سلام
وقتتون بخیر
ببخشید من میخواستم یه کتاب رو درخواست بدم و خواهش کنم اگه هرکدوم از درخواستای دیگم تو لیست هست اینرو تو اولویت بذارین
کتاب : مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت
این توضیحاتی از این کتاب هست که از اینترنت برداشتم:
درباره کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت
مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت و ماجراهای بالینی دیگر اثری از آلیور ساکس (۲۰۱۵-۱۹۳۳) مدرس و استاد عصبشناسی بالینی دانشکده پزشکی آلبرت انشتین و نیویورک و همچنین دانشگاه کلمبیاست. ساکس علاوه بر اینها مشاور بخش مغز و اعصاب بسیاری از خانههای سالمندان در نیویورک بود. او همگام با طبابت و پژوهش کتاب هم مینوشت. کتابهای او به بیش از ۲۵ زبان ترجمه شدهاند. او علاوه بر نوشتنِ کتاب، بهطور منظم در مجلههای نیویورکر، نیویورک ریویو آو بوکز و شمار دیگری از مجلههای علمی و پزشکی و عمومی قلم میزد. در سال ۲۰۰۱ جایزۀ «لوییس تامس برای نوشتن دربارۀ علم» به خاطر این تلاشها به آلیور ساکس اهدا شد. او در ۸۲ سالگی به دلیل سرطان کبد و مغز در منزل خود درگذشت. او در ماه فوریه سال ۲۰۱۵ در مجله مجلۀ نیویورک تایمز چنین نوشت: «میخواهم تا جایی که میتوانم به عمیقترین، غنیترین، و مثمرثمرترین وجه زندگی کنم. میخواهم و امیدوارم که در این زمان باقیمانده دوستیهایم را عمیقتر سازم، با تمامی کسانی که دوستشان میدارم خداحافظی کنم، بیشتر بنویسم، و اگر قدرتی در من مانده باشد مسافرت کنم تا به درجات جدیدی از درک و بینش برسم.»
ساکس در این کتاب با دستهبندی کردن بیمارانش به چهار بخش به شرح حال و چند و چون بیماری و روشها و تکنیکهای درمانی مؤثر برای آنان پرداختهاست.
خواندن کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با تِم روانشناسی و رواندرمانی پیشنهاد میکنیم.
درباره آلیور ساکس
آلیور وولف ساکس، متولد ۹ ژوئن ۱۹۳۳، پزشک مغز و اعصاب انگلیسی آمریکایی، نویسندهای چیرهدست و شیمیدانی آماتور بود. پدرش، ساموئل ساکس، پزشک بود و مادرش، موریل السی لاندائو، از اولین جراحان زن در انگلستان. ساکس که به علائق پزشکی والدینش توجه پیدا کرده بود، در سال ۱۹۵۱ وارد کوئینز کالج آکسفورد شد و در سال ۱۹۵۴ در فیزیولوژی و زیستشناسی مدرک کارشناسی گرفت. سپس در سال ۱۹۵۸ از همان دانشگاه مدرک پزشکی عمومی دریافت کرد. بعدها به آمریکا مهاجرت کرد و پس از گذراندنِ دورههای رزیدنسی و فلوشیپ در کالیفرنیا و دانشگاه یوسیالاِی از سال ۱۹۶۵ در آن کشور به طبابت پرداخت.
ساکس در سال ۱۹۶۶، در بیمارستان بت آبراهام در محلۀ برانکسِ شهر نیویورک به کار مشغول شد. در آنجا بود که سر و کارش به گروهی از بازماندگانِ «بیماری خواب»، یا «انسفالیتیس لِتارژیا»، از دهۀ ۱۹۲۰ افتاد. این افراد چند دهه بود که قادر به حرکت نبودند و در نوعی حالت پارکینسونی و خلسه بهسر میبردند. ساکس با تجویز داروی جدیدِ الدوپا کوشید تا آنها را به زندگی بازگرداند، تلاشی که در ابتدا نویدبخش بهنظر رسید، ولی در ادامه مسائل عصبشناختی دیگری بههمراه آورد. پژوهشهای ساکس در این حوزه زمینهای را برای بررسی اثرات این دارو و درک بهتر بیماری پارکینسون فراهم آورد. ساکس این پژوهشها را در قالب کتابی با عنوان بیداریها گرد آورد که در آن، همانند سایر کتابهایش، نهفقط موضوعات علمی، بلکه مسائل انسانی نیز مطرح است. بعدها این کتاب دستمایۀ فیلمی به همین نام، با بازی رابرت دونیرو و رابین ویلیامز (در نقش آلیور ساکس)، شد. شاید بتوان این کتاب را از اولین نوشتههای همگانیسازیِ بعضی از مسائل عصبشناختی در جامعۀ انگلیسیزبان به حساب آورد.
ساکس از سال ۱۹۶۶ تا ۲۰۰۷ مدرس و سپس استاد بالینی عصبشناسی در «دانشکدۀ پزشکی آلبرت اینشتین» بود و از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۷ در «دانشکدۀ پزشکی دانشگاه نیویورک» همزمان کار کرد. در ژوئیۀ سال ۲۰۰۷ به سِمَت استادی در رشتۀ عصبشناسی و روانپزشکی در «مرکز پزشکی دانشگاه کلمبیا» رسید. ساکس در تمام این سالها علاوه بر تدریس در دانشگاه، مشاورِ بخش مغز و اعصابِ شماری از خانههای سالمندان در نیویورک بود. در سال ۲۰۱۲ با عنوان استاد عصبشناسی و مشاورِ مغز و اعصاب در مرکز صرع به «مدرسۀ پزشکیِ دانشگاه نیویورک» بازگشت.
بخشی از کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت
«دکتر پ موسیقیدان برجستهای بود. سالها خوانندۀ معروفی بود و بعد هم معلم مدرسۀ موسیقی منطقه شده بود. در مدرسه، در روابطش با شاگردان برای اولین بار مشکلات عجیب و غریبی رخ نمودند. دکتر پ گاهی هنرجوها را نمیشناخت، یا دقیقتر بگویم قیافهشان را نمیشناخت. اما به محض آنکه هنرجو صحبت میکرد از صدایش او را بهجا میآورد. چنین مواردی بیشتر و بیشتر اتفاق افتادند و مایۀ سردرگمی و حیرت و گاهی هم خنده میشدند.
دکتر پ نه فقط روزبهروز قدرت تشخیص قیافهها را بیشتر از دست میداد، بلکه در جاهایی هم که قیافهای در کار نبود قیافهای میدید: شبیه آقای ماگوی مهربانی بود که در خیابان بر سر شیر آتشنشانی و پارکومتر دست نوازش میکشید، چون آنها را به جای سر بچهها میگرفت؛ با خوشرویی دستههای کندهکاری شدۀ مبلها را خطاب قرار میداد و از اینکه جواب نمیگرفت متحیر میشد. اوایل این اشتباهاتِ عجیب و غریب شوخی قلمداد میشدند و مایۀ خنده بودند، حتی برای خود دکتر پ. مگر نه اینکه همیشه اهل مزاح و شوخی بود و حس طنز خارقالعادهای هم داشت؟ توان موسیقیاش مانند همیشه عالی بود، احساس بیماری نمیکرد، هیچوقت به آن خوبی نبود، این خبط و خطاها هم بهقدری مضحک و بهقدری سادهلوحانه بودند که جدی تلقی نمیشدند یا نمیشد آنها را جدی گرفت. تا سه سال بعد هم کسی فکر نمیکرد که «یک جای کار ایراد دارد»، تا اینکه دیابت گرفت. دکتر پ که میدانست دیابت به چشم آسیب میرسانَد به چشمپزشک مراجعه کرد و چشمپزشک هم خیلی دقیق شرح حالش را بررسی و معاینهاش کرد. چشمپزشک عاقبت نتیجه گرفت که «چشمهای شما مشکلی ندارند. اما قسمت بینایی مغز شما مشکل دارد. شما به من نیاز ندارید، باید به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنید.» به این ترتیب و با این راهنمایی، دکتر پ آمد پیش من.»
====================================
یه ذره ام برای اینکه بیشتر تاکید کنم
از کیسهای الیور ساکس چندین فیلم هم ساخته شده.
نمیدونم Awakenings(1990) رو دیدین یا نه.
ولی حتی اون فیلم هم براساس یکی از کتابهای الیورساکس هست و درواقع روانپزشک اون فیلم که رابین ویلیامز نقشش رو بازی کرده نمادی از الیور ساکسه.