Photographers

سلام، تقدیم به دلهای پاک و قلبهای مهربونتون. :gift_heart::rose:
شهر شلوغ است و پر ازدحام.صدای بوق اتومبیلها و همهمه و هیاهوی آدمها همه جا به گوش میرسد.هرکس بی اعتنا به دیگری به سویی در حرکت است با افکاری در سر، که هیچکس غیر از خودش آنها را نمی داند.
یکی به محل کار می رود برای روزی و دیگری رزقش را گرفته و می رود تا در کنار خانواده اش آرام گیرد.
زن ومردی متمول، مغرور از ثروتی بادآورده با تفاخر از خودروی آخرین مدلی که کمتر کسی نامش را میداند پیاده میشوند.
همه آنها را می بینند اما آنها انگار چشمانشان را به روی دنیا و مردمانش بسته اند و به جز خود هیچکس را نمی بینند.دخترک نازپرورده ی آنها با عروسکی زیبا در دست به دنبالشان در حرکت است. درِ رستوران را که باز می کنند عطر خوش غذاهای لذیذ، مشام پسرک کارتن خواب را که از فرط سرما در گوشه ای کز کرده و به خود می لرزد نوازش می دهد. خواهر آن پسر اما تا کمر در سطل زباله ی شهر داری فرو رفته، به امید یافتن چیزی برای خوردن.ولی دریغ از حتی لقمه ای نان خشکیده.
به ناگاه عروسک مندرس و پاره ای می یابد، قدری دل شکسته اش آرام میگیرد و لبخندی بر لبان معصومش نمایان می شود. آن را به فال نیک می گیرد و با خود میگوید این شب سرد و تیره میگذرد و فردا، روزی دیگر است.
شب از نیمه می گذرد و به انتها می رسد. کم کم اولین اشعه های زرین خورشید با خجالت از ورای ساختمانها و آسمانخراشهای شهر سَرَک می کشند و آشکار میگردند. گویا آنها نیز از دیدن اوضاع زمین شرمسارند . دخترک نازپرورده در کنار شومینه ی گرمابخش منزلشان در بستری نرم در خواب است و رویاهایش را مرور میکند.
خواهر و برادر کارتن خواب اما دیگر نمی لرزند. حتی سرمارا حس هم نمی کنند. آنها نیز در کنار هم خوابیده اند. خوابی جاویدان، برای ابد.
عروسک فرتوت همچنان در کنار آنها افتاده است و غرق در حیرت، با چشمانی که اشکی برای ریختن ندارند نظاره گر انسانهای بی تفاوت در حال عبور است.

12 پسندیده