ذهن ترسناک من - قسمت اول

سلام دوستان. یکی از کارهایی که ما در گذشته میکردیم داستان نویسی در یکی از چالشهای منسوخ امروزی بود.

اسم چالش POV بود و یه جورایی دور همی درس میخوندیم. بعد که خب سطوح بالا رفت، اشتیاق دوستان هم کم شد و به کل بیخیال این چالش شدیم.

چند وقت پیش دو تا از دوستان گرامی @fdoosti و @a.bayani یکی از داستان ها رو دوباره گوش دادن و منو دعوت کردن دوباره اینو ضبط کنم.

چون 1. اینکه الان یکم ابزار بهتری دستمه.
2. اینکه داستان هیچوقت کامل نشد.

آیا داستان تکمیل میشه؟ نمیدونم. ولی فعلا بیایم از حال لذت ببریم. پس این قسمت اول این داستان که دوباره ضبط شده:

I was sitting on my bed. It was 5 Am.
I couldn’t sleep. My brain was rushing and constantly thinking. My thoughts were differ in subjects, sometimes I would think about my job, sometimes about friends. But I had no Idea why I was thinking about them.
I can’t remember when, but I remember I drifted off. I had a dream, in that dream everywhere was dark. I had a gun and a knife.
The knife had some blood on it. I was looking at the knife, my eyes were going to pop out. Suddenly a light went on. It wasn’t a bright light. I could see It was flickering.
But it was enough for me to see a shadow. It wasn’t clear, I was scared but I decided to get closer to find what it is?
I was shaking and I felt a huge hesitance in my heart. Something was telling me, don’t go…
But I had to check the figure. It was in front of me and no one was around. Maybe there was someone who needed help. I had to help him…
As I got closer and closer to the figure, I could feel something was strangling me. My heart was beating so fast, I can’t say it was excitement or stress.
I reached to the person and the light became so bright.
The figure was laying down on his stomach and blood was everywhere.
I gulped and sat beside him. I had to check him out, see his face, so I grabbed his head and I felt shocked. I was scared to death. The face… The face of that figure was exactly like me… The figure was dead and I killed myself.

27 پسندیده

به افتخارش :clap::clap::clap::clap::clap::clap::grin:
ذهن ترسناک :neutral_face:
خب من در این لحظه تصمیم گرفتم فیلم lost رو ادامه بدم :joy::joy:

5 پسندیده

اسم داستانه. چون از ذهن شروع میشه بعد یه اتفاقاتی میوفته.

دیگه گفتم اسمشو بزارم ذهن ترسناک من :grin:

3 پسندیده

اینجا dreft it up میگین تو ویس؟

1 پسندیده

بله دمتونم گرم :grin:
اونی که من نوشتم نشون میداد اصلنم نترسیدم :joy::expressionless:

2 پسندیده

Drifted off…

2 پسندیده

ترسناک که نیست بابا. :grin:

2 پسندیده

نه هیچ :expressionless::neutral_face:

1 پسندیده

یعنی اگه شد من تا آخر گوش بدم. هی میرم تو حس هی ادیت میخوره میره از اول :joy::joy: آقا نکن اینجور.
من بگوشم ببینم چیشد

3 پسندیده

درست شد دیگه
من بار پنجمه میرم مرحله اول :expressionless::joy:

2 پسندیده

باحال بود، دمتون گرم…
کل داستان یه طرف اون ۲۰ ثانیه آخرش هم یه طرف :scream::scream:

3 پسندیده

خب بالاخره توفیق شد کامل گوشیدم. :grin: مرحبا به این ذهن لطیف با این خلاقیتش :clap::clap::clap:
جای دو نفر ساطور به دست خالیه اینجا ، البته یکیش که بیخ گوشتونه، خلاصه مراقب باشید :smirk::sunglasses:
مرسی با این کیفیت صدا قشنگ ادم میتونه تصویر سازی کنه :expressionless::+1: مثل راوی گوسبامبز (بامس) .
ادامه ادامه ادامه…بدید.

7 پسندیده

6 posts were merged into an existing topic: محل انتقال گفتگوهای موقت

زنده باشید :tulip::tulip:

این داستان مثبت ۱۸ هستش. اونا گوش نمیدن :grinning:

5 پسندیده

تجربه ثابت کرده از هر چی منع کنن ادمو بیشتر گرایش پیدا میکنه . همین خودش شد یه تبلیغ که هزاران نفر روانه شن داستان رو بگوشن .:joy::joy: الانه که بیان

3 پسندیده

مثبت ۱۸ چیه آقا :hushed::hushed:

2 پسندیده

عه اینجا چیکار میکنی بدو تا عمو نیومده :joy:

3 پسندیده

عمو هم بیاد گوشاشو میبرم :joy::joy:

1 پسندیده

@fatemeh74 دیدم. تموم شد، دیر پاک کردی.

2 پسندیده

باریک نه باریک نههههههههه باریک.
اقا عالی بود.
قشنگ موهام ریخت.
اون اخرش فکر کنم فاطی و مری بودن که شعر میخوندنا

3 پسندیده