دور افتاده (به انگلیسی: Cast Away) نام فیلمیستحماسی درام محصول سال ۲۰۰۰، فاکس قرن بیستم ودریمورکس به کارگردانی رابرت زمکیس و با بازی تام هنکس و هلن هانت. این فیلم در مورد یک مأمور پُست شرکت فدکس است که بر اثر سقوط هواپیمایش، ۴ سال در یک جزیره به تنهایی زندگی میکند. تام هنکس برای این فیلم علاوه بر ورزش و بدنسازی دست به رژیم غذاییسختی زد و نزدیک به ۲۵ کیلوگرم (۵۰ پوند) وزن کم کرد تا چهره واقعیتری را از یک فرد دورافتاده در یک جزیره تنها به اجرا گذشته باشد. دور افتاده بسیار مورد تحسین منتقدین قرار گرفت و یک موفقیت تجاری به حساب میآمد، و تام هنکس برای عملکرد درخشانش، نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد در هفتاد و سومین دوره جوایز اسکار شد.
چاک نولاند تحلیلگر سیستم شرکت پستی فدکس است که به سرتاسر جهان سفر میکند و در پی حل مشکلاتبهرهوری در انبارهای این شرکت است. او رابطه بسیار نزدیکی با کلی فریرز دارد و با او در ممفیس زندگی میکند. آنها قصد دارند که با هم ازدواج کنند، ولی سر چاک خیلی شلوغ است و این فرصت ایجاد نمیشود. چاک جشن کریسمسی که با حضور اقوام برگزار میشود را نیمه کاره رها میکند زیرا برای حل یک مشکل در خارج از کشور باید اقدام کند. در فرودگاه، دو زوج هدیههای کریسمس را به همدیگر میدهند. کلی به چاک ساعت جیبی پدربزرگش را میدهد که عکس خودش هم در آن است و چاک به او ظاهراً یک انگشتر میدهد که به او هم میگوید که در روز کریسمس آن را باز کند، بعد از اینکه او برگشت. زمانی که هواپیما در آن شب طوفانی بر فراز اقیانوس آرام جنوبیدر حال پرواز است توسط رعد و برق مورد اصابت قرار میگیرد که در نتیجه هواپیما در اقیانوس سقوط میکند. چاک از هواپیمای غرق شده بیرون میآید و خود را با یک قایق بادی، نجات میدهد و برای مدتی در آن هوای طوفانی بر روی آب شناور میشود تا به جزیرهای میرسد.
بزودی معلوم میشود که جزیره خالی از سکنه است. چاک خیلی زود شروع به ساخت نشانههایی بصری برای هر گونه هواپیما میکند و تلاشهای او برای فرار با قایق نجاتش بیثمر میماند. بعد از اینکه چندین بسته شرکت پستی فداکس به جزیره میرسند، چاک شروع به بازکردن آنها میکند و به دنبال چیزی میگردد که به زنده ماندش کمک کند. او تعدادی وسایل مفید را در آنها پیدا میکند و یک بسته را که روی آن تصویری از دو بال باز نشده کشیده شدهاست را باز نمیکند. چاک تلاش زیادی را برای درست کردن آتش صرف میکند و موفق نمیشود و دستش زخم بزرگی برمیدارد. او با عصبانیت چندین چیز را از جمله یکتوپ والیبال ویلسون را که در یکی از همان بستهها بود را به این طرف و آن طرف پرت میکند. از آنجایی که دست او خونی بوده، جای دستش روی آن توپ میماند. چاک عکس یک صورت را روی آن توپ میکشد و او را «ویلسون» مینامد و تصمیم میگیرد که با او حرف بزند.
بعد از تلاشهای بسیار چاک موفق میشود که آتش درست کند. در اینجا فیلم چهار سال به جلو میرود و چاک را نشان میدهد که به شدت لاغر و ریش و مویش بلند شدهاست و با مهارت یک ماهی را شکار میکند و آن را به صورت خام میخورد. مشخص میشود که در این فاصله زمانی نه تنها برای زندگی در محیط جزیره بسیار خبره شدهاست بلکه پیوستگی عمیقی بین او و ویلسون به وجود آمده و مرتباً با آن توپ حرف میزند و زمانی که آن را گم میکند بسیار ناراحت میشود و با زحمت بسیار آن را مییابد.
بعد از آن دریا یک ورقه پلاستیکی بزرگ که به نظر میرسد درب توالت است را برای او به ارمغان میآورد و چاک تصمیم میگیرد که یک کلک بسازد و از آن به عنوان بادباناستفاده کند. او زمان زیادی را صرف ساخت کلک میکند و وسایلی از قبیل غذا، تجهیزات ماهیگیری، پارو و آن بسته باز نشده را در آن میگذارد و تصمیم میگیرد زمانی که هوا مساعد شد حرکت کند، چاک آن کلک را به دریا میاندازد و از آن جزیره فرار میکند. پس از مدتی، اقیانوس دچار طوفان میشود و کلک بهطور جدی آسیب میبیند و نهایتاً ویلسون نیز گم میشود و تلاشهای چاک برای برگرداندن او بینتیجه میماند. پریشان و درمانده چاک خود را به دست تقدیر میسپارد و پاروهای خود را به آب میاندازد و دیگر تلاشی نمیکند. او کمی بعد در حالی که نیمه جان و آفتاب سوخته شده توسط یک کشتی باری نیوزلندی نجات مییابد. زمانی که او در راه سفر به خانه است در مییابد که همه فکر میکردهاند که او مرده بودهاست؛ خانوادهاش و دوستانش برایش مراسم ختم گرفته بودند و کلی هم ازدواج کرده و دختری هم دارد. بعد از اینکه دو زوج همدیگر را میبینند، اظهار میکنند که همدیگر را دوست دارند ولی میدانند که با هم بودنشان غیرممکن است؛ آنها از هم جدا میشوند و کلی به چاک ماشینش را که برایش نگه داشته بودهاست را میدهد. چاک سپس به آدرس آن بسته باز نشده میرود تا آن را به صاحبش بدهد. خانه خالی است و چاک آن را دم در میگذارد و میرود و سر چهار راه توقف میکند. زنی که سوار یک ماشین بزرگ است و در حال عبور از آنجاست به او میگوید که هر راه به کجا میرود. زمانی که زن میرود چاک سر چهارراه میایستد و سعی میکند که تصمیم بگیرد از کدام راه برود. او سپس عکس دو بال را که در پشت ماشین آن زن نقش بستهاست میبیند: مشابه همان بالهایی که بروی آن بسته پستی بود. فیلم با لبخند کمرنگ چاک به پایان میرسد در حالی که چشمانش آن ماشین را تعقیب میکند.
پیام و سخن فیلمویرایش
چاک نولاند فردی است بسیار متعهد به کار و زندگیاش و همچنین وی اعتبار خاصی نزد همکاران و دوستانش دارد، که بیننده آن را در ۲۰ دقیقهٔ آغازی فیلم در میابد، به علاوه وی به همسرش عشق میورزد که بیننده به شخصیت انسانی او پی برد.
باسقوط هواپیمای او به داخل اقیانوس در حالی که تمام همکارانش جان خویش را از دست دادهاند. او زنده میماند. او راهی به جز سعی تلاش برای ادامه بقا و فائق آمدن بر موانع طبیعی ندارد، از طرفی همان انسان متعهد به عشق و مسئولیت است و از طرفی ناخواسته به انسانی اولیه که بزرگترین هدفش ادامه حیات است تبدیل شده، وی با گشودن یکی از بستههای پستی و یافتن یک توپ والیبال با آن توپ بیجان ارتباطی عاطفی برقرار میکند که نشان از نیاز انسان به ارتباط و در میان گذاشتن احساس با فرد دیگر را دارد.
با وجود همهٔ سختیها او آتش به راه میاندازد و حیات خود را تضمین میکند و از پس موانع برمیآید که نشان از پیشرفت سریع انسان و حرکت به سمت تمدنی نوین تر و متعالی تر دارد، وی پس از گذراندن چند سال تصمیم میگرد با قایقی که میسازد خود را از آنجا برهاند و به آن وضعیت پایان دهد. وی به میان اقیانوس میرود و ویلسون را از دست میدهد که نشان از دل کندن از علائق و رهائی به سمت آینده و فرداهاست.
وی را در میان اقیانوس مییابند و با هواپیما به شهر خویش بازمیگردد در حالی که همسر او با مرد دیگری ازدواج کرده و شرایط با گذشته بسیار متفاوت است، وی در عشق خود پایدار بود و آن عشق، وی را زنده نگه داشت ولی همسرش را چنین نمیبینیم. وی همان فرد متعهد مسئول است که تصمیم دارد تنها بستهٔ پستی را به صاحبش برگرداند و هنگامی که به آنجا میرود و بسته را به صاحب آن میرساند در میان مزارعی قرار میگیرد که چهار طرفش جادههایی نا محدود است، او به هر چهار طرف نگاه میکند اما نمیداند کدام طرف را میخواهد. از دنیایی آمده که بقا بزرگترین هدف بوده، و به دنیایی پا گذاشته که بقا ساده است اما انسانها به تعهدات خود شاید خیلی هم وفادار نیستند…
فیلم با بالا رفتن دوربین به پایان میرسد در حالی که بیننده خود را در وسط آن چهار راه میبیند. شعار فیلم: در گوشهای از دنیا، سفر او آغاز میشود.
من با دیدن این فیلم نتیچه گرفتم که هیچ وقت نباید شکست خورد و از شکست درس بگیریم .
پیشنهاد میکنم این فیلم زیبا نگاه کنید وقتی این فیلم تمام شد واقعا احساساتی شدم