من یک داستان نوشتم

سلام من یک داستان درام نوشتم به نظرم خوشتون میاد ترجمه انگلیسی اش رو هم نوشتم بعد از این که خوندید خوش حال میشم نظرتون رو بهم بگید و اگر دوست داشتید توی بهتر شدن ترجمه اش کمکم کنید

داستان کلاغ

زمانی که بچه بودید را یادتان هست؟ زمانی که با ذوق و شوق به پای داستان های پدر و مادر هایتان می نشستید؟ ایا شما هم از لحظه پایان داستان متنفر بودید؟
لحظه ای که با جمله معروف قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید تمام میشد.
کلاغ تا امروز داستان های زیادی را برای ما روایت کرده است از کدو قلقله زن گرفته تا شنگول و منگول و… ولی هرگز داستان خودش روایت نشده است وکسی داستان او را نمیداند ولی امروز ورق بر میگردد امروز قرار است داستان کلاغ را بشنویم
این بار کلاغ به خانه اش رسید او ارام ارام به خانه اش نزدیک می شد و می خواست زن و بچه هایش را غافلگیر کند او مدت طولانی بود که بچه هایش را ندیده بود و منتظر استقبال گرمی از طرف انان بود
ناگهان در را باز کرد و داخل خانه پرید اما هیچ کس انجا نبود کف خانه پر از خاک بود پنجره ها شکسته بودند و گوشه دیوارها پر از تار عنکبوت بودند
کلاغ بسیار نگران شده بود و با صدای بلند زن و بچه هایش را صدا می زد و خانه را می گشت که ناگهان نامه ای روی زمین توجهش را جلب کرد روی نامه نوشته ای بود که دل کلاغ را به لرزه انداخت «خداحافظ»
کلاغ با عجله نامه را باز کرد و شروع به خواندن ان کرد
در نامه نوشته شده بود: کلاغ ای همسر عزیزم دلم برایت تنگ شده است نبودنت دارد زره زره وجودم را نابود می کند پاهایم توان رفتن ندارد و قلبم طاقت ماندن تو مدت هاست که من و فرزندانت را رها کرده ای و به دنبال رویا هایت رفته ای و داری داستان زندگی دیگران را روایت می کنی زمانی که این نامه را می خوانی ما دیگر اینجا نیستیم امید وارم تا الان به رویا هایت رسیده باشی تو سال ها داستان زندگی دیگران را روایت کردی اما ایا می توانی داستان زندگی خودت را روایت کنی؟ هرگاه توانستی این کار را بکنی ما پیش تو بر می گردیم
از طرف همسر و فرزندانت
اشک از چشمان کلاغ جاری شد او دائما با خودش فکر می کرد که ایا کاری که در طی این مدت انجام داده ارزش این همه سال دوری از خانواده اش را داشته است
در همین زمان از حال رفت وقتی که بیدار شد کمر به پیدا کردن داستان خودش بست او روز ها نشست و فکر کرد تا داستان زندگی خودش را بنویسد اما هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر در وهم فرو می رفت زیرا او تا ان روز خودش هیچ کاری انجام نداده بود و فقط داستان زندگی دیگران را دیده و روایت کرده بود
تنها داستانی که از خودش یادش می امد فریب خوردن از روباه و از دست دادن پنیرش بود
احساس پوچی می کرد و این احساس داشت زره زره در وجودش پخش می شد و او را بیش از پیش می ازرد
این فکر که تا ان روز هیچ کار مهمی انجام نداده بود داشت او را از پا در می اورد
در همین حین صدای بلندی از بیرون توجهش را جلب کرد
یک موش کور زخمی با داد و فریاد به طرف خانه او می امد
او به سرعت از خانه بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده
او پیش موش کور رفت و از او پرسید : چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
موش کور ترسان و بریده بریده گفت : مار مار خانم کلاغه کمک کمک … و سپس از حال رفت
ترس سراسر وجود کلاغ را فرا گرفت کلاغ موش کور را به داخل خانه اش برد و به سرعت به طرف جایی که موش کور از انجا امده بود پرواز کرد
کلاغ مار را می شناخت مار بزرگترین دشمن کلاغ های ان منطقه بود
او به لانه مار که در کوهستان بود نزدیک می شد
ناگهان صدای بچه هایش را شنید بچه هایش دیگر ان جوجه های کوچک سابق نبودند و این موضوع عذاب وجدان او را بیشتر می کرد زیرا او شاهد رشد کردن و بزرگ شدن جوجه هایش نبود
کلاغ قارقار بلندی کرد و مار را صدا زد
مار از لانه اش بیرون امد و گفت تو که هستی که مرا صدا می کنی
کلاغ گفت : من کلاغ قصه ها هستم و به دنبال خانواده ام امده ام
مار گفت : برای بدست اوردن انها حاضری چه کاری انجام
دهی؟
کلاغ گفت : برای بدست اوردن انها حاضرم با تو تا پای جانم بجنگم
مار گفت : پس حمله کن کلاغ ترسو اگر تو بردی زن و بچه هایت را به تو می دهم و اگر من بردم تو و زن و بچه هایت را می خورم
مار قفس خانواده کلاغ را برداشت و در کنار سنگی گذاشت
سپس انها نبرد را شروع کردند
کلاغ با منقار و چنگال هایش و مار با ارواره و نیش هایش می جنگید!..
نبرد انها ساعت ها به طول انجامید و هر دو ی انها به شدت اسیب دیدند ولی در اخر هیچ یک از ان ها موفق به شکست دادن دیگری نشد
هیچ یک از انها توان جنگیدن نداشت بنابر این تصمیم گرفتند صلح کنند
مار که به شدت اسیب دیده بود گفت:خوب جنگیدی خانواده ات را بردار و از اینجا برو
کلاغ قبول کرد و به زحمت خودش را به در قفس رساند
وقتی که کلاغ بالش را روی در قفس گذاشت تا در را باز کند مار بالش را نیش زد و کلاغ نیمه جان بر روی زمین افتاد
مار در قفس را باز کرد و یکی از بچه های کلاغ را برداشت و به او گفت : تو ضعیفی اکنون خورده شدن زن و بچه هایت توسط من اخرین چیزی است که می بینی
هر چه مار فرزند کلاغ را به دهانش نزدیک تر می کرد کلاغ خشمگین تر و خشمگین تر می شد
ناگهان عشق کلاغ به خانواده اش و نفرتش از مار و خشمی که در ان لحظه داشت دست به دست هم دادند و به او توانایی غلبه بر زهر مار و انجام اخرین حرکتش را دادند
در یک لحظه کلاغ احساس شکست نا پذیر بودن کرد سر تا سر بدنش سرشار از نیرو شد با چشمانی که از خشم همانند کاسه خون بودند و با روحی سرشار از ترکیب خشم و عشق به سمت مار حمله ور شد منقارش را محکم بر سر مار کوبید و سرش را متلاشی کرد و بعد بدن نیمه جانش روی زمین افتاد
همسر کلاغ امد و سر کلاغ را روی پاهایش گذاشت همسر کلاغ در صورتش نگاه کرد کلاغ مثل همیشه نبود برق عجیبی در چشمانش بود و لبخند عجیبی داشت در ان لحظه منقارش تکان خورد و اخرین کلماتش را گفت
این ها اخرین کلمات کلاغ بودند : دوستتان دارم
کلاغ به خواب ابدی فرو رفت همسرش دستش را روی صورت او کشید و چشمان کلاغ را بست کلاغ برای همیشه دنیا را ترک کرد
در هنگام خاکسپاری همه با تعجب به صورت کلاغ نگاه می کردند
لبخند عجیبی بر صورت او نقش بسته بود لبخندی که حاصل احساس رضایت و مفید بودن بود
از ان پس خانواده کلاغ به هر کجا که می رفتند داستان او را روایت می کردند داستان کلاغ دست به دست چرخید و بالا خره قصه کلاغ قصه گو هم روایت شد
پس از خاکسپاری کلاغ زمانی که همه رفتند فرزند کلاغ بر سر قبرش امد و نوشت « کلاغه به خونش رسید! »

ترجمه به کمک گوگل جان :grin:

The story of the crow

Remember when you were a kid? When did you eagerly listen to your parents’ stories? Did you hate the end of the story?
The moment the famous sentence of our story ended, the crow did not reach his house.
The crow has told us many stories until today, from the squash to the squirrel and the mongol, etc., but his own story has never been told and no one knows his story, but today the page turns. Today we are going to hear the story of the crow.
This time the crow came to his house. He was slowly approaching his house and wanted to surprise his wife and children. He had not seen his children for a long time and was waiting for a warm welcome from them.
Suddenly he opened the door and jumped into the house, but no one was there. The floor was full of dirt. The windows were broken and the corners of the walls were full of spider webs.
The crow was very worried and called out loud to his wife and children and walked around the house when suddenly a letter on the ground caught his eye. On the letter was a note that shook the crow’s heart. “Goodbye.”
The crow hurriedly opened the letter and began to read it
The letter read: “Crow, my dear wife, I miss you. Your absence is destroying my armor. My legs can not move and my heart can not stand you. You have left me and your children for a long time and have followed your dreams.” And you are telling the life story of others. When you read this letter, we are no longer here. I hope you have reached your dreams by now. You have been telling the life story of others for years, but can you tell the story of your own life? Whenever you can do this, we will come back to you
On behalf of your spouse and children
Tears welled up in the crow’s eyes. He kept wondering if what he had done during this time was worth all the years away from his family.
At the same time, when he woke up, he turned his back to find his own story. He had done nothing and had only seen and told the life story of others
The only story he could remember was being deceived by a fox and losing his cheese
He felt empty, and it felt like armor was spreading through him, hurting him even more
The thought that he had not done anything important until that day was exhausting him
Meanwhile, a loud noise from outside caught his attention
A wounded blind mouse came screaming towards his house
He hurried out of the house to see what had happened
He went to the blind mouse and asked him: What happened to you?
The frightened and fragmented blind mouse said, “Mrs. Crow, snake, help, snake …” and then fainted
Fear pervaded the crow’s being. The crow took the blind mouse into his house and quickly flew to where the blind mouse had come from.
He knew the crow. The snake was the biggest enemy of the crows in the area
He was approaching a snake nest in the mountains
Suddenly he heard the voices of his children. His children were no longer the little chickens they used to be, and this increased the torment of his conscience because he did not see his chickens grow and grow.
The crow growled and called to the snake
The snake came out of its nest and said, “Who are you to call me?”
The crow said: I am the crow of stories and I am looking for my family
“What did you do to get them ready?” Said the snake

The crow said: I am ready to fight you to the death to get them
The snake said: So attack the cowardly crow. If you win, I will give you your wife and children, and if I win, I will eat you and your wife and children.
The snake took the crow’s cage and placed it next to a rock
Then they started the battle
The crow fought with its beak and claws and the snake fought with its jaws and bites! …
Their battle lasted for hours and both of them were severely damaged, but in the end neither of them managed to defeat the other.
None of them could fight, so they decided to make peace
“You fought well, take your family and get out of here,” said the severely injured snake
The crow accepted and struggled to get to the cage door
When the crow placed the pillow on the door to open the door, the snake bit the pillow and the half-dead crow fell to the ground.
The snake opened the cage and picked up one of the crows and said to him: You are weak, now the last thing you see is me eating your wife and children.
The closer the snake brought the crow’s child to its mouth, the more angry and furious the crow became.
Suddenly the crow’s love for his family and his hatred of the snake and the rage he had at that moment went hand in hand, giving him the ability to overcome the snake venom and make his last move.
In an instant, the crow felt invincible. His head was full of strength all over his body. With eyes full of anger like a bowl of blood, and with a spirit full of a combination of anger and love, he attacked the snake. He dismembered his head and then his half-dead body fell to the ground
The crow’s wife came and put the crow’s head on her feet. The crow’s wife looked at his face. The crow was not as usual. There was a strange light in his eyes and he had a strange smile.
These were the last words of the crow: I love you
The crow fell into eternal sleep. His wife put her hand on his face and closed the crow’s eyes. The crow left the world forever
At the funeral, everyone looked at the crow in surprise
There was a strange smile on his face, a smile that was the result of feeling satisfied and useful
From then on, the crow’s family used to tell his story wherever they went.
After the crow’s funeral, when everyone left, the crow’s son came to his grave and wrote, "The crow has reached his house! »

9 پسندیده

داستانتون خیلی خوب بود. بهتون تبریک میگم .
موفق باشین :rose:

7 پسندیده

خیلی ممنونم امید وارم شما هم موفق باشید :blush: :handshake: :handshake:

5 پسندیده

عالیه. ذهن خلاقی دارید.

7 پسندیده

درود بر شما، از داستان زیباتون لذت بردم. :clap::clap::clap:

6 پسندیده

سلام خیلی داستان زیبایی بود لذت بردم :grin::dizzy:موفق باشید

6 پسندیده

سلام بسیار زیبا . :rose::rose:
واقعیتش منم دارم روی ی رمان کار می کنم ، تا الان پنج فصلش رو به انگلیسی نوشتم . فعلا ترجمه نکردم. اینم جلدش :

7 پسندیده

خیلی ممنون امید وارم در کارتون موفق باشید لطفا اگر دوست داشتید بعد از تموم شدن رمانتون برای من هم بفرستید که بخونم :yellow_heart: :pray:

5 پسندیده

حتما :pray::pray::rose::rose:
نوشتم ، به صورت پی دی آف می‌فرستم.

4 پسندیده