شعر الهام بخش

معرفت کردگار
دیدن این عالم است
زنده ی بیدار باش
چشم خریدار باش
خوب جهان را ببین
هر چه ببینی کم است
بر ورق سبز برگ
خط خدا را بخوان…
« برگ درختان سبز در نظر هوشیار »
آینه ی رازهاست …

محمود کیانوش

2 پسندیده

“من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!”

حافظ

1 پسندیده

سرگشته‌ی محضیم
و درین وادی حیرت
عاقل‌تر از آنیم
که دیوانه نباشیم

- اخوان ثالث

2 پسندیده

با آن که دلم از غم هجرت خون است
شادی به غم توام ز غم افزون است
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!
هجرانش چنین است، وصالش چون است؟

- رودکی

1 پسندیده

تو مرا آزردی…
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شب‌هایت
تو به من میخندی!
و به خود میگویی: باز می‌آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی‌گردم، نه!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد…
عشق زیباست و حرمت دارد…

- سهراب سپهری

1 پسندیده

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

- حافظ

1 پسندیده

چه شد که بارِ دگر، یادِ آشنا کردی؟
چه شد که شیوه‌ی بیگانگی رها کردی؟

به قهر، رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مِهر آمدی، وفا کردی؟

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مِهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که چشمِ تو تا شرم و ناز دارد
کس نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی؟

بیا که با همه نامهربانی ات، ای ماه!
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

اگر چه کار جهان بر مرادِ ما نشود
بیا که کار جهان، بر مرادِ ما کردی…

#شهریار

2 پسندیده

بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند
رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

سعدی

2 پسندیده

جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود

به کار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند

بوستان سعدی

2 پسندیده

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

سبکبار مردم سبک‌تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند

تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان به قدر جهانی خورد

گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام

غم و شادمانی به سر می‌رود
به مرگ این دو از سر به در می‌رود

چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج

اگر سرفرازی به کیوان بر است
وگر تنگدستی به زندان در است

چو خیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت

نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

بوستان سعدی

2 پسندیده

اگر در جهان از جهان رسته‌ای است،

در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است

سعدی

1 پسندیده

تفرج‌‎کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح‌‎پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان

بوستان سعدی

2 پسندیده

زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم ناله‌ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته‌تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر

بوستان سعدی

1 پسندیده

نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هر کس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند

بوستان سعدی

2 پسندیده

آن یکی دیوانه بر گوری بخفت
از سر آن گور یک دم مینرفت

سائلی گفتش که تو آشفته ای
جملهٔ عمر از چه اینجا خفته ای

خیز سوی شهر آی ای بیقرار
تا جهانی خلق بینی بیشمار

گفت این مرده رهم ندهد براه
هیچ میگوید مرو زین جایگاه

زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اینجات باید گشت باز

شهریان را چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهری پرگناه

میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از رفتن دریغ از آمدن!

(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش چهارم)

1 پسندیده

آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز

از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار

گفت چون جان ای خدا آورده ای
چون همی بردی چرا آورده ای

گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی

نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی

کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی

(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش چهارم)

1 پسندیده

کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف

کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز

کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک

در دو عالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ

در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست

کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست

(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش شانزدهم)

1 پسندیده

چون سکندر را مسخر شد جهان
وقت مرگ او درآمد ناگهان

گفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر من

کف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنید

تا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهی

گر جهان در دست من بود آن زمان
در تهی دستی برفتم از جهان

ملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست

(عطار نیشابوری، مصیبت نامه، بخش چهارم)

2 پسندیده

آن یکی دیوانه سرافراشته
سر بسوی آسمان برداشته

خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار
گر ترا نگرفت دل زین کار و بار

دل مرا بگرفت تا چندت ازین
دل نشد سیر ای خداوندت ازین

(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش بیست و هفتم)

2 پسندیده

چند رباعی زیبا از عطار نیشابوری:

مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام

سرگشته درین دایرهٔ بی در و بام
ناآمده بر قرار و نارفته به کام

من زین دل بی‌خبر به جان آمده‌ام
وز جان ستمکش به فغان آمده‌ام

چون کار جهان با من و بی‌من یکسانسْت
پس من به چه کار در جهان آمده‌ام

تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
تا چند خیال بیش و کم باید دید

حقا که به هیچ می نیرزد همه کون
از هیچ چرا این همه غم باید دید

جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید

وین غمکش شبرو که دلش میخوانند
هرگز روزی به شادمانی نرسید

بر دل ز غم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم

نه هم نفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم

دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد
شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد

آن دَم مُردی که زاده ای از مادر
این مایه بدان که هر که او زاد بمرد

دنیا چه کنی چو بیوفا خواهد بود
درخونِ همه خلقِ خدا خواهد بود

گیرم که بقاءِ نوح یابی در وی
آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود

گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتی

بر خاک تو بگذرند ناآمدگان
چندان که تو بر گذشتگان بگذشتی

خلقی که درین جهان پدیدار شدند
در خانه به عاقبت گرفتار شدند

چندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند

در عالم محنت به طرب آمده یی
در دریائی و خشک لب آمده یی

آسوده و آرمیده بودی به عدم
آخر به وجود از چه سبب آمده یی

دیرست که جان خویشتن میسوزم
وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزم

ای کاش، شد آمدم نبودی که مدام
تا آمدم از بیم شدن میسوزم

چون مردن تو از پی این زادن بود
برخاستن تو عین افتادن بود

از بهر چه بود این همه جان کندن تو
چون عاقبت کار تو جان دادن بود

تا چند ز زاهد ریائی آخر
دُردی درکش که مردِ مائی آخر

ما را جگر از زهد ریائی خون شد
ای رندِ‌ قلندری کجائی آخر

همچون من و تو علی الیقین ای ساقی
بسیار فرو خورد زمین ای ساقی

تا کی کنی اندیشه ازین ای ساقی
العیش! که عمر رفت هین ای ساقی

چون صبح دمید و دامن شب شد چاک
برخیز و صبوح کن چرائی غمناک

می نوش دمی که صبح بسیار دمد
او روی به ما کرده و ما روی به خاک

3 پسندیده