هیولا فصل ۳

فصل سه

تعطیلات

‘خوبی؟’ آن شب چارلی از سوزی پرسید که در آشپزخانه کوچک خود نشسته بودند. “شما خیلی ساکت هستید” او را تماشا کرد. چشمان تاریک و اروپای شرقی او همیشه چهره اش را سفید ، اما امروز به نظر می رسد سفیدتر از حد معمول است. دایره های تاریک زیر چشم او وجود داشت.

'بله من خوبم. سوزی گفت ، من در حال حاضر خواب خوبی ندارم. "من این خوابها را ادامه می دهم. دیشب درباره بابا بود. فکر کردم او دوباره زنده است. صدایش کمی لرزید.

چارلی نسبت به سوزی احساس نگرانی کرد. اوت گذشته ، پس از درگذشت پدرش ، گم شده بود. او به قدری بیمار بود که چارلی باعث شده بود تا او به پزشک مراجعه کند. دکتر گفته بود که پس از مرگ پدر و مادر ، احساس بد بودن کاملاً عادی بود. چند هفته بهتر می شد برای کمک به خواب او قرصهایی به او داده بود. چارلی فکر کرد ، اما امروز او تقریباً ترسناک و ناراحت به نظر می رسید.

سوزی دیگر نگفت. و چارلی از او درخواست نکرد که صحبت کند. او همیشه احساس کرده بود که طرفی از او وجود دارد که هرگز نمی تواند آن را بفهمد. اگرچه مادرش انگلیسی بود و سوزی تمام زندگی خود را در لندن گذرانده بود ، اما هنوز هم کمی بیگانه به نظر می رسید. در حقیقت ، این همان چیزی بود که او در وهله اول دوست داشت و حالا او عزیز او را دوست داشت. اما گاهی اوقات احساس می کرد که او را نمی شناسد.

شاید آنها به چیز دیگری در زندگی خود نیاز داشته باشند. یک کودک؟ چارلی از خود پرسید که آیا کودک به سوزی کمک می کند بعد از مرگ پدر ، احساس بهتری داشته باشد. اکنون تقریبا سی ساله بود. سن خوبی برای پدر شدن است.

او ناگهان به سوزی گفت: “من فکر می کنم که باید تعطیلات داشته باشیم.” “می دانید ، کمی استراحت کنید و از همه چیز دور شوید.”

“خوب …” سوزی شروع کرد.

چارلی گفت: “ما باید مدتی را با هم بگذرانیم.” "ما هر دو همیشه خیلی شلوغ هستیم. بعضی اوقات روزها تو را نمی بینم.

سوزی به او نگاه کرد. آهسته گفت: “بله ، شاید حق با شما باشد.” ما می توانیم در جایی خانه ای در کشور بیابیم. مسیری کاملاً متفاوت ، مسیری طولانی از لندن.

چارلی گفت: "ایده خوب است. در مورد ولز چطور؟ من هنگام کودکی برای تعطیلات به آنجا می رفتم. بعضی از خانه های کوچک زیبا در تپه ها وجود دارد.

'عالی! بیایید این کار را بکنیم. “اما یک یا دو کار وجود دارد که ابتدا باید آنها را تمام کنم.”

چارلی گفت: “من هم”. "تا بعد از ماه آینده نمی توانم از بین بروم. من یک نمایش بزرگ برای سازماندهی دارم.

دو ماه بعد ، در یک شنبه خاکستری سرد در ماه نوامبر ، چارلی و سوزی در یک جاده کشوری باریک در تپه های ولز در حال رانندگی بودند. آنها صبح زود لندن را ترک می کردند و اکنون تقریباً ناهار بود. به نظر می رسید آنها وسط هیچ جا نیستند.

“آیا مطمئن هستید که این روش صحیحی است؟” چارلی پرسید. آخرین خانه ها حداقل سه کیلومتر قبل در یک روستا بوده اند.

سوزی پاسخ داد: “بله ، من فکر می کنم ،” دوباره به یک نقشه دستی ترسیم شده نگاه می کنید.

جاده پر از سوراخ بود و یک خط چمن ضخیم در وسط در حال رشد بود. آنها را از طریق یک چوب تاریک و پایین تپه رهبری کرد. همین که دوباره شروع به بالا رفتن کردند ، روباهی از درختان بیرون آمد. در امتداد جاده جلوی ماشین دوید.

“سلام ، به آن نگاه کن!” سوزی گریه کرد. قبلاً هرگز روباه وحشی را ندیده بود.

“اوه!” چارلی هم به همان اندازه شگفت زده شد. روباه لحظه ای متوقف شد و با علاقه سرد مردم داخل ماشین را نگاه کرد. سپس در طول جاده ادامه یافت و ناگهان به سمت راست چرخید.

“این به ما نشان می دهد که کجا برویم!” سوزی خندید. روباه همانطور که در میان درختان مشاهده می شد ، می توانست یک ساختمان سنگی تاریک را ببیند. 'خانه Cynghordy ، یک قطعه چوب نقاشی شده گفت. در آخر ، خانه تعطیلات آنها.

در داخل ، خانه کوچک احساس سرما و درختان بلند در بیرون آن را تاریک کرده است. درب جلو به یک آشپزخانه کوچک باز شد. از آنجا ، دری به اتاق نشیمن منتهی شد که یک مبل قدیمی و یک صندلی در جلوی شومینه وجود داشت. فراتر از اتاق نشیمن یک اتاق مطبوع با نور بود که به سمت جنوب به نظر می رسید. سوزی با نگاهی به پنجره ، می دید که زمین به سمت یک تپه دور بلند بالا می رود. در پای تپه یک چوب کوچک وجود داشت ، اما قسمت بالای آن خالی از درختان بود. دو پرنده بزرگ در آسمان خالی بالای تپه در حال پرواز و دور بودند.

چارلی ، بیا و نگاه کن. آن پرندگان چیست؟ سوزی زنگ زد. چارلی به بالای شانه نگاه کرد.

او گفت: “بادبادک های قرمز”. آنها در انگلیس بسیار غیرمعمول هستند. شما فقط آنها را در چند مکان پیدا می کنید و این بخش از ولز یکی از آنهاست. آنها گوشت خوار هستند. احتمالاً در آنجا نوعی حیوان مرده وجود دارد که شام ​​آنها خواهد بود.

"اوه! چه فکر وحشتناکی است! گفت سوزی

"این در اینجا می گوید که نزدیکترین مغازه ها در دهکده ای که ما از آنجا عبور کرده ایم. چارلی به او گفت: لندافیدید. او در حال جستجوی یک تکه کاغذ با اطلاعات مربوط به خانه بود. “و یک جفت بار نیز در آنجا وجود دارد.”

سوزی گفت: “این مثل یک جعبه یخ در اینجا است.” “چگونه خانه را گرم کنیم؟”

چارلی گفت: “آه”. “این می گوید:” آتش سوزی چوب در اتاق نشیمن ، آب گرم و تمام خانه را گرم می کند. " اما اشکالی ندارد ، "او وقتی که چهره سوزی افتاد خندید. “این می گوید بسیاری از چوب در حال حاضر خارج در گاراژ قطع شده است.”

سوزی گفت: “بیایید آتش را روشن کنیم.” و گرسنه ام. چرا بعد از آن ما به روستا برنمی گردیم؟ ما می توانیم ناهار را در یک میخانه صرف کنیم و برخی از خریدها را انجام دهیم.

‘خیلی خوب. ایده خوبی است.’ چارلی به اتومبیل رفت تا چمدان های خود را بیاورد.

سوزی او را تماشا کرد. موهای بلوند نازک او در چشمهایش افتاده بود. او بسیار بلندتر از او بود او هنگام صحبت با او راهی برای حرکت سر خود به سمت پایین داشت. ناگهان ، او می خواست گریه کند. این روزها کوچکترین چیزها باعث شده که او بخواهد گریه کند.

در صورت قرمز و گرم ، چارلی آخرین چمدان های خود را در کف آشپزخانه قرار داده است. گفت: “این همان است ، خدا را شکر”. "چه چیزی را در زمین دارید؟ این بسیار سنگین است! ’

او گفت: “فقط دوربین و چیزهای من ، این همه چیز است.” آیا می توانید به من در آتش کمک کنید؟ چوب نمی سوزد.

چرا زنان نمی توانند آتش سوزی کنند؟ این چیزی است که من می خواهم بدانم. ’ چارلی به او لبخند زد. او وارد اتاق نشیمن شد که یک روزنامه قدیمی را پیدا کرد. او شروع به قرار دادن تکه های آن در آتش.

در بیرون پرندگان فریاد می زدند در آسمان و باد درختان بلند را لرزاند. سوزی دوباره احساس سرما کرد. او فکر می کرد: “باید یک پنجره در جایی باز شود” ، همانطور که هوا به آرامی در برابر موهای تیره کوتاه حرکت می کرد.


این تاپیک مربوط به فصل« فصل 03 » در نرم‌افزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « هیولا »

5 پسندیده

وای خسته نباشید…‌‌‌‌‌‌

3 پسندیده

ممنونم :relaxed:
همه رو طاها گذاشت . هر چی دلش بخواد انجام میده .
تازه گی ها شروع کرده به ترجمه یک سری کتاب بچه ها و انها رو قرا بزاره توی وبلاگش

3 پسندیده