چالش وبلاگ (@ali-13)

سلام :slightly_smiling_face:
بنظر من این نمایشنامه در کل میگه ک قدر خودمون و اطرافیانمونو بدونیم چون همه بهم احتیاج داریم و عمر زندگی کوتاهه و باید قدر زندگی را هم بدونیم و ازش لذت ببریم ک بعدا حسرت ثانیه ب ثانیه شو نخوریم :blush:

6 پسندیده

سپاس بی پایان برای ارائه برداشتی که از این نمایشنامه داشتید :pray: :slightly_smiling_face:

«زندگی کوتاه پس ثانیه به ثانیه اش رو قدر بدونیم که حسرت نشه برامون»
@azam-123 :black_nib:

5 پسندیده

چ با حال از مطالب چکیده میگیرین :smiley:
بله درسته،. منظور منم همین بود :blush:

5 پسندیده

من تابستان زیاد فعال بودم
بعد از شروع شدن دانشگاه کاملا افت کردم و به صفر رسیدم
امیدوارم تویه تالار فعال باشم و با قدم های حتی کوچک و روزانه جلو برم و ایندفعه مثل دفعه پیش نشه

5 پسندیده

این تاپیک رو ملاحظه بفرمایید
خلاق بودم :smiley:

4 پسندیده

با آرزوی موفقیت برای شما :slightly_smiling_face:
بله حضورتون برای جمع لازمه، اگه میتونین بیشتر فعالیت کنین ما را هم خوشحال کنین :blush:

4 پسندیده

@azam-123
حضور در جمع اعضای پر انرژی تالار زبانشناس باعث افتخار هر کسی هست :relaxed:
لطف دارید،سپاس فراوان :pray::slightly_smiling_face:

5 پسندیده

فوق العاده بود :clap::clap::clap::clap::clap::clap::clap::clap::clap:
عاااالیییی حتما اگه بازم گذاشتید منشن کنید منو لطفا

4 پسندیده

سپاس فراوان :pray: :slightly_smiling_face:
لطف دارید

4 پسندیده

@fateme191
خلاصه فصل اول رمان راین رو بخونین و نظرات خودتون رو باهام در اشتراک بگذارید
خوشحال میشم که نظرات شما رو به عنوان یک نویسنده بدونم
فقط یک ربع زمان می‌بره

4 پسندیده

عااالی بود ادامش رو ننوشتید؟

4 پسندیده

این نظر لطف شماست @fateme191
از کدوم بخش ها خوشتون اومد؟

نه متاسفانه :sweat:

4 پسندیده

بی اغراق گفتم… از پسرک حساس
از دعای دسته جمعی سر شام
و از قسمت غمگین اخرش

4 پسندیده

@fateme191
الآن دارم یه داستان مینویسم
اگه مایل باشید براتون بفرستم و بخونین.
سه تا بخش منتشر کردم تویه گروه تلگرام.

4 پسندیده

چرا که نه همینجا بذارید بخونیم

4 پسندیده

داشتم کارت های عروسی رو نگاه میکردم.
متن یکی از کارت ها توجه من رو به خودش جلب کرد.
گفتم:«این کارت قشنگه، روش نوشته:(یادتونه بچه بودیم گفتید انشاالله عروسیت،عروسی گرفتیم،بیایید خوش حال میشیم)»
گفت:«این متن بچگونه است سهیلا، برای زوج های جوان خوبه نه ما که…»
سهیلا:«که چی؟ میگی من بچه ام،باشه‌‌. اصلا خودت یه کارت رو انتخاب کن،آقا رضا»
رضا:«این خوبه …ببین…(حضور شما سروران گرامی در جشن عروسی ما باعث افتخار…)»
نذاشتم جمله اش کامل بشه.
گفتم:«مگه جشن تاجگذاریه ملکه انگلستانه»
رضا:«اصلا این کارت ها رو بده من. از صبح که اومدی بیمارستان بدخلق شدی.»
کارت ها رو ریخت تویه مشما و گذاشت تویه کیفم.
سهیلا:«مگه من اومدم اینجا. تو من رو آوردی.»
رضا:«اگه من هم جلوت غش میکردم، تو هم من رو میاوردی اینجا.»
سهیلا:«دو روز مونده به عروسی و کلی کار داریم. با یه آب قند حالم خوب می شد دیگه.»
رضا:«بذار بررسی کنیم و مطمئن بشیم حالت خوبه،بعدش به کار ها میرسیم.»
صدام رو بردم بالا و گفتم:«همه اش بررسی، همه اش آزمون و خطا،بسه دیگه
کی میخوای بیخیال این مقررات مزخرفت بشی؟»
رضا جوابم رو نداد و گفت :«من میرم بیرون یه هوایی بخورم»
رفت و درب رو بست.
سرم رو به سمت پنجره اتاق چرخوندم.
درب اتاق باز شد.
داد زدم:«هوا پیدا نکردی؟»
یه مرد و زن با روپوش سفید وارد شدن. یه مشما تویه دست چپ پرستار بود.
دکتر گفت:«حالتون خوبه خانم مبشری؟»
گفتم:«بله، ببخشید.»
گفت:«همسرتون کجا هستن؟»
زیر لب گفتم:«رفته قبرستون»
پرسید:«ببخشید متوجه نشدم»
گفتم:«رفتن بیرون یه هوایی بخورن»
گفت:«جواب آزمایش هاتون اومده»
پرستار مشما رو گذاشت روی میز سمت چپ تخت.
گفت:«چرا اینقدر دیر مراجعه کردید؟»
گفتم:«میخواستید بگید که کم خونی دارم. خودم میدونم. از این غش کردن ها زیاد اتفاق می افته. حالا یکبار که رضا خونه بوده و دیده زیادی جدی گرفته وگرنه روزهایی که چند بار غش میکردم کجا بود.
گفت:«متاسفانه بیماری تون خیلی پیشرفت کرده. من شما رو تویه لیست ویژه قرار میدم که از فردا درمان رو شروع کنیم.»
گفتم:«خیلی طول نمیکشه که نه؟ پس فردا عروسی داریم؟
دکتر با طعنه گفت:«خب میتونین شرکت نکنین. یک هدیه بفرستید و عذرخواهی کنین. سلامتیت تون مهم تر نیست؟»
گفتم:«نه، نمیشه که عروس و داماد تویه عروسی نباشن.»
پرستار سرش رو به سمت دکتر چرخوند‌‌.
دکتر یه نفس عمیق کشید.
گفت:«همسرتون چه زمانی برمیگردن؟»
گفتم:«نمی دونم.»
گفت:«لطفا با یه نفر تماس بگیرید که اینجا حضور داشته باشن‌.»
آب دهنم رو قورت دادم.
گفتم:«اینقدر حالم بده.»
گفت:«باید موهاتون رو تراش بدید.»
میخکوب شدم.
با صدای لرزان گفتم:«بعد از عروسی تراش میدم.»
#بخش_اول

#علی_هاشمی
#کانون_نویسندگان_باور
@Kanoon_nevisandegan_bavar

5 پسندیده

صدای آمبولانس به گوش می‌رسید. هر لحظه نزدیک تر میشد. حیاط بیمارستان نسبتا شلوغ بود. بعضی ها داشتن با تلفن صحبت میکردن. یه خانم جواب آزمایش به دست،دنبال دکتر می‌رفت. دکتر سوار ماشین شد و رفت. حتما شیفتش تموم شده. نمی دونم طرف کدوم رو بگیرم.
چند نفر روی چمن نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن. به نظرم غذا خوردن تویه محیط بیمارستان باید با رعایت نکات بهداشتی باشه. برم بهشون بگم یا نه؟ دو دل بودم. دو تا پسر جوان بودن که موهاشون حالت خامه ای داشت و یه خانم چادری میان سال که احتمال میدادم مادرشون باشه. برم چی بگم؟نمیگن به تو چه؟
یه لحظه یاد حرف های سهیلا افتادم، توی دلم گفتم:«اون الآن حالش خوب نیست،نباید به دل بگیرم»
یه نفس عمیق کشیدم،خودم رو مصمم کردم که برم بگم. به سمتشون قدم برداشتم. آمبولانس وارد حیاط بیمارستان شد.
از کنار خانواده سه نفری رد شدم و به سمت آمبولانس رفتم. دندون هام رو به هم فشار دادم. همه چیز به هم ریخت. فعلا نمیتونم بهشون بگم.
چند نفر با روپوش و ماسک و دستکش از پله ها اومدن پایین و مردم رو از سر راه کنار زدند.از صبح که اینجا بودم حداقل سه تا آمبولانس دیدم ولی این طوری رفتار نمیکردن‌. آب دهنم رو قورت دادم. از آمبولانس فاصله گرفتم و از دور شاهد ماجرا بودم‌.
همه پرستار ها و دکتر ها،حتی راننده هم ماسک داشت.
بیمار رو با احتیاط و آروم روی تخت گذاشتن و با احتیاط به داخل بیمارستان بردن.
یه پرستار از سمت آمبولانس به طرف من می اومد. خوبه،میتونم ازش بپرسم.
داشت نزدیک میشد.
-«ببخشید…»
-«بله»
-«اونجا چه خبره؟چرا همه ماسک دارن؟»
-«کووید-۱۹»
-«کوووید چیه؟»
«یه بیماری جدیده که از چین اومده.بهش کرونا هم میگن.مراقب باش تو نگیری»
به راهش ادامه داد و رفت.
تویه اون همهه، گوشه حیاط بچه ها سوار تاب و سرسره میشدن و فارغ از درد های آدم بزرگ ها، همدیگه رو دنبال میکردن و بلند بلند میخندیدن.

دکتر بهم گفت:«همین الآن باید موهاتون رو تراش بدید.»
پرستار ماشین اصلاح رو از مشما خارج کرد و اون رو روی مشما گذاشت تا من رو با بخت سیاهم ،دو روز قبل از عروسی رو به رو کنه.
گفتم:«لطفا تنهام بگذارین.»
هر دو رفتن و در اتاق رو بستن.
صدای پیج بیمارستان:«خانم دکتر خانی به بخش مراقبت های ویژه…خانم دکتر…»
چشمام پر از اشک شدن ولی هیچ قطره ای پایین نمی اومد.
سوزن سرم روی دست چپم رو کندم.
لحاف تخت رو کنار زدم و بلند شدم.
یه نگاه به ماشین اصلاح انداختم.
دکمه های مانتو رو از بالا باز کردم.
سرم رو به سمت راست چرخوندم و از پنجره به دنیای ورای اتاق بیمارستان نگاه کردم.
هوای آلوده تهران تنها دلخوشی ممکن رو هم از آدم میگرفت.
آخرین دکمه رو هم باز کردم.
یه قطره اشک شجاع روی صورتم به پایین رفت ولی نتونست ترکم کنه،بدون من دلش میگیره، روی گوشه لبم اومد و باز به بدنم برگشت.
ماشین اصلاح رو با دست چپم برداشتم .
#بخش_دوم

#علی_هاشمی
#کانون_نویسندگان_باور
@Kanoon_nevisandegan_bavar

5 پسندیده

دست ها و پاهام رو بسته بود. نمی تونستم تکون بخورم.
وقتی دست سردش رو روی گونه چپم کشید، چشمام رو محکم بستم و گریه کردم. داشت من رو ناز میکردم.
هر بار که دستش رو روی موهام میکشید حس تنفر بیشتری پیدا میکردم.
‌گفت:«هیسسس»
داشت موهام رو ناز میکرد که گفت:«…گریه نکن‌…»
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:«هیچی نگو…»
روح پلیدش آزارم میداد.
صورتم رو با یه جسم کند برید. خیلی درد داشت. از شکنجه من لذت میبرد و بلند بلند می‌خندید.
روح من در قفس این مرد هوس باز زندانی بود و جسمم خسته که دیگه نایی برای حرکت نداشت.
دستش رو انداخت تویه مو هام و اون ها رو بو کرد و موها رو محکم گرفت و دستش رو چرخوند‌‌ و مثل یک طناب اونها رو کشید و من رو روی زمین انداخت.
زمین خیلی سرد بود.
دستم رو بلند کردم و ملافه روی تخت رو لمس کردم و اون رو توی مشتم گرفتم و خودم رو به سمت بالا کشوندم و روی تخت انداختم. سرم داغ شده بود. دیگه پوست سرم رو احساس نمی کردم. سکوتم رو شکستم و با قلب پر از زخمم داد زدم:«چی از من میخوای؟» فریاد زدم«چرا ولم نمیکنی؟»
داد کشید:«این دیوونه رو بگیرید»
صدای پای چند نفر رو شنیدم . در باز شد و چندنفر شیطان صفت وارد اتاق شدن. دست ها و پاهام رو گرفتن. سرم رو بالا و پایین بردم و داد کشیدم
«ولم کنین. از جونم چی میخوایین؟» یکی از اونها سرم رو هم گرفت. دیگه نمی تونستم تکون بخورم. با چاقو هاشون آرنج هام رو رو زخم کردن. دنیا جلوی چشم هام تیره و تار شد. تاریک و تاریک تر. زمین از حرکت ایستاده بود. چشمام بی اختیار بسته شدن.

به پشتم نگاه کردم. خانواده سه نفری رفته بودن. آمبولانس حواسم رو به کلی پرت کرد.
گوشی ویبره میخورد. دستم رو تویه جیبم انداختم و گوشی رو در آورم. صفحه گوشی رو روشن کردم.
آرش بود. صفحه رو خاموش کردم. گوشی رو برگردوندم تویه جیبم. فکر نمیکنم امروز بتونم با کسی صحبت کنم.
رفتم داخل بیمارستان. قدم هام رو با دقت برمیداشتم. آرنجم رو جلوی دماغم گرفتم و به سمت داروخانه‌ بیمارستان رفتم. چپ و راستم رو نگاه میکردم تا بتونم بیمار کرونا گرفته رو پیدا کنم. اثری ازش نبود. به داروخانه رسیدم.
گفتم:«سلام خانم»
گفت:«سلام بفرمایید»
گفتم «دو تا ماسک میخواستم.»
پرسید:«فیلتر دار یا ساده؟»
گفتم «ممم…فیلتر دار باشه…ااا…۲ تا فیلتر هم بهم بدین.»
دستم رو بردم تویه جیبم و کیف پولم رو درآوردم و کارت بانکی رو بهش دادم و گفتم «۱۵۷۳»
همکارش که یک مرد جوان عینکی بود ازم پرسید:«چرا جلوی دماغت رو گرفتی؟سرما خوردی؟»
جواب دادم:«الآن یه بیمار جدید آوردن و گفتن کرونا داره. تا حالا اسم کرونا رو نشنیده بودم ولی یه پرستار بهم گفت مراقب باش تو نگیری. چون همه شون ماسک داشتن اومدم که منم ماسک بگیرم»
زن و مرد همکارش، یه نگاه به هم انداختن. زن ماسک های من رو برداشت و یکی رو سریع به صورتش زد و اون یکی رو به همکارش داد. از تویه کارتن دو تا ماسک دیگه درآورد و اون رو همراه با کارت و رسید به من داد.
زن تویه چشمام نگاه کرد و کاملا جدی گفت:« تا وقتی تویه بیمارستانی دستت رو به ناحیه T صورتت یعنی چشم ها و دهنت نزن و مدام دست هات رو بشور»
حرکات و حرف هاشون ترسناک بود.
حالا واقعا این کرونا چیه؟
#بخش_سوم

#علی_هاشمی
#کانون_نویسندگان_باور
@Kanoon_nevisandegan_bavar

5 پسندیده

امیدوارم خوشتون بیاد

4 پسندیده

یادتون هس وقتی کوچیک بودیم میگفتین ایشالله عروسیتون، حالا تشریف بیارین عروسیمون

این اصلشه :slightly_smiling_face:

4 پسندیده