میدهد. همه افراد سالم می دانند که کدام نقاشی را انتخاب کرده بوده اند. ولی بیماران مبتلا به فراموشی اصلا چیزی یادشان نمی آید و نمی توانند نقاشی ای که انتخاب کرده بودند را از بین بقیه پیدا کنند.
افراد سالم برای خودشان شادی ایجاد می کنند. درسته؟ این نمودار تغییر در میزان علاقه افراد را نشان می دهد تفاوت بین دفعه اول که نقاشی ها را مرتب کردند و دفعه دوم که نقاشی ها را مرتب کردند. در افراد سالم این واقعه جادویی که برای شما گفتم رخ می دهد. حالا می خواهم به صورت تصویری نتیجه را به شما نشان بدهم. «تصویری که من حالا صاحب آن هستم بهتر از آن چیزی است که فکرش را می کردم ولی آن تصویری که مال من نیست آن تصویری که من انتخابش نکردم آنقدر ها که فکر می کردم خوب نیست» بیماران مبتلا به فراموشی هم دقیقا همین کار را می کنند. به این نتایج فکر بکنید
این افراد تصویری که مال خودشان است را بیشتر دوست دارند، در حالی که اصلا نمی دانند که این تصویر مال خودشان است. «آره جون خودت» جواب مناسبی به این افراد نیست. کاری که این افراد در موقع تولید شادی کرده اند این است که واقعا و راستی راستی واکنش احساسی و تمایل و دید زیبایی شناختی شان نسبت به آن نقاشی را عوض کرده اند. فقط به خاطر اینکه صاحب آن نقاشی هستند این را نمی گویند که آن بهتر است چون که اینها اصلا صاحب آن نقاشی نشده اند.
وقتی یک روانشناس به شما نمودار میله ای نشان می دهد شما می دانید که این نمودار متوسط پاسخ افراد را نشان می دهد. می دانیم که همه ما این دستگاه ایمنی روانی را داریم همه قابلیت تولید شادی را داریم. ولی بعضی از ما بهتر از بقیه این کار را می کنیم. و بعضی شرایط برای این کار بهتر از بعضی شرایط دیگر است. نشان داده شده است که آزادی – یعنی امکان فکر کردن و تغییر دادن انتخاب ها – دوست و همراه شادی طبیعی است چرا که به شما امکان می دهد از بین همه خواص خوبی که وجود دارد آنهایی که بیشترین لذت را برای شما به همراه دارند انتخاب کنید. اما آزادی انتخاب – اینکه بتوانید انتخابتان را تغییر بدهید – دشمن شادی مصنوعی است. حالا من می خواهم این مساله را برای شما ثابت کنم.
دیلبرت این مساله را از قبل می دانسته اس. همین طور که من حرف می زنم شما این کارتون را بخوانید. «خدمات پشتیبانی داگبرت. چه سوء استفاده ای می توانم از شما بکنم؟» «چاپگر من بعد از هر چیزی که چاپ می کند یک صفحه سفید هم چاپ می کند» «شما چرا به اینکه هر بار یک صفحه مجانی دریافت می کنید اعتراض دارید؟» «مجانی نیست! این کاغذ خودمه که از دستگاه بیرون میاد» «اهای! نمی بینی کیفیت این کاغذ چقدر بهتر از کاغذهای اشغال خودته؟ تو یا احمقی یا دروغگو که فکر می کنی این کاغذ همان کاغذهای خودته» «آها. حالا که گفتی متوجه شدم که این کاغذها لطیف تر از کاغذهای من هستند» «داری چیکار می کنی؟» «دارم به مردم کمک می کنم چیزی هایی که نمی توانند تغییر بدهند را بپذیرند»
در واقع دستگاه ایمنی روانی ما در شرایطی که گیر افتاده ایم بهتر از هر شرایط دیگری درست کار می کند. این تفاوت بین رابطه داشتن و ازدواج کردن است. نه؟ منظورم این است که وقتی باکسی رابطه دارید و طرف انگشتش را توی دماغش می کند شما طرف را ول می کنید و سراغ کس دیگری می روید. اما اگر باکسی ازدواج کرده اید که انگشتش را توی دماغش می کند؟ بله طرف قلبش از طلا است. اما دست به کیک من نزن! باشه؟ (خنده) شما راهی برای شادی در وضعیت موجود پیدا می کنید. من می خواهم به شما نشان بدهم که افراد این مساله را نمی دانند و ندانستن این مساله می تواند خیلی خیلی به ضرر شما باشد.
این یک آزمایشی است که ما در هاروارد انجام دادیم. ما یک دوره آموزش عکاسی سیاه و سفید برگزار کردیم. و ما به دانشجو ها یاد دادیم که چطور از اتاق تاریک استفاده کنند. و به افراد دوربین دادیم و آنها را دو و بر دانشگاه فرستادیم. هر کس می توانست ۱۲ عکس از استادها یا خوابگاه یا سگ مورد علاقه اش بگیرد. یا هر چیز دیگری که خاطراتش از هاروارد را نشان می داد. و دوربین را برای ما می آوردند و ما در قطع کوچک عکسها را چاپ می کردیم و دانشجو ها باید دو تا از عکسها را که بیشتر از بقیه دوست داشتند انتخاب می کردند حالا ما شش ساعت آموزش اتاق تاریک به اینها می دادیم و اینکه چطور می توانند این عکسها را در اندازه بزرگ چاپ کنند. حالا اینها دو تا عکس خیلی خوشگل در قطع بزرگ و کاغذ گلاسه از دو تا از چیزهایی که برایشان خیلی مهم بود داشتند. حالا ما به آنها گفتیم: «باید یکی از این دو تا عکس را به ما بدهید و یکی مال خودتان است» آنها می گفتند: «باید یکی را به شما بدهم؟» «بله! ما باید این عکسها را به عنوان مدارک برگزاری کلاس نگهداری کنیم. شما باید یکی را به ما بدهید. باید یکی را انتخاب کنید. یکی پیش شما و یکی پیش ما می ماند»
این آزمایش دو حالت داشت. به بعضی از دانشجو ها می گفتیم که: اگر نظرت عوض شد و آن یکی عکس را خواستی، اشکالی نداره این عکسها تا چهار روز آینده اینجا هستند و بعد ما آنها را برای شرکت می فرستیم می تونی بیایی (خنده) بله بله برای شرکت می فرستیم. می توانی بیایی و عکسها را عوض کنی.اصلا اگر خواستی ما عکس را برای تعویض به خوابگاه میاوریم فقط تو آدرس ایمیلت را به من بده من باهات چک می کنم که آیا نظرت عوض شده یا نه. اگر نظرت عوض شد می توانیم عکسها را با هم عوض کنیم.» به دسته دوم دانشجو ها دقیقا بر عکس این مساله را گفتیم: «عکس دل خواهت را انتخاب بکن. راستی ما داریم عکسها را تا دو دقیقه دیگر به انگلستان می فرستیم. عکسها را به آن طرف اقیانوس اطلس می فرستیم. و دیگر شانسی برای اینکه عکست را ببینی وجود نخواهد داشت.» از نصف افراد هر یک از این دو دسته خواستیم که پیش بینی کنند که هر یک از دو عکس را چقدر دوست خواهند داشت، عکسی که نگه می دارند و عکسی که به ما می دهند. نصف دوم دانشجو ها را به خوابگاه فرستادیم تا سه یا شش روز بعد همین سوال را از آنها بپرسیم که چقدر از عکسی که نگه داشته اند راضی هستند. اینها نتایج است.
اولا این چیزی است که دانشجو ها پیش بینی می کردند اتفاق بیافتد. فکر می کردند که احتمالا تصویری که انتخاب کرده اند را کمی بیشتر از تصویری که به ما داده اند دوست داشته باشند. ولی البته این تفاوت به لحاظ آماری معنی دار نیست. یعنی این تفاوت مهم نیست فرقی نمی کند که در گروه قابل بازگشت و یا گروه غیر قابل بازگشت بوده باشند.
اما اشتباه می کردند. دستگاههای شبیه ساز اینها در اشتباه بود. چه همان موقع که انتخاب کردند و چه چند روز بعد از انتخاب آنهایی که نمی توانستند تصمیمشان را عوض کنند انهایی که دیگر راه بازگشت نداشتند آنهایی که انتخاب دیگری نداشتند، عکسشان را بیشتر دوست داشتند. ولی آنهایی که شانس تغییر داشتند که «آیا برگردم و آن یکی عکس را بگیرم؟ نکند آن عکس بهتر بود؟ شاید آن عکس را انتخاب می کردم بهتر بود؟ نکند عکس بهتر را به آنها دادم؟» اینها خودشان را کشته بودند. اینها اصلا از انتخابشان راضی نبودند. حتی وقتی که دیگر مهلت تعویض تمام شده بود، باز هم اینها عکسی که انتخاب کرده بودند را کمتر دوست داشتند. چرا؟ چون که شرایط قابل بازگشت برای تولید شادمانی رسانا نیست. مناسب نیست.
این هم قسمت آخر این آزمایش. ما یک گروه جدید از دانشجویان هاروارد را آوردیم و به اینها گفتیم «ما در حال برگزاری یک دوره آموزش عکاسی هستیم. ما می توانیم یکی از این دو کار را بکنیم ما می توانیم به شما اجازه بدهیم دو تا عکس بگیرید و بعد چهار روز وقت انتخاب داشته باشید. یا اینکه می توانیم به شما اجازه بدهیم که دو تا عکس بگیرید و همان موقع تصمیم بگیرید که کدام عکس را می خواهید و بعد از آن دیگر نمی توانید نظرتان را تغییر بدهید. کدام حالت را ترجیح می دهید. داه! ۶۶ درصد دانشجو ها یعنی دو سوم دانشجوها ترجیح می دادند که به آنها فرصت انتخاب داده شود. می فهمید؟ ۶۶ درصد دانشجو ها می خواستند در دوره ای شرکت کنند که در آن در آخر کار کاملا از عکسی که گرفته اند ناراضی باشند! چرا که اینها شرایط رشد شادمانی مصنوعی را نمی دانند.
بارد همه چیز را گفته است و البته این نکته را هم گفته است البته خیلی تشدید شده گفته است: «خوب و بدی نیست،‌ این فکر ما است که چیزها را خوب و بد می کند» این شعر زیبایی است البته کاملا درست نیست. آیا واقعا خوب و بد وجود ندارد؟ آیا اینکه شما جراحی کیسه صفرا بکنید یا به پاریس سفر کنید دقیقا یکسان است؟ اینها دقیقا یکی نیستند.
به زبانی ساده تر اما نزدیک تر به واقعیت پدر سرمایه داری مدرن آدام اسمیت گفته است که، این جمله ارزش تامل و تعمق دارد: «به نظر می رسد منبع اصلی رنج و نابسامانی زندگی انسان در زیاد دیدن تفاوت بین یک وضعیت دائمی با وضعیت دیگر باشد … بعضی از این وضعیت ها شاید باید به بعضی دیگر ترجیح داده شوند ولی هیچ یک ارزش این را ندارند که ما آنچنان با علاقه به دنبال آنها برویم که قوانین را زیر پا بگذاریم آینده نگری را فراموش کنیم یا عدالت را زیر پا گذرایم یا آرامش ذهنی آینده مان را از بین ببریم چه به خاطر خجالت از به یاد آوردن حماقتمان در انتخاب های گذشته یا به خاطر پشیمانی از ترس از بی عدالتی خودمان» به بیان ساده تر: درست است بعضی چیزها بهتر از بعضی چیزهای دیگر هستند.
ما باید ترجیحاتی داشته باشیم که ما را به سمت آینده ای بهتر هدایت کنند. اما اگر این ترجیحات ما را خیلی به زحمت یا خیلی با سرعت پیش ببرند به خاطر اینکه ما تفاوت این آینده ها را خیلی زیاد تخمین زده ایم ما در خطر خواهیم بود. وقتی اهداف ما محدود باشد می توانیم شادمانه کار کنیم. وقتی اهداف ما حد و مرضی نداشته باشد منجر به دروغگویی و تقلب و دزدی و آسیب زدن به دیگران می شود. منجر به قربانی کردن چیزهای با ارزش می شود. اگر ترسهای ما حد و مرز داشته باشد، ما آینده نگر و محتاط و متفکر خواهیم شد. وقتی ترسهای ما بی حد و مرز باشند و بیش از واقع باشند ما بی باک و ابله خواهیم شد.
درسی که من می خواهم شما از این داده ها فرا بگیرید این است که آرزوها و نگرانی های ما هر دو تا حدی بیش از واقع هستند چرا که ما در وجود خودمان امکان تولید آن چه را که برای به دست آوردن آن در حال تلاش هستیم داریم.
متشکرم

4 پسندیده

روانشناسی خودِ آینده شما از زبان دن گیلبرت

در هر مرحله از زندگی خود تصمیم هایی می گیریم که زندگی افرادی را که در آینده به آن ها تبدیل خواهیم شد به شدت تحت تأثیر قرار می دهند، ولی هنگامی که به آن افراد تبدیل می شویم، همیشه از تصمیم هایی که گرفته ایم خوشحال نمی شویم. به این ترتیب جوان ها پول خوبی برای برداشتن خالکوبی هایی می دهند که نوجوان ها پول خوبی برای انجامشان داده اند. افراد میانسال شیفته جدایی از افرادی هستند که جوان ها شیفته وصال آنان بودند. افراد سن و سال دار در تلاش برای از دست دادن چیزی هستند که میانسالان به شدت سعی در بدست آوردنشان داشتند. و این ادامه دارد. پرسشی که مرا، به عنوان یک روانشناس، به خود مشغول ساخته این است که چرا تصمیم هایی می گیریم که اغلب مایه پشیمانی خود آینده ما هستند؟
حال فکر می کنم یکی از دلایل-- امروز سعی خواهم کرد شما را قانع کنم-- این است که ما دچار یک سوء تفاهم اساسی درباره قدرت زمان هستیم. هر یک از شما می داند که سرعت تغییر در طول عمر بشر کُند می شود، یعنی به نظر می رسد بچه های شما با دقیقه تغییر می کنند ولی تغییر والدین شما با سال است. ولی نام این نقطه جادویی در زندگی چیست که تغییر در آن ناگهان از حالت تاخت تبدیل به خزیدن می شود؟ آیا سالهای نوجوانی است؟ میانسالی است؟ پیری است؟ پاسخ، به نظر می رسد، برای بیشتر افراد، زمان حال است. همان نقطه ای که اکنون در آن هستیم. امروز میخواهم شما را قانع کنم که همه ما دچار یک توهّم هستیم، این توهّم که تاریخ، تاریخ شخصی ما، به پایان خود رسیده، که همین اواخر افرادی شده ایم که همیشه می خواستیم باشیم و برای بقیه عمر خواهیم بود.
اجازه دهید در تأیید این ادعا، داده هایی ارائه بدهم. این مطالعه ای درباره تغییر ارزش های شخصی افراد در طول زمان است. اینجا سه ارزش هست. هر کس در اینجا هر سه را دارد، ولی احتمالاً می دانید هم زمان که رشد می کنید، با پیر شدن شما، تعادل این سه ارزش تغییر می کند. اما، این چگونه روی می دهد؟ خوب، از هزاران نفر پرسیدیم. از نیمی از آنان خواستیم برای ما پیش بینی کنند ارزش های آنها در عرض ۱۰ سال آینده چقدر تغییر خواهد کرد، و از سایرین خواستیم بگویند ارزش هایشان در عرض ۱۰ سال گذشته چقدر تغییر کرده است. و این ما را قادر ساخت تجزیه و تحلیل واقعاً جالبی انجام دهیم، چون این امکان را به ما داد که پیش بینی های افراد مثلاً ۱۸ ساله را با گزارش های افرادی که ۲۸ سال داشتند مقایسه کنیم، و این نوع تجزیه و تحلیل را در سرتاسر عمر انجام دهیم.
این چیزی است که دریافتیم. اول از همه، حق با شماست، تغییر با پیر شدن ما کُند می شود، ولی دوم اینکه، اشتباه کردید، چون به شدتی که تصور می کنیم کُند نمی شود. در هر سنّی، از ۱۸ تا ۶۸ در مجموعه داده های ما، افراد میزان تغییر خود را در ۱۰ سال آینده به شدت دست کم گرفته اند. این را توهّم “پایان تاریخ” می نامیم. برای اینکه ذهنیتی از شدت این پدیده به شما بدهم، می توانید این دو خط را به هم وصل کنید، و چیزی که اینجا می بینید این است که ۱۸ ساله ها تغییر را به همان اندازه ای پیش بینی می کنند که در واقع ۵۰ ساله ها پیش بینی می کنند.
حال، موضوع فقط ارزش ها نیستند. انواع چیزهای دیگر هم هستند. مثلاً شخصیت. خیلی از شما می دانید که هم اکنون روانشناسان مدّعی هستند که شخصیت پنج بُعد اصلی دارد: نوروتیسیسم (روان رنجوری یا تمایل به اضطراب و افسردگی)، تجربه دوستی، سازگاری، برونگرایی، و وظیفه شناسی. دوباره، از افراد پرسیدیم چقدر در عرض ۱۰ سال آینده انتظار تغییر دارند، و همچنین چقدر طی ۱۰ سال گذشته تغییر کرده اند، و آنچه دریافتیم، خوب، به مشاهده مکرر این نمودار عادت خواهید کرد، زیرا یک بار دیگر سرعت تغییر با پیر شدن ما کُند می شود، ولی در هر سنّی، افراد میزان تغییر شخصیت خود را در دهه آینده پایین تر تخمین میزنند.
و فقط چیزهای روزمره مانند ارزش ها و شخصیت نیست. می توانید درباره چیزهایی که افراد دوست دارند و دوست ندارند، بپرسید. تمایلات فردی آنان. مثلاً، از بهترین دوست خود بگویید، تعطیلات دلخواه تان، سرگرمی دلخواه شما چیست، موسیقی دلخواه تان چیست. افراد این ها را نام می برند. از نیمی از آنان می پرسیم، “فکر می کنید پاسخ شما در عرض ۱۰ سال آینده فرق خواهد کرد؟” و از نیمی دیگر می پرسیم، “آیا این در عرض ۱۰ سال گذشته فرق کرده است؟” و چیزی که دریافتیم، خوب، حال این را دو بار دیده اید، و باز هم می بینید: افراد فکر می کنند دوست فعلی آنان همان دوستی است که پس از ۱۰ سال خواهند داشت، لذت بخش ترین تعطیلات در حال حاضر همان است که پس از ۱۰ سال خواهد بود، و هم چنین افرادی که ۱۰ سال پیرتر هستند همه می گویند، “خوب، می دانید، واقعاً تغییر کرده است.”
هیچ یک از اینها اهمیت دارد؟ آیا این یک جور پیش بینی غلط و بی اهمیت است؟ خیر، خیلی هم مهم است، و برای شما مثالی می زنم که چرا. این (پدیده) تصمیم گیری ما را به طرق مختلف تحت تأثیر قرار میدهد. همین الان در ذهن خود موسیقیدان مورد علاقه خود در حال حاضر و موسیقیدان مورد علاقه تان در ۱۰ سال بعد را مجسم کنید. من مال خودم را روی پرده می گذارم تا با شما همراهی کنم. حال از افراد خواستیم برای ما پیش بینی کنند، به ما بگویند چقدر حاضرند همین الان برای دیدن اجرای موسیقیدان مورد علاقه فعلی خود، در کنسرت ۱۰ سال بعد، پول بدهند، و به طور متوسط، افراد گفتند برای آن بلیط ۱۲۹ دلار می دهند. ولی وقتی پرسیدیم چقدر میدهند تا کنسرت موسیقیدان مورد علاقه ۱۰ سال قبلشان را همین امروز ببینند، گفتند فقط ۸۰ دلار. حال، اگر همه چیز کاملاً منطقی باشد، این اعداد باید مشابه باشند، در حالیکه ما برای حفظ تمایلات فعلی خود پول بیشتری میدهیم، چون درباره ثبات آنها اغراق می کنیم.
چرا این اتفاق روی میدهد؟ کاملاً مطمئن نیستیم، ولی علت آن احتمالاً سهولت یادآوری در مقابل دشواری تصور است. بیشتر ما به یاد داریم ۱۰ سال پیش چه بودیم، ولی تصور اینکه چه خواهیم بود برایمان مشکل است، و در نتیجه چون تصورش برای ما مشکل است، به اشتباه این طور فکر میکنیم که احتمالاً رخ نخواهد داد. متأسفم، وقتی مردم می گویند “نمی توانم تصورش را بکنم،” معمولاً منظورشان فقدان قدرت تصور خود آنهاست، و نه احتمال وقوع رخدادی که توصیف می کنند.
حرف آخر این است که، زمان نیروی قدرتمندی است. اولویت های ما را متحول می کند. به ارزش های ما شکل دیگری می دهد. شخصیت ما را تغییر می دهد. به نظر می رسد ما متوجه این واقعیت هستیم، ولی تنها نسبت به گذشته. فقط وقتی به عقب نگاه می کنیم متوجه می شویم چقدر تغییر طی یک دهه روی داده است. مثل این است که، برای بیشتر ما، زمان حال، یک زمان جادویی است. نقطه عطفی است در یک جدول زمانی. لحظه ای که ما بالاخره خودمان می شویم. انسان ها کارهای در حال انجامی هستند که خود به اشتباه فکر می کنند تمام شده اند. فردی که هم اکنون هستید همان قدر موقت است،همان قدر زودگذر و همان قدر فانی که همه افرادی که تاکنون بوده اید. تنها ثابت زندگی ما تغییر است.
متشکرم
(تشویق حاضرین)

2 پسندیده

دن گیلبرت و انتظارات بی مورد ما

همه ما هر روز تصمیم گیری و انتخاب می کنیم. همه ما می خواهیم بدانیم که انجام چه کاری درست است. در زمینه های مختلف از اقتصاد گرفته تا تغذیه، در کار حرفه ای تا زندگی رومانتیک. مطمئناً اگر کسی می توانست به ما دقیقا بگوید که در هر موقعیتی کار درست کدام است، این بهترین نعمتی است که ممکن بود به کسی داده بشود.
واقعیت این است که در سال ۱۷۳۸ یک دانشمند هلندی به نام دانیل برنولی این نعمت را به جهانیان هدیه کرده است. امروز من می خواهم با شما درباره این نعمت سخن بگویم و اینکه چرا عرضه این نعمت به جهانیان کوچک ترین تاثیری در زندگی مردم ایجاد نکرده است
این هدیه ای است که برنولی به ما داده است. این عین چیزی است که او برای ما نوشته است. اگر به نظرتون خیلی یونانی می رسد، خوب علتش این است که این واقعا یونانی است. اما ترجمه انگلیسی اون البته با اندکی اغماض که البته عصاره آنچه برنولی می خواست به ما بفهماند را در بر دارد، این است: ارزش مورد انتظار از هر یک از کارهایی که ما می کنیم که در واقع فایده ای است که هر یک از این کارها به ما می رساند برابر است با حاصلضرب دو چیز ساده : اول احتمال این که این کار نفعی به ما برساند، و دوم فایده و ارزش آن نفع برای ما است.
به یک معنی آنچه برنولی می خواست بگوید این است که اگر ما بتوانیم این دو را تخمین بزنیم و در هم ضرب کنیم در هر زمان می دانیم که دقیقا چه رفتاری باید از خودمان نشان بدهیم.
حالا، این معادله ساده برای همه ما، حتی کسانی که از معادله خوششان نمی آید، چیزی است که به طور روزمره از آن استفاده می کنیم. برای مثال : اگر من به شما بگویم بیایید با هم شیر و خط بازی کنیم به این صورت که اگر خط بیایید من به شما ده دلار می دهم ولی شما برای اینکه وارد بازی بشوید باید چهار دلار ورودی پرداخت کنید بیشتر شما خواهید گفت که باشه من بازی می کنم. چون شما می دانید که احتمال اینکه برنده بشوید ٪۵۰ است و سود برنده شدن ۱۰ دلار است که حاصلضرب آن می شود ۵ دلار و این بیشتر از ۴ دلاری است که برای شروع بازی باید بدهید بنابراین شما بازی می کنید. آماردان ها به این شرط بندی، یک شرط بندی خوب می گویند.

خوب این مساله در مورد شیر و خط خیلی ساده و عملی است ولی در زندگی واقعی قضیه به این سادگی ها نیست. آدمها در تخمین زدن هر دو این ها بسیار ضعیف و ناتوان هستند. و این موضوعی است که من می خواهم امروز درباره اش با شما صحبت کنم
مردم وقتی می خواهند تصمیم بگیرند که کدام کار درست است مرتکب دو نوع خطا می شوند. اولین خطا تخمین احتمال موفقیت در کاری است که می خواهند بکنند و دومین خطا در تخمین فایده و سود حاصل از موفقیت است. اول در مورد اولین خطا صحبت بکنیم. محاسبه احتمال موفقیت باید کار ساده ای باشد. یک سکه دو رو دارد ، یک تاس شش وجه دارد و در یک دست کارت بازی ۵۲ کارت هست. همه شما می دانید که احتمال بیرون کشیدن تک گشنیز یا آمدن شیر به جای خط چقدر است. اما این کار در زندگی روزمره اصلا آسان نیست. به همین خاطر است که آمریکایی ها بیش از هر تفریح دیگری پول صرف قمار بازی می کنند یا بهتره بگویم از مجموع بقیه تفریحات روی هم بیشتر پول در قمار بازی از دست می دهند. علتش این است که مردم به این روشی که گفتیم احتمال موفقیت را حساب نمی کنند
برای اینکه بفهمیم مردم چطوری احتمال بروز پدیده ها را حساب می کنند لازم است که ما اول در مورد خوک ها صحبت بکنیم. سوالی که می خواهم از شما بپرسم این است که آیا شما فکر می کنید که تعداد سگهایی که باقلاده توی خیابانهای آکسفورد هر روز دیده می شوند بیشتر است یا تعداد خوک ها؟ و البته همه شما می دانید که جواب سگ ها است. روشی که شما برای فهمیدن اینکه جواب سگ است به کار بردید این است که به حافظه ی تان مراجعه کردید و سعی کردید دفعاتی که سگ با قلاده دیده اید و دفعاتی که خوک با قلاده دیده اید را به یاد بیاورید. چون خیلی راحت تر سگ هایی را که با قلاده دیده اید به خاطر آوردید نتیجه گرفتید سگها فراوان تر هستند. چون اگر سگ با قلاده راحت تر به ذهن می آید پس احتمال وجود سگ با قلاده بیشتر است. معمولا این روش بدی برای تخمین احتمال پدیده ها نیست. البته استثناهایی وجود دارد.
مثلا اینجا ما یک معما داریم. تعداد لغات انگلیسی چهار حرفی که حرف R در اول آنها است بیشتر است یا لغاتی که حرف R حرف سوم آنها است؟ شما حافظه تان را سریع چک می کنید و می بینید که خیلی راحت کلماتی مثل Ring ،Rang ،Rung به ذهن می رسند تا کلماتی مثل bare, fort, park ولی در واقع تعداد لغات چهار حرفی انگلیسی که R سومین حرف آنها است به مراتب بیشتر از آنها است که با R شروع می شوند. دلیل سخت تر به ذهن رسیدن کلماتی که حرف R را در مکان سوم دارند این نیست که کم تعدادترند یا کمتر استفاده می شوند. بلکه دلیل آن این است که ذهن ما کلمات را بر اساس حرف اول یادآوری می کند. مثلا شما حرف S را بلند می گویید و کلمات به دنبال آن می آیند. این مانند دیکشنری است. سخته که کلمات را با حرف سومشان به خاطر بیاوریم. خوب این مثالها نشان دادند که چطور راحتی به ذهن آمدن یک چیز می تواند به شما فراوانی و احتمال بالای را القاء کند
و در چه مواردی استفاده از این مساله می تواند گمراه کننده باشد. این مشکل محدود به معماها نیست. مثلا در یک مطالعه از امریکایی ها سوال شده است که احتمال اینکه کسی از هر یک از این علل بمیرد چقدر است؟ این ها نتایج پیش بینی مردم است. تعداد مرگ در یک سال برای دویست میلیون آمریکایی این ها مردم عادی مثل شما بوده اند که از آنها سوال شده به نظرتان چند نفر در سال از گردباد یا آتش بازی یا آسم یا غرق شدن می میرند. این اعداد را با آمار واقعی مرگ و میر مقایسه کنید.
اینجا یک الگوی جالب دیده می شود.که اولا، در دو مورد احتمال مرگ خیلی بیشتر از واقع تخمین زده شده است. که آن دو گردباد و آتش بازی هستند. و در دو مورد احتمال مرگ خیلی کمتر از واقع تخمین زده شده است. که غرق شدن و بیماری آسم هستند. چرا؟ آخرین باری که شما یک روزنامه را باز کردید و عنوان یک خبر این بود که یک پسر بچه از آسم مرده است کی بوده؟ این اصلا جذاب نیست چون خیلی شایع است. برای همه ما خیلی ساده است که داستانها و اخباری را که در مورد کسانی که در گردباد کشته شده اند یا کسی که به خاطر بی دقتی در آتش بازی مراسم چهارم جولای دست هایش را از دست داده را به یاد بیاوریم. ولی غرق شدن و آسم چندان مورد توجه رسانه ها نیستند. بنابراین خیلی راحت به ذهن نمی آیند و به همین دلیل ما خیلی آنها را دست کم می گیریم
البته این مثل بازی خیابان سسمی است که می پرسد، کدام یک از این چهار تا با بقیه فرق دارد و جواب درست استخر است. چون که در این اسلاید تنها چیزی که واقعا خطر دارد استخر است. مجموع احتمال مردن شما از سه عامل دیگر کمتر از احتمال مردن در استخر است
لاتاری یک مثال بسیار عالی از این موضوع است. لاتاری یک نمونه از ناتوانی مردم در تخمین زدن درست احتمال موفقیت است. با عرض معذرت از کسانی که در لاتاری شرکت می کنند باید بگویم که بعضی از اقتصاددان ها لااقل در جمع های خصوصی خودشان از لاتاری به عنوان مالیات بر حماقت یاد می کنند. چرا که احتمال اینکه از سرمایه گذاری در لاتاری سودی نصیبتان بشود تقریبا برابر با این است که پولتان را مستقیما توی توالت بریزید، تازه در حالت دوم زحمت رفتن و خریدن بلیط ها را هم نخواهید داشت.
پس با این حساب چرا کسانی پولشان را صرف خرید بلیط لاتاری می کنند؟ البته جوابهای زیادی برای این سوال وجود دارد، ولی یک جواب این است که خیلی ها را دیده ایم که در لاتاری برنده شده اند. مثلا وقتی این زوج برنده لاتاری شدند یا اد مک ماهان اون چک بزرگ را دم در خانه برنده می برد-- من نمی دانم چطور این چیز به این بزرگی را نقد می کنند. ما در تلویزیون آنها را می بینیم و روزنامه ها در این مورد می نویسند. ولی کی تا حالا با بازندگان لاتاری یک مصاحبه مفصل شده است؟ در واقع اگر تلویزیون هر بار که با یک برنده مصاحبه می کردند می خواست با هر یک از بازندگان فقط سی ثانیه صحبت کند، برای مصاحبه با صد میلیون بازنده آخرین لاتاری نه و نیم سال از وقت شما صرف تماشای آن ها می شد که بگویند: من برنده نشدم. من برنده نشدم. خوب البته اگر شما نه و نیم سال بی وقفه و بدون خواب در تلویزیون می دیدید که مردم پشت سر هم بازنده شده اند و بعد در آخر یک نفر را نشان می دادند که به مدت ۳۰ ثانیه می گفت “من برنده شده ام” احتمال اینکه کسی در لاتاری شرکت کنید بسیار کم می شد.
من می توانم این مساله را به شما ثابت کنم. ببینید این یک لاتاری است در این لاتاری ده تا بلیط فروخته می شود. نه تا از بلیط ها به این افراد فروخته شده است. یک دلار برای شما هزینه دارد که یک بلیط بخرید و اگر برنده شوید ۲۰ دلار به دست می آورید. آیا این شرط بندی خوبی است؟ برنولی به ما می گوید که این شرط بندی خوبی است. ارزش مورد انتظار از این لاتاری دو دلار است. پس این لاتاری خوبی است و شما می توانید اینجا سرمایه گذاری کنید. و بیشتر افراد وارد این بازی می شوند.
حالا یک نمونه دیگر همین لاتاری را ببینیم: فرض کنید این دفعه نه تا از بلیط ها را یک آدم چاق به اسم لیروی خریده باشد. لیروی نه بلیط دارد و یک بلیط باقی مانده است. آیا شما آن را می خرید؟ بیشتر افراد حاضر به خرید این بلیط نیستند. احتمال برنده شدن با قبل اصلا عوض نشده است. اما الان به سادگی می شود حدس زد چه کسی به احتمال زیاد برنده خواهد شد. به سادگی می شود گفت که لیروی چک را دریافت خواهد کرد. درست؟ شما نمی توانید بگویید که من هم به اندازه هر کس دیگری احتمال برنده شدن دارم. چون شما به اندازه لیروی شانس برنده شدن ندارید. اینکه همه بلیط های دیگر را یک نفر خریده است تصمیم شما را عوض می کند. در حالی که در واقع شانس برنده شدن شما فرقی نکرده است
تخمین احتمال موفقیت، کار ساده ای نیست ولی تخمین ارزش حاصل از موفقیت در مقایسه با آن بسیار بسیار سخت تر است. اینکه شما بفهمید یک چیزی چقدر ارزش دارد، یا چقدر باعث لذت می شود یا چقدر شادی بخش است کار آسانی نیست. من الان می خواهم در مورد اشتاباهات ارزش گذاری صحبت کنم. این ساندویچ چقدر می ارزد؟ آیا این ساندویچ ۲۵ دلار می ارزد؟ بیشتر شما خواهید گفت که نه نمی ارزد. و شما حاظر نیستید ۲۵ دلار بابت این ساندویچ بدهید.
ولی در عمل شما برای اینکه بتوانید تصمیم بگیرید که آیا این ساندویچ ۲۵ دلار می ارزد، باید تنها یک سوال از خود بپرسید : با ۲۵ دلار چه کار دیگری می توانید بکنید؟ اگر شما تا حالا برای یک سفر چندین ساعته به استرالیا سوار هواپیما شده باشید و متوجه شده باشید که قرار نیست هیچ غذای به شما داده شود و نفر جلویی شما یک بسته ساندویچ را باز کند و بوی ساندویچ در فضا پخش بشود شما با خوتان خواهید گفت، من با این ۲۵ دلار تا ۱۶ ساعت آینده هیچ کار دیگری نمی تونم بکنم. من حتی نمی توانم این را آتش بزنم. چون فندکم را هم از من گرفته اند. در این حالت ۲۵ دلار برای یک ساندویچ قیمت مناسبی به نظر می رسد.
اما اگر مثلا شما به یک کشور عقب افتاده سفر کنید، اونجا با ۲۵ دلار می توانید یک وعده غذای حسابی بخورید. پس چرا همه شما با اطمینان جواب سوال من را نه دادید بدون اینکه من شرایط را توضیح بدهم. چون غالب شما قیمت این ساندویچ را با قیمتی که هر روز می پردازید مقایسه کردید. به جای اینکه از خودتون بپرسید با این پول چه کار دیگری می توانم بکنم و این سرمایه گذاری را با سایر سرمایه گذاری ها چه نسبتی دارد در عوض شما این سرمایه گذاری را با گذشته مقایسه کردید. و این یک اشتباه سیستماتیک است که خیلی از مردم دچار آن می شوند. شما می دانستید که قبلا سه دلار بابت یک ساندویچ خرج می کرده اید و بیست و پنج دلار کاملا غیر قابل قبول است.
این اشتباه است و من می توانم به شما اشتباه بودن این روش رو ثابت کنم. و نشان بدم که این روش چه نتایج غیر منطقی ای ایجاد می کند. برای مثل این یکی از لذیذ ترین حقه های بازاریابی است. گفته می شود یک چیزی قبلا گرون بوده و حالا ارزون شده پس لابد این معامله خیلی به صرفه است. وقتی از مردم سوال بشود که کدام یک از این دو شغل را می پسندند: شغل اولی سال اول شصت هزار دلار سال بعد پنجاه و سال بعد چهل هزار دلار، درآمد یک شغل هر سال کاهش پیدا می کند، و درآمد شغل دیگر هر سال افزایش پیدا می کند، افراد غالبا شغل دوم را انتخاب می کنند.چرا؟ در حالی که همه می دانند که شغل دوم در مجموع درآمد کمتری خواهد داشت. چون مردم احساس می کنند درآمد رو به کاهش از درآمد رو به افزایش بدتر است حتی وقتی در کل مقدار دریافت در اولی بیشتر باشد.این یک مثلا قشنگ دیگر است
این یک تور هاوایی که قیمت اولیه ان ۲۰۰۰ دلار بوده است را نشان می دهد که الان به ۱۶۰۰ دلار فروخته می شود. اگر فرض کنیم شما قصد مسافرت به هاوایی را داشته باشید. آیا شما این تور را می خرید؟ بیشتر افراد این کار را می کنند.این یکی یک کم با قبلی فرق دارد: این یک تور هاوایی است که قیمت اولیه ان ۳۰۰۰ دلار بوده ولی الان به قیمت ۷۰۰ دلار فروخته می شود. و شما تصمیم می گیرید که آن را بخرید. وقتی به آژانس زنگ می زنید می فهمید که قیمت عوض شده و الان قیمت ۱۵۰۰ دلار است. آیا شما این تور را می خرید؟ بیشتر افراد جواب می دهند نه. چرا؟‌ چون که یک موقع قیمت آن ۷۰۰ بوده و حالا من حاظر نیستم ۱۵۰۰ دلار به خاطر چیزی که یک موقع ۷۰۰ دلار بوده بپرداز
این میل به مقایسه با گذشته باعث می شود مردم معامله های خوب را از دست بدهند. به بیان دیگر یک معامله خوب که قبلا عالی بوده به خوبی یک معامله بد که قبلا افتضاح بوده نیست.
این یک مثال دیگر است نشان می دهد چطور مقایسه با گذشته باعث می شود ما تصمیمات اشتباه بگیریم. فرض کنیم شما به تاتر می روید. شما در راه به طرف سالن نمایش هستید. در کیفتون یک بلیط تاتر که بیست دلار آن را خریده اید دارید. همچنین شما یک اسکناس بیست دلاری هم دارید. وقتی می رسید متوجه می شوید که در راه بلیط را گم کرده اید. آیا با بیست دلاری که دارید یک بلیط دیگر می خرید؟ بیشتر افراد جواب می دهند نه. خوب حالا فقط یک چیز را در این داستان عوض می کنیم. شما در راه رفتن به تاتر هستید و دو اسکناس بیست دلاری در کیف پولتان دارید. وقتی به تاتر می رسید متوجه می شوید که یکی از دو اسکناس را گم کرده اید. آیا با یک اسکناس باقی مانده بلیط می خرید؟ بله حتماً، من رفته ام که تاتر را ببینم و گم شدن بیست دلار ربطی به موضوع ندارد
خوب حالا برای اینکه موضوع روشن تر بشود این اسلاید را نگاه کنید. (خنده) در طی مسیر شما چیزی را گم کرده اید. در هر دو حالت یک تکه کاغذ گم شده است. در یک حالت تصویر یک رییس جمهور آمریکا روی آن بوده است. در حالت دیگر نبوده است. پس چه فرقی وجود دارد؟ فرق دوحالت این است که در حالتی که بلیط را گم کرده اید شما به خودتان می گویید من حاضر نیستم بابت یک چیز دو بار پول بدهم. شما قیمت بلیط را که برای شما چهل دلار خواهد بود با قیمت اولیه آن که بیست دلار بود مقایسه می کنید و نتیجه می گیرید که این معامله ی خوبی نیست. مقایسه با گذشته منشا بسیاری از مشکلاتی است که اقتصاد دانان رفتاری و روانشناسان در ارزش گذاری های مردم مشاهده کرده اند. اما حتی وقتی که ما چیزی را با امکانات و شرایط موجود مقایسه می کنیم و نه با گذشته، ما باز هم مصون از خطا نیستیم. من یکی دو تا از این اشتباهات را به شما نشان می دهم.
یکی از چیزهایی که ما در مورد مقایسه می دانیم این است که وقتی ما چیزی را با چیز دیگری مقایسه می کنیم ارزش آن تغییر می کند. در سال ۱۹۹۲ جرج بوش پدر برای ما ها که در سمت لیبرال طیف سیاسی بودیم، خیلی آدم خوبی به نظر نمی رسید. اما ناگهان ما آرزو می کنیم که ای کاش بر می گشت. (خنده) مقایسه باعث تغییر ارزشی می شود که ما برای چیزی قائل هستیم.
فروشنده ها این موضوع را قبل از هر کس دیگر می دانسته اند و از آن برای کمک به شما استفاده می کرده اند. بار سنگین پول اضافی شما را کم می کنند. مثلا اگر شما به یک مغازه برای خرید یک بطری شراب بروید و ببینید که قیمت های مختلفی مثل : ۸ دلار، ۲۷ دلار و ۳۳ دلار وجود دارد. چه می کنید؟ بیشتر مردم نمی خواهند گران ترین را بخرند و نمی خواهند ارزان ترین را بخرند پس جنسی که قیمت متوسط را دارد انتخاب می کنند. اگر شما فروشنده باهوشی باشید یک جنس خیلی گران که هیچ وقت کسی آن را نخواهد خرید را در کنار اجناس دیگر می گذارید. در این حالت بطری شراب ۳۳ دلاری در مقایسه دیگر آنقدر که قبلا گران به نظر می رسید نخواهد بود
خوب پس من دارم چیزی را برای شما توضیح می دهم که شما از قبل آن را می دانستید. مقایسه ارزش چیزها را تغییر می دهد. اما چرا این مساله مشکل ایجاد می کند؟ چون وقتی شما بطری ۳۳ دلاری را می خرید و به خانه می برید، دیگر مهم نیست که این بطری در کنار کدام بطری در مغازه بوده است. در واقع وقتی ما در موقع مصرف برای چیزی ارزش گذاری می کنیم شرایط ما با موقعی که در حال خرید آن بوده ایم متفاوت است. این مساله تغییر معیارهای مقایسه در مواقع مختلف ارزش گذاری باعث می شود ارزش گذاری منطقی بسیار مشکل بشود.
بگذارید من یک مثال دیگر بزنم. من می خواهم یک نمونه از کارهایی که در آزمایشگاه خودم انجام شده را برایتان بگویم. این جا از افراد ساده ترین سوال ممکن پرسیده شده است: شما چقدر از خوردن چیپس سیب زمینی در یک دقیقه آینده لذت خواهید برد؟ آن ها در یک اتاق که در جلویشان یک ظرف چیپس سیب زمینی وجود داشت نشسته اند. برای بعضی از آن ها در گوشه ی اتاق یک ظرف شکلات و برای بعضی دیگر یک ظرف نودل قرار داشت. در واقع وجود این موارد در گوشه اتاق میزان لذتی که این افراد فکر می کردند از خوردن چیپس سیب زمینی خواهند برد را تغییر می داد. برای مثال آنهایی که نودل را می دیدند فکر می کردند که از خورن چیپس خیلی لذت ببرند. آنهایی که شکلات را می دیدند تخمین می زندند که بسیار کمتر از چیپس سیب زمینی لذت ببرند. خوب، وقتی که افراد چیپس سیب زمینی را خوردند چه اتفاقی افتاد؟ خوب نگاه کنید، نیازی نیست که یک روانشناس به شما بگوید که وقتی که چیپس خوشمزه ی، چرب، شور در دهان شما است، آنچه در گوشه اتاق وجود دارد تفاوتی در احساس چشایی شما ایجاد نمی کند. ولی به هر حال تخمین آنها تحت تاثیر مقایسه ای است که انجام می شود. ولی این مقایسه در مقدار لذت آنها در عمل تاثیر نمی گذارد
همه شما خودتان این موضوع را تجربه کرده اید حتی اگر برای خوردن چیپس به آزمایشگاه ما نیامده باشید. به این سوال دقت کنید. شما می خواهید برای ماشین تان یک دستگاه پخش موسیقی بخرید. فروشگاه نزدیک خانه شما این دستگاه را به ۲۰۰ دلار می فروشد. اما در آن طرف شهر یک فروشنده هست که همین دستگاه را ۱۰۰ دلار می فروشد. آیا شما به آن طرف شهر خواهید رفت تا دستگاه را به نصف قیمت بخرید؟ بیشتر افراد جواب خواهند داد بله. اصلا برایشان قابل تصور نیست که دستگاه را به دو برابر قیمت بخرند. وقتی که به سادگی آن طرف شهر می توانند دستگاه را به نصف قیمت بخرند.
اما حالا تصور کنید شما می خواستید یک ماشین بخرید که دستگاه پخش را هم روی خودش داشت. فروشنده نزدیک شما ماشین را به قیمت ۳۱۰۰۰ دلار می فروشد. اما فروشنده آن طرف شهر همین ماشین را به قیمت ۳۰۹۰۰ می فروشد. آیا شما به آن طرف شهر برای خرید ماشین می روید؟ بیشتر افراد می گویند نه؟ من این همه راه را تا آن سر شهر برای صرفه جویی ۱۰۰ دلار روی یک ماشین نخواهم رفت.
این سبک فکر اقتصاد دانان را دیوانه می کند و باید هم دیوانه بکند. چرا که این صد دلاری که شما اینجا سود می کنید نمی دانند که از کجا آمده است. و نمی دانند که آن را برای چه کاری ذخیره کرده اید. وقتی که شما با این پول برای خرید خواربار می روید، این پول نمی گوید که من صد دلاری هستم که در خرید دستگاه پخش موسیقی صرفه جویی شده ام. یا من صد دلاری هستم که در خرید ماشین صرفه جویی شده ام. اگر رفتن به آن طرف شهر برای صد دلار می ارزد فرق نمی کند که این صرفه جویی برای چه معامله ای است. اما مردم این طور فکر نمی کنند. مردم براشون مهم نیست که کسی که سهامشون را مدیریت می کند یک درصد یا یک و نیم درصد از سودشون را بر می دارد ولی کوپن های یک دلاری برای خرید ارزانتر خمیر دندان را جمع می کنند.
این مساله جابجایی در مقایسه ها است. چون شما در هر دو حال دارید صد دلار را با کل خریدی که می کنید مقایسه می کنید، اما در موقع مصرف آن صد دلار این مقایسه بی معنی خواهد بود. همه شما این تجربه را داشته اید
مثلا اگر شما امریکایی باشید و به فرانسه سفر کرده باشید، ممکن است آنجا با افرادی که همشهری شما هستند مواجه شوید. ممکن است فکر کرده باشید وای اینها چقدر خونگرم هستند. چقدر با من مهربان هستند. در مقایسه با این همه آدمی که از من بدشون می آید وقتی سعی می کنم به زبان آنها صحبت کنم و حتی وقتی نمی توانم فرانسه صحبت کنم بیشتر از من بدشون می آید این همشهری ها چقدر خوبند. بعد شما همه فرانسه را با این همشهری ها می گردید و بعدا که به آمریکا برگشتید یک شب آنها را دعوت می کنید که برای شام پیش شما بیایند. چه اتفاقی می افتد؟ متوجه می شوید که در مقایسه با دوستان خودتان اینها خسته کننده و سرد هستند. علت این است که در این شرایط جدید مرجع مقایسه خیلی عوض شده است. در واقع در بیشتر موارد شما کاملا از آنها بدتون می آید در همان حد که از آن فرانسوی ها بدتون می آمد.
عین همین مساله موقعی رخ می دهد که شما برای خرید یک دستگاه استریو به فروشگاه می روید. شما در فروشگاه دو دستگاه مختلف می بینید-- مثلا این مدل جعبه ای خیلی بزرگ و این مدل جمع و جور و کوچک. دستگاه ها را امتحان می کنید و به خودتان می گویید که یک کم با هم فرق دارند. آن بزرگ تر ها یک کم صدای بهتر و واضح تری دارند. به همین خاطر آن مدل بزرگتر را می خرید و به خانه می برید. و مجبور می شوید که کل دکوراسیون خانه تان را به هم بزنید. مشکل این است که آن مقایسه ای که شما در فروشگاه انجام دادید را دیگر نمی توانید انجام بدهید. احتمال اینکه شما چند سال بعد به خودتان بگویید که این ها یک کم بهتر از آن مدل کوچک تر هستند، خیلی کم است. در حالی که شما اصلا صدای آن ها را دیگر نمی توانید بشنوید.
مساله مقایسه های جابجا شده وقتی که انتخاب ها و مقایسه ها در زمانهای مختلف رخ می دهند پیچیده تر خواهد شد. برای مردم خیلی مشکل است که چیزیهایی که در زمانهای مختلف رخ می دهند را مقایسه کنند. در این مورد چیزی که اقتصاد دانان رفتاری و روانشناسان کشف کرده اند این است که مردم عمدتا در این جور موارد دو قاعده ساده را به کار می برند. خوب اینجا ما دو تا مساله ساده و یک مساله مشکل داریم. و بعد هم یک مشکل سخت سوم.
این مساله ساده اول: شما می توانید همین حالا ۵۰ دلار بگیرید یا ۶۰ دلار بگیرید کدام را انتخاب می کنید؟ اسم این تست هوش یک موردی است. امیدوارم که همه ما پول بیشتر را ترجیح می دهیم و دلیل آن هم این است که همه ما معتقدیم که بیشتر بهتر از کمتر است.
این مساله دوم:‌ شما می توانید همین حالا ۶۰ دلار بگیرید یا یک ماه دیگر ۶۰ دلار بگیرید کدام را انتخاب می کنید؟ این هم انتخاب ساده ای است چون همه ما می دانیم که حالا بهتر از بعد است. چیزی که تصمیم گیری را مشکل می کند وقتی است که این دو قانون با هم تداخل بکنند. مثلا انتخاب بین اینکه همین حالا ۵۰ دلار دریافت کنید یا سر یک ماه ۶۰ دلار دریافت کنید. این نوع مساله در زندگی واقعی خیلی زیاد رخ می دهد. شرایطی که شما با صبر کردن چیز بیشتری به دست می آورید ولی باید صبور باشید. چه چیز ما می دانیم؟ مردم در این موقعیت ها چه رفتاری از خود نشان می دهند؟ ما می دانیم که مردم در این نوع انتخاب ها بسیار بسیار بی صبر هستند. مثلا افراد در این نوع موقعیت ها انتظار دارند سودهای صد تا هزار درصدی دریافت کنند تا بتوانند خودشان را راضی به صبر بکنند. به جای این که یک ماه صبر کنند و ده دلار دریافت کنند. شاید این خیلی عجیب نباشد. ولی چیز دیگری که قابل توجه است این است که چطور می توان به سادگی با تغییر ساده ای در مدت صبر کردن نظر مردم را عوض کرد. مثلا تصور کنید که شما می توانید ۵۰ دلار ظرف یک سال دریافت کنید یا ۶۰ دلار ظرف ۱۳ ماه. ما فهمیده ایم که : مردم عمدتا ترجیح می دهند که صبر کنند. آن ها که ۱۲ ماه صبر می کنند. پس ۱۳ ماه هم می توانند صبر کنند
چرا این تغییر و ناهماهنگی رخ می دهد؟ علت مقایسه است. مشکل در مقایسه است. بگزارید تا این مساله را روشن کنم.
این گراف نتایج همین تستی را که الان براتون گفتم نشون می دهد. این نشان میدهد، ارزشی که مردم برای ۵۰ دلاری که الان به دستشان برسد قائل هستند بیشتر از ۶۰ دلاری که ماه بعد بهشون داده بشه. یا یک ماه یا تاخیر ۳۰ روزه. اما این ارزش گذاری برعکس خواهد شد اگر شما هر دو پرداخت را به اندازه یک سال به تعویق بیاندازید. خوب سوال اینکه که چرا چنین چیزی رخ میدهد؟
این دو نفر به ما جواب این سوال را نشان می دهند. شما اینجا این دو نفر را می بینید که یکی بزرگ تر از آن یکی است. آتش نشان و ویولن نواز. حالا ما اینها را آرام به سمت افق تا جایی که ناپدید شوند حرکت می دهیم. من می خواهم که شما به دو نکته توجه کنید. اولا در هیچ نقطه ای آتش نشان کوچک تر از نوازنده نیست. در هیچ نقطه ای. دوم اینکه هر چه از ما دورتر می شوند اختلاف اندازه شان کمتر به نظر میرسد. در ابتدا یک اینچ اختلاف داشتند بعد یک نیم اینچ، بعد یک چهارم اینچ و در آخر هم ناپدید می شوند
در این شکل شما نتایج آنچه در اسلاید قبلی دیدیم را می بینید. اینجا اندازه احساس شده این دو نفر را نشان داده ایم. اندازه ذهنی این دو نفر در فواصل مختلف. لطفا به دو مساله توجه کنید. اولا هر چه آنها دورتر شده اند کوچک تر به نظر می رسند. دوم اینکه همیشه آتش نشان بزرگ تر از نوازنده است. حالا ببینید وقتی ما بعضی از آنها را حذف می کنیم چه اتفاقی رخ می دهد. در فاصله نزدیک نوازنده بزرگتر از آتش نشان به نظر می رسد. ولی در فاصله دور رابطه واقعی آنها حفظ می شود. همان طور که افلاطون گفته است. نسبت فاصله به اندازه مثل زمان است به قیمت. این ها نتایج آن مساله سختی است که برایتان مطرح کردم. ۵۰ دلار حالا یا ۶۰ دلار ماه دیگر؟ و این دو تا قیمت های ذهنی هستند. چیزی که اینجا هم می بینید این است که دو تا قانون ما اینجا هم حفظ شده اند
مردم همیشه فکر می کنند بیشتر بهتر از کمتر است: ۶۰ دلار بهتر از ۵۰ دلار است. مردم همیشه فکر می کنند الان بهتر از بعداً است. میله های این طرف بلند تر از میله های آن طرف هستند. حالا ببینید وقتی ما بعضی از میله ها را حذف می کنیم چه اتفاقی می افتد. یک دفعه آن ناهماهنگی ای که آن موقع ما را گیج کرده بود اینجا هم ظاهر می شود. مردم مایل هستند که الان پنجاه دلار بگیرند تا اینکه یک ماه صبر کنند و ۶۰ دلار بگیرند. اما اگر این تصمیم مربوط به آینده دور بشود برعکس خواهد بود. توجه کنید که این نمودار یک نکته جالب را پیش بینی می کند: و آن اینکه وقتی مردم به زمان آینده می رسند نظرشان عوض خواهد شد. یعنی که وقتی به ماه دوازده می رسید با خودتان خواهید گفت: من چه فکری کرده بوده که تصمیم گرفته بودم یک ماه اضافه صبر کنم و ۶۰ دلار بگیرم؟ من همین حال ۵۰ دلار را می خواهم.
من دوست دارم با این سوال صحبتم را تمام کنم که: اگر ما اینقدر احمق هستیم چطور توانستیم به ماه سفر کنیم؟ چون من می توانم تا دو ساعت دیگر در مورد شواهدی که وجود دارد که نشان می دهد که مردم در تخمین زدن احتمال پدیده ها و ارزش پدیده ها ناتوان هستند برای شما صحبت کنم.
پاسخ این سوال را البته شما در بعضی از سخنرانی های قبلی شنیدید و فکر کنم در آینده هم آن را باز خواهید شنید: و آن اینکه مغز ما برای زندگی در دنیایی تکامل یافته که خیلی با این دنیایی که ما امروز در آن زندگی می کنیم متفاوت است. مغز ما برای زندگی در دنیایی ساخته شده که مردم در گروههای خیلی کوچک زندگی می کردند و به ندرت با کسی که خیلی متفاوت با خودشان بود مواجه می شدند. و عمرهای نسبتا کوتاهی داشتند که در آن زندگی کوتاه تصمیم های کمی باید می گرفتند. و مهمترین اولویت زندگی شان این بود که همین حالا هر چه بیشتر بخورند و زاد و ولد کنند.
هدیه برنولی به ما، فرمول برنولی به ما نشان می دهد که ما در دنیایی که طبیعت ما را برای آن طراحی نکرده است چطور باید فکر بکنیم. این مساله نشان می دهد که چرا ما در عمل اینقدر با استفاده از این فرمول مشکل داریم. از طرفی ما را متوجه می کند که چرا به شدت مهم است که ما در استفاده از آن هر چه سریعتر مهارت پیدا کنیم. ما تنها گونه ای روی زمین هستیم که توانسته سرنوشت خودش را خودش به دست بگیرد. ما هیچ شکارچی قابل توجهی نداریم. ما محیط فیزیکی خودمان را می توانیم کنترل کنیم. چیزهایی که معمولا باعث از بین رفتن گونه ها می شود دیگر برای ما خطری محسوب نمی شوند. تنهای چیزی که – تنهای چیزی که می تواند ما را از بین ببرد تصمیمات خودمان است. اگر ده هزار سال دیگر نسل بشر منقرض شده باشد این فقط به دلیل این خواهد بود که ما نتوانسته ایم از هدیه ای که یک جوان هلندی در سال ۱۷۳۸ به ما داده است استفاده کنیم. چرا که ما احتمال دردهای آینده مان را کوچک دیده ایم و ارزش خوشی های فعلی مان را زیاد دیده ایم.
متشکرم (تشویق)
کریس اندرسون: خیلی عالی بود. ما برای چند تا سوال از دن گیلبرت وقت داریم. یکی و دو تا.
بیل لیال: من بیل لیال هستم. آیا شما معتقد هستید که این مکانیسم چیزی است که تروریسم در واقع بر آن بنا شده است؟ که ما را بترساند و آیا راه حلی وجود دارد که ما با آن مقابله کنیم؟
دن گیلبرت: راستش من اخیراً به وزارت امنیت داخلی مشورت می دادم. اینها عموما معتقد هستند که بودجه های امنیتی باید صرف افزایش امنیت مرزها بشود. من سعی کردم به آن ها یادآوری بکنم که تروریسم اسمی است که بر اساس واکنش روانی مردم به این پدیده اطلاق شده است. پس اگر آنها نگران تروریسم هستند باید ببینند که چه چیزی باعث وحشت مردم می شود و چطور می شود جلو ترسیدن مردم را گرفت. به جای اینکه - نه - بلکه در کنار اینکه جلوی خلافهایی که همه نگران آنها هستیم را بگیریم. مطئنا نوع پوششی که رسانه های آمریکایی به این اتفاقات می دهند من را ببخشید ولی این اتفاقات وقتی اعداد خام را نگاه کنیم خیلی اتفاقات کوچکی هستند. مثلا در امریکا تعداد بیشتری از سوار نشدن به هواپیما و به خاطر تصادف در جاده ها می میرند چون که ترسیده بودند و با ماشین سفر می کرده اند. تا مثلا کسانی که در یازده سپتامبر کشته شدند. اگر من به شما بگویم که سال دیگر طاعون خواهد آمد و ۱۵ هزار امریکایی را خواهد کشت شما ممکن است بترسید ولی اگر بگوید این ها از آنفولانزا خواهند مرد، ممکن است نترسید. اینها سوانح کوچکی هستند و ما باید شک بکنیم که آیا این اتفاقات کوچک باید این همه توسط رسانه ها بزرگ نمایی بشوند یا نه. مطمئناً این باعث می شود مردم احتمال اینکه تحت تاثیر این سوانح قرار بگیرند را بیش از واقع برآورد کنند. و این به کسانی که می خواهند ما را بترسانند قدرت بیشتری خواهد داد
کریس: دن، من می خواهم در این مورد بیشتر بشنوم. پس تو معتقدی که واکنش ما در برابر تروریسم به خاطر یک اشکال ذهنی است؟ بیشتر در این مورد صحبت بکن.
دن: واکنش ما بیش از اندازه شدید است. مثلا اگر فردا استرالیا ناپدید شود واکنش درست این خواهد بود که ما وحشت کنیم. چون تعداد بسیار زیادی آدمهای خیلی خوب هستند که ناپدید شده اند. اما از طرف دیگر وقتی یک اتوبوس منفجر می شود و سی نفر کشته می شوند در همان روز بیش از سی نفر به خاطر نبستن کمربند ایمنی در تصادفات جاده ای کشته شده اند. سوال این است که آیا وحشت واکنش درستی است.
کریس: چه چیزی باعث این اشکال ذهنی می شود. آیا اینکه خود این واقعه عجیب و باور نکردنی است باعث این می شود؟ آیا اینکه یک انسان دیگری تعمداً این کار را کرده است یا اینکه یک نفر از خارج این کار را کرده؟ کدام یک از این ها است؟
دن: بله تعداد زیادی عامل اینجا موثر هستند که تو به بعضی از آنها اشاره کردی. اولا که یک عامل انسانی دخیل بوده است و سعی کرده ما را بکشد و مثل یک درخت نبوده که سقوط کند. دوم اینکه اینها دشمنانی هستند که ممکن است دو مرتبه به ما حمله کنند. مردم بدون دلیل کشته شده اند به جای اینکه مثلا به علتی موجهی اگر بشود گفت علت موجه برای کشته شدن مردم وجود دارد. پس در واقع مجموعه ای از علل وجود دارد که باعث می شود این اتفاقات خیلی مورد توجه باشند. البته نباید این واقعیت را نادیده بگیریم که روزنامه ها وقتی خوب فروش می کنند که چیزی بنویسند که مردم مایل هستند بخوانند. اینجا رسانه ها نقش مهمی بازی می کنند و می خواهند چنین اتفاقاتی تا حد ممکن جذاب و توجه برانگیز باشند.
کریس: برای اینکه بتوانیم مردم مان را قانع کنیم که این وقایع را خیلی جدی نگیرند چه کار باید بکنیم؟
دن: برید به اسراییل. برید اسراییل و ببینید که مثلا یک فروشگاه منفجر می شود، و همه حالشون گرفته می شود و یک ساعت و نیم بعد، لااقل اون دفعه که من آن جا بودم و من پنجاه متر آن طرف تر از محل انفجار بودم و بعد که رفتم هتل دیدم که یک عروسی برپا است. و یک مادر اسراییلی آن جا بود و می گفت که ما اجازه نمی دهیم اینها برنده بشوند و بتوانند چیزی مثل یک عروسی را به هم بزنند. این جامعه و البته خیلی جوامع دیگر هستند که یاد گرفته اند با وجود تروریسم به زندگی خودشان ادامه بدهند. و اینقدرها از تروریسم متاثر نشوند. آنقدر که ما ها که کمتر مورد حمله بوده ایم ناراحت می شویم.
کریس: آیا این یک ترس طبیعی است؟ آیا علت اینکه ما وحشت می کنیم این است که فکر می کنیم حمله بعدی شدیدتر خواهد بود؟
دن: بله حتما. اگر ما می دانستیم این حمله بدترین اتفاقی است که ممکن است رخ بدهد و چیز بدتری رخ نخواهد داد مثلا ممکن است باز اتوبوسهایی منفجر شود و سی نفر کشته شوند خیلی کمتر وحشت می کردیم. من منظورم این نیست که بگویم تروریسم خوب است و ما نباید نگران ان باشیم. من هرگز چنین منظوری ندارم. منظور من این است که منطقاً واکنش ما و وحشت ما از اتفاقات باید تا حدودی متناسب با اندازه و خطر آن اتفاقات و اتفاقاتی که ممکن است به دنبال آنها رخ بدهند باشد. من فکر می کنم در مورد تروریسم این طور نیست. خیلی از چیزهایی که امروز سخنرانان این جلسه در مورد آنها صحبت کردند مهم هستند. شما چند نفر را می شناسید که صبح از خواب بیدار بشوند و بگویند فقر - وای فقر - من نمی توانم باور کنم. فقر چه بلایی دارد به سر مردم می آورد. مردم صبح بیدار می شوند و اصلا به فقر اهمیتی نمی دهند. نه خبری و نه تیتر روزنامه ای در مورد فقر به چشم می خورد. چون جذاب نیست. هیچ کوششی و سر و صدایی برای آن نمی شود. ببینم کریس اگر خود تو می خواستی یکی از این دو تا مساله را حل کنی کدام را حل می کردی فقر یا تروریسم؟ (خنده) (تشویق) بله سوال سختی است.
کریس : هیچ شکی نیست. فقر - البته فقر چندین برابر مهم تر است. مگر اینکه کسی نشان بدهد که تروریست ها واقعا به سلاح اتمی دسترسی پیدا خواهند کرد. فعلا باید تصور کنیم که تروریستها هیچ وقت با سلاح اتمی دسترسی نخواهند داشت. ولی اگر روزی دسترسی پیدا کنند همه ما خیلی احمق به نظر خواهیم رسید. ولی در مورد فقر یک کمی –
دن: حتی اگر این اتفاق بیافتد باز هم افراد بیشتری از فقر می میرند.
کریس: چرا ما اینقدر در مورد این حمله ها دراماتیک برخورد می کنیم. آیا علت این نیست که در گذشته دور ما چیزهایی مثل بیماری و عواملی که باعث فقر می شوند را درک نمی کرده ایم و بنابراین برای ما معنی نداشته است که به عنوان یک گونه انرژی خود را صرف رفع این علل مرگ و میر بکنیم؟ مردم می مردند. خوب این رسم روزگاره. ولی چیزی مثل حمله را درک می کرده ایم چون می توانسته ایم برای دفاع از خود کاری بکنیم. برای همین هم در طی تکامل ما این واکنش به حمله یک عامل خارجی را بدست آورده ایم.
دن: می دانید خود روانشناسان تکاملی بیش از هر کس دیگری از اینکه برای توجیه هر چیزی یک راه حل تکاملی پیدا بکنیم دوری می کنند. حدس من این است که در گذشته تکاملی ما چیزی به این دقت وجود نداشته است. در عوض اگر شما دنبال یک راه حل تکاملی باشید ممکن است بگویید بیشتر جانداران نیوفوبیک هستند یعنی از چیزهای جدید و متفاوت می ترسند. و این دلیل خوبی دارد چون که چیزهای قدیمی شما را نخورده اند. حیوان هایی که قبلا هم آنها را دیده اید به احتمال زیاد خیلی خطرناک نیستند در مقایسه با آنی که تا حالا ندیده اید. خوب وقتی یک اتوبوس منفجر می شود و ما قبلا با چنین چیزی مواجه نبوده ایم، طبیعتا همه به آن توجه می کنیم چون تازه است. من فکر می کنم این واکنش آنقدر خاص که تو گفتی نیست ولی شاید یک واکنش زیر بنایی تری است که ما داریم.
جی واکر: شما می دانید اقتصاد دان ها دوست دارند در مورد حماقت افرادی که بلیط لاتاری می خرند صحبت کنند.ولی من فکر می کنم شما هم دقیقا همان اشتباهی را می کنید که مردم را به آن اشتباه متهم می کنید. و این اشتباه در برآورد ارزش است. من این قضیه را می دانم چون در چند سال گذشته من با بیش از هزار نفر که به طور منظم بلیط لاتاری می خرند مصاحبه کرده ام. ظاهراً ارزش بلیط لاتاری برای این افراد این نیست که برنده بشوند. شما فکر می کنید که ارزش بلیط در احتمال برنده شدن است. درست؟ به طور متوسط این افراد سالی ۱۵۰ بلیط می خرند. پس اینها خیلی خوب می دانند که برنده نخواهند شد. ولی با این حال سالی ۱۵۰ بلیط می خرند. چرا؟ این به خاطر حماقت این افراد نیست. آن ها این کار را می کنند، چون انتظار برنده شدن احتمالی باعث آزاد شدن سروتونین در مغز و ایجاد احساس خوب تا لحظه ای که معلوم شود شما برنده نشده اید خواهد شد. به بیان دیگر برای هر دلاری که شما در این کار صرف می کنید شما احساس خیلی بهتری خواهید داشت در مقایسه با اینکه پولتان را در توالت می ریختید. که این اصلا احساس خوبی ندارد. خوب، اقتصاد دان ها معمولا (تشویق) اقتصاد دان ها معمولا دنیا را از دید خودشان نگاه می کنند و این باعث می شود فکر کنند این ها یک مشت مردم احمق هستند. و این باعث می شود مردم هم فکر کنند اینها یک مشت اقتصاد دان احمق هستند. اساسا علت اینکه ما توانستیم به ماه سفر کنیم این بود که به حرف اقتصاد دان ها گوش نکردیم. خیلی ممنون (تشویق)
دن: نکته خیلی مهمی بود. البته باید ببینیم که لذت انتظار بیشتر است یا ناراحتی ناشی از برنده نشدن. چون کسانی که بلیط نمی خرند نه لذت انتظار و نه ناراحتی برنده نشدن را ندارند. البته من مخالفم که این افراد می دانند که برنده نخواهند شد. این افراد فکر می کنند بالاخره احتمال کمی وجود دارد که برنده بشوند. و به همین دلیل است که خریدن بلیط را به دور ریختن پول ترجیح می دهند. مطمئنا من نکته مورد نظر شما را می فهمم که ممکن است در خرید بلیط لاتاری فایده ای به غیر از برنده شدن باشد. در ضمن من فکر می کنم دلایل بسیار زیادی وجود دارد که ما به حرف اقتصاد دان ها توجه نکنیم. البته این دلیل شما مورد قبول من نیست. ولی دلایل زیاد دیگری وجود دارد
کریس: آخرین سوال.
آبری دی گری:‌ من گری هستم از کمبریج. من روی چیزی کار می کنم که بیش از هر عامل دیگری باعث مرگ افراد می شود. و آن پیری است. و من دلم می خواهد یک کاری در مورد پیری بتونم انجام بدهم. همین طور که فردا خواهید شنید. من خیلی با چیزهایی که گفتید موافقم. چون که به نظرم می رسد که مشکل من برای جلب همکاری مردم برای کار روی پیری به همین دلیل موفق نیست. وقتی که پیری به جایی می رسد که قرار است مردم را بکشد اسمش به سرطان یا بیماری قلب یا چیزهای دیگر عوض می شود. آیا شما هیچ توصیه ای دارید؟ (خنده)
دن: توصیه به شما یا توصیه به آنها؟
گری: توصیه برای ترغیب مردم
دن: توصیه برای ترغیب مردم. خیلی خیلی سخت است که مردم را وادار کنیم دوراندیش باشند. اما یک چیزی که روانشناسان امتحان کرده اند و به نظر می رسد موفق است این است که افراد را وادار کنیم آینده را به وضوح تصور کنند. یکی از مشکلات تصمیم گیری برای آینده دور و آینده نزدیک این است که آینده نزدیک خیلی واضح تر تصور می شود تا آینده دور. هر چه قدر که شما بتوانید جزییاتی که افراد در موقع تصور آینده به ذهن می آورند را برابر کنید افراد می توانند تصمیماتی مشابهی در مورد آینده نزدیک و دور بگیرند. مثلا آیا شما دوست دارید که صدهزار دلار بیشتر پول داشته باشید وقتی ۶۵ سالتون می شود. سوال خیلی متفاوتی است از اینکه تصور کنید که شما چه جور آدمی هستید وقتی ۶۵ ساله می شوید. کجا زندگی خواهید کرد. چقدر مو خواهید داشت. با چه کسی زندگی می کنید. وقتی همه جزییات مشخص شد حالا یک دفعه آن سوال صد هزار دلار اضافه برای این آدم خیلی مهم می شود. در نتیجه آن فرد مقداری پول بازنشستگی خواهد داشت. اما اینها کلک هایی است که باید با دقت استفاده بشوند. من فکر کنم شما اساسا با این خصوصیت بشر رو در رو هستید که ما دوست داریم در مورد وضعیت حالمان فکر کنیم تا آینده. و حالا مهم تر از آینده است
کریس:‌ دن خیلی ممنون. همه شما شرکت کننده گان، این جلسه خارق العاده بود. متشکرم (تشویق)

4 پسندیده

ممنونم بخاطر ویدئوهای خوبتون بسیار مفید و کاربردی هستن. بخصوص ویدئوی اول ایجاد شادی
:heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes:

1 پسندیده