If a country is to be corruption free and become a nation of beautiful minds, I strongly feel there are three key societal members who can make a difference. They are the father, the mother, and the “teacher.”
Let us remember: One book, one pen, one child, and one “teacher” can change the world.
میبینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلند آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگ روز آزادی را.
کیوان
خندان به سایه میگوید:
دیدی؟
به تو میگفتم!
آری.
تو همیشه راست میگفتی.
میبینم.
میبینم.
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهئی خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار … هی بخند!
بیپرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان
نامهام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريهها
سرپناهی خيس از مژههای ماه را بلدم
که بیراههی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بيا برويم!
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانيم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شويم
میتوانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت سادهئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه …
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ …
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زير لب … چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد.
گاهی اوقات باید تمامِ مشغله هایت را زمین بگذاری، سراغِ بهترین آدم های زندگی ات بروی و برایِ بودن و برایِ خوب بودنشان از آنها تشکر کنی.
بگویی چقدر دوستشان داری و چه خوب که هستند و انگیزهیِ خوشبختیِ تو اند، چه خوب که با نگاهی، لبخندی یا کلامی؛ دلت را به بودنت گرم می کنند.
بعضی ها شبیهِ معجزه می مانند.
جوری نگاهت می کنند که عاشقِ خودت می شوی، جوری صدایت می کنند که جان می گیری و جوری هوایت را دارند، که خیالت از تمامِ راه هایِ رفته و نرفتهیِ زندگی ات تخت می شود.
با حضورشان نه از تاریکی می ترسی، نه از سقوط و نه از گم شدن!
بعضی آدم ها با تمامِ جهان فرق دارند؛ آمده اند تا لایقِ خالصانه ترین عشق و صادقانه ترین احساس باشند.
تا باشند، انگیزه باشند و تو را خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمینت کنند.
همین که هستند خوب است
بنظر من مهم دلیل برای بی علاقگی در هر حیطه ربط مستقیمی با ضعف خودمون در اون موضوع داره، بطور مثال من از درسهای ریاضی فیزیک شیمی زبان در دوره دبیرستان متنفر بودم ولی زمانیکه یه نکته یا مسىله ی درست یاد میگرفتم حس خوشایند علاقه مندی در من جوانه میزد.
این موضوع در یادگیری هر مهارتی صادق هست مثلا من الان از آشپزی هیچی بلد نیستم جز نیمرو و متعاقبا احساس بی علاقگی به آشپزی دارم ولی اگه از پایه شروع کنم به یادگیری آشپزی رفته رفته عاشقش میشم. بنابراین توصیه من به شما اینه که از جایی شروع کنید که قابل درک و فهم باشه براتون، علاقه پشت سرش میاد
Good luck and never give up
موفق باشین و هرگز تسلیم نشین
با سلام
همسره من هم هیچ علاقه ای به آشپزی و کارهای خونه نداشت ولی از وقتی شروع کرده و یاد گرفته اینققققدر علاقمند شده که تا یه تایمی داشته باشه دوست داره کارای خونه انجام بده
خیلی مواقع دلیل علاقه نداشتن ما بخاطر بلد نبودن و ترس از بلد نبودنه برا همین ما ممکنه حس کنیم از یچیزی بدمون میاد یا متفرییم اما ممکنه ریشه اصلیش بلد نبودنش باشه مثل ریاضی که خیلیا میگن بدمون میاد یا علاقه ندارم اما بخاطر علاقه نیس چون علمشو درست یادنگرفتیم ازش فرارییم
منم اوایل مرگم کلاس زبان های مدرسه و امتحانات زبان بود اما از وقتی خودمو مجبور کردم به یادگیریش کم کم عاشقش شدم
یکم تلاش کن برا یادگیریش شاید نظرت عوض شد:))
سلام؛ خیلی عالی راهنمایی شون کردید آفرین
پیرو صحبت های شما: تا انجامش ندم، خودمو وادار نکنم و برام ملموس نشه علاقه ای هم شکل نمی گیره!
به قول معروف: اشتها زیر دندونه