Chapter 1👀
Josh and I hated our new house.
من و جاش از خانه جدیدمان متنفر بودیم.
Sure, it was big. It looked like a mansion compared to our old house.
البته ( خانه ی ) بزرگی بود. آن در مقایسه با خانه ی قدیمی ما شبیه یک عمارت بزرگ بود. یا یک خانه اشرافی به حساب میآمد.
It was a tall redbrick house with a sloping black roof and rows of windows framed by black shutters.
یک خانه ی بلند با آجر کاری قرمز و سقف شیبدار سیاهی همراه با ردیفهایی از پنجره های که کرکره های مشکی آن را قاب کرده اند.
It’s so dark, I thought, studying it from the street.
طوری که از خیابان نگاهش میکردم، با خودم فکر کردم که چقدر تاریک است.
The whole house was covered in darkness, as if it were hiding in the shadows of the gnarled, old trees that bent over it.
به گونهای که تمام خانه در تاریکی مطلق فرو رفته.
انگار خانه خودش را در میان سایه های درختان کهنسال و گره داری که رویش خم شده بودند، پنهان کرده است.
It was the middle of July, but dead brown leaves blanketed the front yard. Our sneakers crunched over them as we trudged up the gravel driveway.
با اینکه زمان زیادی از ماه جولای نگذشته بود ولی حیاط جلویی خانه پر از برگ های خشکیده قهوهای رنگ بود.
و وقتی آهسته آهسته از قسمت ورودی سنگفرش شنی جلو خانه قدم بر میداشتیم برگ های خشکیده زیر کفش های مان خش خش صدا میکردند.
Tall weeds poked up everywhere through the dead leaves. Thick clumps of weeds had completely overgrown an old flower bed beside the front porch.
همه جا علف های هرز بلند از لابلای برگهای خشکیده بیرون زده بودند.
توی باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه آنقدر علف درآمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود.
This house is creepy, I thought unhappily.
غصه ام گرفت و تو دلم گفتم این خانه چقدر ترسناک است یا آدم را میترساند.
Josh must have been thinking the same thing. Looking up at the old house, we both groaned loudly.
جاش هم حتماً توی همین فکر بود، چون وقتی چشمانمان به خانه افتاد هر دو با صدای بلندی آه عمیقی کشیدیم.