شعر الهام بخش

آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آن‌کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن‌کس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند
آن‌کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آن‌کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آن‌کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آن‌کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند.

در برخی منابع از معراج السعاده ملا احمد نراقی، در برخی منابع ابن یمین

3 پسندیده

وای اگر مرد گدا یک شبه سلطان بشود
مثل اینست که گرگی سگ چوپان بشود
هرکجا هدهد دانا برود کنج قفس
جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود
سرزمینی که در آن قحط شود آزادی
گرچه دیوار ندارد خود زندان بشود
باغبانی که به نجار دهد باغش را
فصل‌هایش همه همرنگ زمستان بشود
ناخدا دلخوش این آبی آرام نباش
وای از آن لحظه که هنگامه‌ی طوفان بشود.

شاعر: سید مقتدا هاشمی

3 پسندیده

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

2 پسندیده

من خودم روح و روانم با دیدن این آسیب دید
تمام شعر هایی که فکر می کردم آثار مولانا هستند آثار ایشون نبودن

1 پسندیده

بیشتر کارهای علیرضا عصار از مولاناس… من جمله این شعری شما شِر کردی…

این کارشم خیلی دوست دارم
(تاپیک رو نخوندم شاید قبلا دوستان گذاشته باشن!)

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن برون‌ آ دمی ز ابر

کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا

من ماهی‌ام نهنگم و عُمانم آرزوست

یعقوب‌وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام

مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

4 پسندیده

اگر لینکش رو دارید ممنون میشم بفرستید کنجکاو شدم ببینم.

شکست عشقی بود اصن:neutral_face::joy:

مرسی اتفاقا منم یه آهنگ دیگه از این شعر گوش داده بودم کلا این شعر رو خواننده های زیادی خوندنش الان اونی که گوش داده بودم میفرستم. بشدت آرامش بخشه:
.

متاسفانه نمیدونم چرا لود نمیشه تا ۱۷ درصد میاد و خطا میده و ۶ بار امتحان کردم باز فردا میفرستم

2 پسندیده

https://www.instagram.com/tv/Cc3TSFahv7T/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

1 پسندیده

خوش آمد گُل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد

زمانِ خوشدلی دریاب و دُر یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گُل تا هفتهٔ دیگر نباشد

ایا پُرلعل کرده جامِ زَرّین
ببخشا بر کسی کِش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خُمخانهٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی
که عِلمِ عشق را دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حُسنش بستهٔ زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ دردِ سر نباشد

من از جان بندهٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد

به تاجِ عالم آرایش که خورشید
چنین زیبندهٔ افسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظمِ حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد

3 پسندیده

کنون که بر کفِ گل جامِ بادهٔ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راهِ صحرا گیر
چه وقتِ مدرسه و بحث کشف کَشّاف است؟

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام، ولی بِه ز مالِ اوقاف است

به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش دَرکَش
که هر چه ساقی ما کرد عینِ الطاف است

بِبُر ز خلق و چو عَنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه‌نشینان ز قاف تا قاف است

حدیثِ مدّعیان و خیالِ همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است

خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ
نگاه‌دار که قَلّابِ شهر، صرّاف است

2 پسندیده

هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

(مولوی)

3 پسندیده

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد!

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

(خیام)

با صدای استاد شجریان:

4 پسندیده

چقدر من این شعرودوست دارم
ممنونم آقامصطفی ازاشتراکش.:pray::pray:

3 پسندیده


اینم یکی از خواننده ها واشعارموردعلاقه امه.
شکیلا ی دوست داشتنی
شعرهم ازبهادریگانه است،یکی ازچهره های موسیقی معاصر ایرانی
تقدیم دوستان
ببخشیددیگه شعرونمی نویسم.

2 پسندیده

خواهش میکنم. :rose: :hibiscus:

1 پسندیده

چه شعری،وعجب مضامين نابی.:pray::clap::clap::clap:
نمیدونم شاعراین شعر رو چندساله سروده،ولی دقیقاوصف الحال امروزه.
مرسی ازاشتراک این شعربظاهرساده،ولی بسیارعمیق وبامعنا.
فقط مصرع اولشو قبلاشنیده بودم.
اما دوبیت آخرشو منتظرم …

4 پسندیده

این غزل رو حافظ در رثای دوست و یاورش شاه شیخ ابواسحاق سروده که به مدت ده سال حاکم شیراز بود و سرانجام به دست امیرمبارزالدین کشته شد. شدت اندوه و تأثر حافظ از این پیشامد به روشنی قابل مشاهده است:

یاد باد آن که سرِ کویِ توام منزل بود
دیده را روشنی از خاکِ درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثرِ صحبتِ پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تَطاول که در این دامگَه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد؟ که سعیِ من و دل باطل بود

دوش بر یادِ حریفان به خرابات شدم
خُمِ مِی دیدم، خون در دل و پا در گل بود

بس بِگَشتَم که بپرسم سببِ دردِ فِراق
مفتیِ عقل در این مسأله لایَعْقِل بود

راستی خاتمِ فیروزهٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مُستَعجِل بود

دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظ
که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود

3 پسندیده

در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد
تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانی بُوَد

من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بُوَد

خود گرفتم کَافکَنَم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گُل بر خِرقه رنگِ مِی مسلمانی بُوَد؟

بی چراغِ جام در خلوت نمی‌یارم نشست
زان که کُنجِ اهلِ دل باید که نورانی بُوَد

همتِ عالی طلب جامِ مُرَصَّع گو مباش
رند را آبِ عِنَب یاقوتِ رُمّانی بُوَد

گر چه بی‌سامان نماید کارِ ما، سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی، رَشکِ سلطانی بُوَد

نیک نامی خواهی ای دل با بَدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من بُرهانِ نادانی بُوَد

مجلسِ اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان
نَستَدَن جامِ مِی از جانان گران جانی بُوَد

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزیزِ من! نه عیب آن بِه که پنهانی بُوَد؟

2 پسندیده

یادم میاد بچگیام… اتاقمو، آهنگ بازیام…
حبیبمو، شعر بازیام!
چه زود گذشت چه زود گذشت بچگیام…


6 پسندیده

غزلهای حافظ یکی از دیگری زیباترند و انقدر زلال و دل انگیزند که دلم نمیاد با دوستان به اشتراکشون نذارم. امیدوارم دل همه تون خوش و خرّم باشه. :rose: :rose:

اگر به بادهٔ مُشکین دلم کشد، شاید
که بویِ خیر ز زهدِ ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان بِبَخشاید

مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سرِ زلفِ یار بگشاید

تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بخت
چه حاجت است که مَشّاطِه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بی‌غَش
کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروسِ جهان، ولی هُش دار
که این مُخَدَّره در عقدِ کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر
به یک شِکَر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَند
که بوسهٔ تو رخِ ماه را بیالاید

2 پسندیده

این عوعو سگان هم دوووست…

نیز بگذرد


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد

ای نوبت از کسان به شما نا کسان رسید
نوبت ز نا کسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

« سیف فرغانی »

6 پسندیده