۲۰ رباعی اصیل خیام نیشابوری

پژوهش پیرامون رباعیات اصیل خیام از دیرباز مورد توجه پژوهشگران بوده است. در تازه ترین کتاب ارزشمندی که در این زمینه منتشر شده، نویسنده با تحقیق و پشتکار فراوان در منابع کهن، رباعیات خیام را به سه دسته اصیل، محتمل و جامانده تقسیم بندی کرده است.

این بیست رباعی اصیل با همان ضبط و تصحیح نویسنده در زیر آمده اند:

دارنده، چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست؟

گر خوب نیامد این بنا، عیب کراست؟
ور خوب آمد، خرابی از بهر چراست؟

در دایره ای کآمدن و رفتن ماست
او را نه بدایت، نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

ترکیب پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن، روا نمی دارد مست

چندین سر و پای نازنین، از سر دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست؟

این کوزه که آبخواره مزدوری است
از دیده شاهی و دل دستوری است

هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستیّ و لب مستوری است

آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی او همه کارها بپرداخته اند

امروز بهانه ای در انداخته اند
فردا همه آن بُوَد که دی ساخته اند

در شش جهت آنچه گِرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند

بس گرسِنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دوازده می گردند

آن ها که کهن بُوَند و آن ها که نَُوَند
هر یک به مراد خویش لَختی بدوَند

این سفله جهان، به کس نمانَد باقی
رفتند و رویم و دیگر آیند و روَند

آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کس این راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قَدَر ننمایند:
پیمانه تویی، باد به تو پیمایند

ز آوردن من، نبود گردون را سود
وز بردن من، جاه و جمالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کآوردن و بردن من از بهر چه بود؟

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز

پس بر سر این دوراهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز

وقت سحر است، خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده ده و رود نواز

کآن ها که به جایند، نپایند دراز
و آن ها که شدند، کس نمی آید باز

در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه، گویا و خموش

از دسته هر کوزه، بر آورده خروش
صد کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

در جُستن جام جم، جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم

ز استاد چو راز جام جم بشنودم
آن جام جهان نمایِ جم، من بودم

چون نیست مَقام ما در این دهر مُقیم
پس بی می و معشوق، خطایی است عظیم

تا کی ز قدیم و مُحدَث، اومیدم و بیم
چون من رفتم، جهان چه مُحدَث چه قدیم

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مُروّق، ز طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشانِ باز آمدگان

رفتم که در این منزل بیداد بُدَن
در دست نخواهد به جز از باد بُدَن

آن را باید به مرگ من شاد بُدَن
کز دست اجل، تواند آزاد بُدَن

از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است، فریاد مکن

بر نامده و گذشته، بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

ای آنکه تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار، دایم اندر تفتی

می خور دایم که در رهِ آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی، رفتی

خوش باش که پخته اند سودای تو دی
فارغ شده اند از تمنّای تو دی

قصّه چه کنم که بی تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی

بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

(منبع: رباعیات خیام و خیامانه های پارسی، سیدعلی میرافضلی، دفتر اول، فصل یازدهم)

3 پسندیده