معرفت کردگار
دیدن این عالم است
زنده ی بیدار باش
چشم خریدار باش
خوب جهان را ببین
هر چه ببینی کم است
بر ورق سبز برگ
خط خدا را بخوان…
« برگ درختان سبز در نظر هوشیار »
آینه ی رازهاست …
محمود کیانوش
معرفت کردگار
دیدن این عالم است
زنده ی بیدار باش
چشم خریدار باش
خوب جهان را ببین
هر چه ببینی کم است
بر ورق سبز برگ
خط خدا را بخوان…
« برگ درختان سبز در نظر هوشیار »
آینه ی رازهاست …
محمود کیانوش
“من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!”
حافظ
سرگشتهی محضیم
و درین وادی حیرت
عاقلتر از آنیم
که دیوانه نباشیم
- اخوان ثالث
با آن که دلم از غم هجرت خون است
شادی به غم توام ز غم افزون است
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!
هجرانش چنین است، وصالش چون است؟
- رودکی
تو مرا آزردی…
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی!
و به خود میگویی: باز میآید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمیگردم، نه!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد…
عشق زیباست و حرمت دارد…
- سهراب سپهری
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
- حافظ
چه شد که بارِ دگر، یادِ آشنا کردی؟
چه شد که شیوهی بیگانگی رها کردی؟
به قهر، رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مِهر آمدی، وفا کردی؟
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مِهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که چشمِ تو تا شرم و ناز دارد
کس نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی؟
بیا که با همه نامهربانی ات، ای ماه!
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
اگر چه کار جهان بر مرادِ ما نشود
بیا که کار جهان، بر مرادِ ما کردی…
#شهریار
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیارای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کاراینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیارتا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگاراین همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
سعدی
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیستنه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیهالسلام؟به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن که با دانش و داد رفتکسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بودبه کار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
بوستان سعدی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیستسبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوندتهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان به قدر جهانی خوردگدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شامغم و شادمانی به سر میرود
به مرگ این دو از سر به در میرودچه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراجاگر سرفرازی به کیوان بر است
وگر تنگدستی به زندان در استچو خیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداستگدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیستبخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفتاگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روزچو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
بوستان سعدی
اگر در جهان از جهان رستهای است،
در از خلق بر خویشتن بستهای است
سعدی
تفرجکنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کسکسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرنددریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفتدریغا چنان روحپرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
بوستان سعدی
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم نالهای دردناککه زنهار اگر مردی آهستهتر
که چشم و بناگوش و روی است و سر
بوستان سعدی
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی استسکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشتمیسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمیبرفتند و هر کس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشتچرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیمپس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستاندل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند
بوستان سعدی
آن یکی دیوانه بر گوری بخفت
از سر آن گور یک دم مینرفتسائلی گفتش که تو آشفته ای
جملهٔ عمر از چه اینجا خفته ایخیز سوی شهر آی ای بیقرار
تا جهانی خلق بینی بیشمارگفت این مرده رهم ندهد براه
هیچ میگوید مرو زین جایگاهزانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اینجات باید گشت بازشهریان را چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهری پرگناهمیروم گریان چو میغ از آمدن
آه از رفتن دریغ از آمدن!
(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش چهارم)
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن درازاز سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زارگفت چون جان ای خدا آورده ای
چون همی بردی چرا آورده ایگر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمینه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدیکاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش چهارم)
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرفکس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیزکس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاکدر دو عالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغدر سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاستکار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش شانزدهم)
چون سکندر را مسخر شد جهان
وقت مرگ او درآمد ناگهانگفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر منکف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنیدتا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهیگر جهان در دست من بود آن زمان
در تهی دستی برفتم از جهانملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست
(عطار نیشابوری، مصیبت نامه، بخش چهارم)
آن یکی دیوانه سرافراشته
سر بسوی آسمان برداشتهخوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار
گر ترا نگرفت دل زین کار و باردل مرا بگرفت تا چندت ازین
دل نشد سیر ای خداوندت ازین
(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش بیست و هفتم)
چند رباعی زیبا از عطار نیشابوری:
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدامسرگشته درین دایرهٔ بی در و بام
ناآمده بر قرار و نارفته به کام
من زین دل بیخبر به جان آمدهام
وز جان ستمکش به فغان آمدهامچون کار جهان با من و بیمن یکسانسْت
پس من به چه کار در جهان آمدهام
تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
تا چند خیال بیش و کم باید دیدحقا که به هیچ می نیرزد همه کون
از هیچ چرا این همه غم باید دید
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
تن رفت و به هیچ کامرانی نرسیدوین غمکش شبرو که دلش میخوانند
هرگز روزی به شادمانی نرسید
بر دل ز غم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارمنه هم نفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم
دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد
شاگرد به خاک رفت و استاد بمردآن دَم مُردی که زاده ای از مادر
این مایه بدان که هر که او زاد بمرد
دنیا چه کنی چو بیوفا خواهد بود
درخونِ همه خلقِ خدا خواهد بودگیرم که بقاءِ نوح یابی در وی
آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتیبر خاک تو بگذرند ناآمدگان
چندان که تو بر گذشتگان بگذشتی
خلقی که درین جهان پدیدار شدند
در خانه به عاقبت گرفتار شدندچندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند
در عالم محنت به طرب آمده یی
در دریائی و خشک لب آمده ییآسوده و آرمیده بودی به عدم
آخر به وجود از چه سبب آمده یی
دیرست که جان خویشتن میسوزم
وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزمای کاش، شد آمدم نبودی که مدام
تا آمدم از بیم شدن میسوزم
چون مردن تو از پی این زادن بود
برخاستن تو عین افتادن بوداز بهر چه بود این همه جان کندن تو
چون عاقبت کار تو جان دادن بود
تا چند ز زاهد ریائی آخر
دُردی درکش که مردِ مائی آخرما را جگر از زهد ریائی خون شد
ای رندِ قلندری کجائی آخر
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی
بسیار فرو خورد زمین ای ساقیتا کی کنی اندیشه ازین ای ساقی
العیش! که عمر رفت هین ای ساقی
چون صبح دمید و دامن شب شد چاک
برخیز و صبوح کن چرائی غمناکمی نوش دمی که صبح بسیار دمد
او روی به ما کرده و ما روی به خاک