چالش کتاب کاغذی 📜

:raised_hand_with_fingers_splayed: سلَینگ… :upside_down_face:
آقا من یه کتابی شروع کردم… اما نمیدونم معرفیش بکنم یا نه! (چونیکه به این سال و ماهها تموم نمیشه)
شاید تا ده سال آینده هم تموم نشه…:neutral_face:
ولی خیلی دوست دارم ازش واستون بگم…
گفتم یه کسب تکلیفی کرده باشم:grimacing:
اگر گفتین معرفی کن رو دوتا تخم چشام معرفیش میکنم… اگرم به هیجاتون نبود:joy::joy::joy: (جدیدا یکم بی تربیت شدم:neutral_face::face_with_diagonal_mouth:این بده) معرفی نمیکنم:smiling_face_with_tear::sob:(خدا ازتون نگذره)

آه من دامن گیر آن کتابخوابی باد که بخواند و بدون ری اکشن گذر کند:smiling_imp::grin:

6 پسندیده

واااایییییی:rose::rose::rose::tulip:
حالا چی هست اسم کتابه؟:thinking::thinking::rofl::rofl:
اون ایموجی بنفشه نشونه چیه؟دامن گیری آه؟:thinking:
واقعانمیدونما
بایدبیام یدوره ای کلاسی چیزی پیش شماواسه یادگرفتن معنای ایموجیها،چطوره؟:thinking::rofl:

4 پسندیده

:joy::joy: البته که شما تک نفر حکم صد نفرو واسه من دارید … اگر بخوان اسم کتابو میگم و معرفیش میکنم… ولی خواهشن خیلی اصرار کنید…:joy::joy::joy: مثلا من میلی نداشتم :unamused: ولی تو رودربایستی مجبور شد!:smirk: :grimacing::joy::joy::joy: نمیدونم چرا! اینم خودش نوعی طلب مهر و توجه کردنِ :woman_facepalming::joy: اما احساس میکنم بهش نیاز دارم:joy:

:joy::joy:
الان وقتم پره… :nerd_face: ← یکی از کاربرداش! وقتی چیزی حالیت نیست ولی اِفه میای که خیلی خبره ای توش… البته حکم for رو داره بسته به موقعیت و دیالوگ معنی و نقشش متفاوته:joy: به طور جامع بیانگر یک شخصیت اسکول است.

2 پسندیده

ممنونم لطف دارید:kissing_heart::kissing_heart:
واااایییییی چقدر باحاله این طلب مهره
دوستان عزیز کتابخون لطفا درخواستهاتونوبفرستیدواسه معرفی این کتاب آنکوجان :blush::blush::blush:اصلا من یکی کنجکاو شدم بدجور

زنگ میزنم منشی اتون وقت قبلی میگیرم:rofl::rofl:خودمومعرفی میکنم بعنوان گرنی،بلکه لطف کنندزودترنوبت بدهند :joy::joy:
آهان ممنونم ازتوضیحات معنی ایموجی:pray:

2 پسندیده

متاسفانه مردم ما مهر ورزیدن بلد نیستن:face_exhaling:
شیر پدر:grimacing:، نان مادر:grimacing: حلالتان…!!! بله با شما خواننده گرامی بخل ورزِ مهر نَوَرزم! :stuck_out_tongue_closed_eyes::face_with_diagonal_mouth:

:hugs: الان مینویسم میگم بهتون…
(مرا امیدی به این همزبان ها نیست)

:joy::rofl: خخخخ
بله بله حتما… البته تو مملکت ما اصلا پارتی بازی معنی نمیده:lying_face::lying_face::lying_face::lying_face::lying_face::lying_face:

3 پسندیده

کتاب‌های زیادی دارن داخل کتابخونه ام خاک میخورن که تمومشون نکردم اما دیگه تصمیم جدیه و باید همشون خونده بشن
این کتاب (ثروتمندترین مرد بابل) رو سال پیش همین موقع توی مسافرتی که به ساری داشتیم یک عزیزی بهم پیشنهاد کرد و منم گرفتمش و الان توی کمتر از یک هفته میخوام بخونمش :grin:
اگر هم کسی این کتاب رو خونده تجربیاتش رو به اشتراک بزاره عالی میشه :beers:

3 پسندیده

آقا… ( این آقا تکه کلامه! جنسیت نداره… گفتم در جریان باشید:grimacing:)
این کتابی که شرووووووووع کردم و نسبتا باهاش حالی به حولیم، خیلی خوبِ

خلاصه

… فقط یه مشکل عمده ای کوچولو داره! اونم اینه که… ده جلده…:sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob:
منو این حجم از ورق محاله:sneezing_face:
یه مشکل ریز دیگه هم داره که شخصیت بی ربط به اصل قضیه، تو داستان زیاده :face_with_diagonal_mouth: (که همین امر یکی از دلایل طولانی بودنشِ)

دیگه چی وویگولنزج… :thinking:

آهان از سبک و سیاق و قلم نویسنده بگم…
اصن اوووووووووووووف،یعنی بگم دیوانه کننده… اینطوری روشنتون کنم …که شاید! نمیدونم تا چند صفحه اول کتاب:grimacing: هِههههچ نفهمیدم:joy::joy: ولی بلاخره به نوع نگارشش خو گرفته و ارتباط را بر قرار نمودم.
:grimacing: حالا چرا؟
چونیکه زبان و قلم نویسنده بسیار بومی، ادبی و فارسی قدیمِ…اما قسمت هایی که کارکتر ها دیالوگ سازی میکنن!!! ادبیات کاملا قومی و محلی میشه.
خیلی لذت بخشِ…خیلی… انگار داری شعر میخونی! اصلا گویی نویسنده قلم رو روی کاغذ به رقص در آورده و تو خواننده دست به دستش با خواندن کتاب همنوازی میکنی…نمیدونم چجوری! اما این کارو میکنه در بهترین حالت ممکن…
اینطوری بگم به قدری قدرت پردازش و توصیفات موقعیت ها، احساسات و همه موارد بالاس … انگار تصویر جلو چشمته و داری فیلمشو میبینی…

آ… دیگه جونم واستون بگه… اطلاعاتی در خصوص کتاب :slightly_smiling_face:
قصه بنا بر حقیقت… در مورد خانواده ای کردِ که در یکی از روستاهای خراسان زندگی میکنند. در بازده زمانی سال های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷
و اینکه اگر اشتباه نکنم نویسنده حدود ۱۵ سال برای نوشتن این رمان سه هزار صفحه ای وقت گذاشته… و دومین رمان بلند جهانِ.
و همچنین توسط Sigrid Gogarten همسر محمد حسن لطفی ( مترجم آثار افلاطون و ارسطو ) به زبان آلمانی هم ترجمه شده. البته به دلیل فوت زیگرید دو جلد آخر ترجمه نشد.

و اینکه اگر خواستید بخونیدش… حتما به کتاب صوتیش رجوع کنید…
میپرسید! چرا؟!
چونیکه راوی و سر پرست گویندگان آرمان سلطان زاده اس… از همینجا واسه این همتش یَک ماچ به پس کله اش :joy:
بیشتر از ۱۰۰ گوینده داره…یعنی هر کارکتنرِ داستان به گویندگیِ یک شخصِ.
موسیقی که اصلا نگم… کلهرِ، موسیقی های سنتی، سه تارو و و … اووف یک وضعی با فضای داستان عجینِ که از جا میکنتت و میبرتت همونجایی که داستان روایت شده!
صداهای پس زمینه… فقط باید بشنوید…

من هنوز اولای کتابم شاید واسه همین خیلی جو گیرم… نمیدونم به آخر میتونم برسم یا نه!
و یا این مجذوب بودن تا آخر کتاب در من خواهد ماند یا خیر!
در هر حال تا به اینجا رو با تمام وجود لذت بردم…
و نکته جالب اینکه کتاب سانسوووووور نیست:astonished:
(اگر دوست داشتید یه مثبت هجده اش گوش میدم واستون مینویسم:joy: ولی بچه ها منفی هجده قول بدن نخونن:face_with_raised_eyebrow:)

کَلیدَر
نوشته : محمود دولت آبادی

بریده ها

خلاصه

چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است.

مطلب اینکه حرف، باد است.
اما فکر، آتش است.
آتش را باید اول گیراند،
باد خودش به آن دامن میزند…

هر انسان نهری خودرونده است به هر سوی که نیروها و خواست‌هایش می‌کشانندش؛ که هر آدم رودی‌ست، که هر آدم جهانی‌ست. نه مگر که در هر آدم روانی می‌جوشد؟ و چیست روان در تن؟ بازتاب غریوی در دالانی هزار خم. گم. دور. نالان. خروشان. تار. ناپیدا. ناشناخته. خاموش. ژرف. باژگون شده. فورانی و بی‌امان. به کشمکش و پیچ‌وتابی دایم. نهفتی از آشوب و غوغا.

ما را، یا تبعید کرده‌اند، یا برای جنگ با افغان‌ها، ترکمن‌ها یا تاتارها به این سر مملکت کشانده‌اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده‌ایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بوده‌ایم که جان‌مان را بدهیم و خون‌مان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می‌شده دیگر ما فراموش می‌شده‌ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل‌هامان برمی‌گشته‌ایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زده‌ایم، هم‌پایش تا هندوستان اسب تازانده‌ایم. چه می‌دانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به این‌جاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپ‌های عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جان‌فدا بوده‌ایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را می‌شکافته.

عشق اگرچه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ای‌ست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود. ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گم‌شدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه می‌دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان می‌گیرد؟ در کدام راه پیش می‌رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می‌دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!

دشوارترین مردان هم بی‌نیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخ‌شان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی می‌طلبند تا به نرمی پیشانی‌شان را بخاراند؛ و لبانی را می‌خواهد که نوای نرمی را بیخ گوش‌شان نجوا کند.

اما بار که بار می‌شده هرکس می‌رفته می‌نشسته بالای تخت خودش و ما می‌مانده‌ایم با این چهار تا بُز و بیابان‌های بی‌بار، ابرهای خشک و ارباب‌هایی که هر کدام‌شان مثل یک افعی روی زمین‌های چپاولی خودشان چمبر زده‌اند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند.

در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی کج بود.میان ما و این زندگانی یک چیزی گنگ ماند.ما دیر آمدیم، یا زود.
هر چه بود به موقع نیامدیم !

به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ می‌گویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ می‌گویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون آدم وقتی هم که تنها می‌شود، تنهایی‌اش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده. حق هم دارند که دروغ بگویند، ارباب؛ چون که حقیقت آدم را دیوانه می‌کند! این است که آدمها دروغ می‌گویند و عیبی هم نیست. چه عیبی دارد؟ وقتی که همه به هم دروغ می‌گویند دیگر عیب این کار در کجاست؟

نمی‌دانم، من نمی‌دانم؛ من فقط یک چیز را می‌دانم و یقین دارم و روی این یقینم حاضرم قسم بخورم؛ حاضرم قسم بخورم که ما مردم هنوز صغیر هستیم و هنوز به کفیل محتاجیم. من این را در این جماعت، در خودمان دیده‌ام و شناخته‌ام و به آن یقین پیدا کرده‌ام. یکی دیگر، یک چیز دیگر؛ همه‌اش یک چیزی یک قدرتی که ما باورمان بشود با ما فرق دارد، که ما باورمان بشود که غیر از خودمانست؛ همیشه ما به دنبال آن هستیم. چرا؟ برای اینکه ما به خودمان ایمان نداریم؛ ما خودمان را داخل آدم حساب نمی‌کنیم. اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است، اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است.

حتی اگر کسی پیدا بشود که بخواهد این مورچه‌ها را از روزگار نکبتی‌شان نجات بدهد، باید اول قدرتمند باشد. باید بتواند روی گُرده‌شان سوار بشود و با تازیانه و تیپا آنها را از میان نکبت براند. ستم، باید خیرخواهی را هم با ستم به آنها قبولاند. این جماعت، این جماعتی که من می‌شناسم به دو چیز عادت کرده‌اند: نکبت و قدرت. نکبت را با قناعت تحمل می‌کنند و قدرت را با ترس و پرستش. پس دشمن نکبت و قدرت هم باید بتواند با تازیانه و قدرت با آنها سخن بگوید. بندگان قدرت! قدرت هر چقدر قوی‌تر باشد، آنها در برابرش نرم‌تر تسلیم می‌شوند و سر فرود می‌آورند

ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی‌داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم، ما مردم. تنگ‌نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطرجمعی ما است
تو هم کورتر از من و دیگران! خودم را به هر رنگی درآوردم تا بلکه این قرم…اق‌ها را قانع کنم به اینکه یک مدرسه دو کلاسه در این خراب‌شده سر پا کنیم؛ اما مگر شد؟ آخر آن حرامزاده‌های خودشان که شهر و مدرسه و مریضخانه دارند … بچه‌های ما هم که هر چه خرتر بار بیایند، بی‌زبان‌تر بار می‌کشند!

من که خستم شد… شما هم خسته نباشید… خدا قوت:joy:

4 پسندیده

بله بله درجریانیم:tulip:
به به چه کتابی،دبیرستانی بودم خوندمش،پس بگو ده سال طول میکشه،خب چندین قسمت طولانیه،طبیعیه.
البته یجوری آدم جذبش میشه شایدم زود تمومش کنید.
لذت خواهید برد ازقلم زیبای آقای دولت آبادی،خصوصا اونجاهایی که به توصیف مناظر زیبای طبیعت اطراف خراسان میپردازه،انگار که آدم همون لحظه همونجاییکه داره درباره اش میخونه.
بعضی جملات کتاب یهویی اومدتوذهنم،اونجاکه یکی ازهمسران گل ممد فکرمیکنه،اون یکی میخوادبچه اشو بندازه توچاه والتماسش میکنه اینکارونکنه…فکرش اشتباهه…

بهرحال مرسی،آخیش،یه نفس راحت کشیدم،فهمیدم اسم کتابه رو:heart_eyes::blush::heart_eyes::rose:

3 پسندیده

:clap::clap::clap:

2 پسندیده

(کاش اول اسمشو گفته بودم اینقدر زر نمیزدم:woman_facepalming::joy::joy::joy:)

واااای چه خوب که خوندینش پس حس و حال منو نسبت به کتاب کاملا درک میکنید…:melting_face::melting_face::melting_face:
واقعا اولین کتابیه که به معنای واقعیه کلام تو دلم لونه کرده!!!:joy:
گاهی غبطه میخورم که چرا دیر باید به بعضی چیزها رسید!

چرا تو مدارس به جای کتب مزخرف ادبیات فارسی … یکی از این کتاب های با ارزش و غنی رو درس نمیدن!!!

(جوابمو تو پیام بالایی شما که خودم از کتاب نقل کرده بودم گرفتم:joy::joy::joy::rofl::rofl: این خیلی بده که گاهی انسان جز خندین به حال بدش هیچ ری اکشن دیگه ای نمیتونه نشون بده…:woman_facepalming:)

:joy: و چقدر حال کردین، کردم که خوندینش:joy::hugs::heart_eyes::kissing_heart:
جناب پروفسور جناح مخالف:joy: هم خوندنش؟ @mostafa.76
(بقیه هم که آه من دامن گیرتون میشه بلاخره:face_with_diagonal_mouth:)

5 پسندیده

سلام.
خیر، متأسفانه توفیق این کارو نداشتم. امیدوارم این توفیق در آینده به دست بیاد. دلیل این بی توفیقی هم شما با قلم رسای خود به بهترین نحو بیان کردید:

راستش وقتی نوشتید که کتابی که میخواید بخونید ده سال شاید خوندنش طول بکشه، من پیش خودم حدس زدم که شاید بلندترین رمان جهان یعنی در جست و جوی زمان از دست رفته نوشته مارسل پروست رو شروع کردید و از اونجا که کلیدر دومین رمان بلند جهانه پس مشاهده می کنید که حدسم چقدر به حقیقت نزدیک بوده. :joy:

کلبدر رو نمیدونم ولی این رمان مارسل پروست هم اگه برفرض زمان و حوصله اش باشه که هست، متأسفانه با این قیمت سرسام آوری که داره بودجه ما امکان تهیه اش رو نفی میکنه!

البته دوستانی مثل صبا خانم @saba.a97 که در حال یادگیری زبان فرانسوی هستن، در آینده میتونن این رمان رو به زبان اصلیش بخونن و لذت ببرند. :hibiscus:

امیدوارم از مطالعه این رمان فاخر ایرانی لذت وافر ببرید. :rose: :hibiscus:

2 پسندیده

دورازجون،گل گفتید:tulip:

بله،دبیرستانی که بودم،زن برادرم یه فامیل ثروتمندی داشتند (انگلیسی هایه ضرب المثل بامعنایی دارند،باین مضمون که ثروتمندان کتابخونه ی بزرگی دارند،فقراتلویزیون بزرگ)،حتما طنز لطیف پشتش رو متوجه شدید:blush:
بله،اون فامیلشون کتابهای باارزش زیادی داشتندولطف میکردند،امانت میدادندماهابخونیم،کلیدرم یکی ازهمون کتابهای باارزش بود.
بله،کاملادرک میکنم که این کتاب تو دل شما لونه کرده،ارتباط نوه وگرنیه دیگه.کاملامشهوده:joy:

این فقط منحصربه کتابهای ادبیات مزخرف نمیشه،بقیه کتب هم دست کمی تواینموردازادبیات ندارند،درجریانیدکه گرنی بخوبی آگاهه ازین موضوع:blush:، دردناکه واقعا.

کاملاقابل درکه.:kissing_heart::blush:

چه جالب،نمیدونستم،هیچکدومو،نه اولین ونه دومین،عجب پس دومین رمان بلندجهان متعلق به زبان شیرین فارسیه.ممنونم ازین اطلاعات دست اول:pray::pray::rose::rose:

خیلی ممنون. امیدوارم که یروزی اینقدرمسلط بشم که بتونم بخونمش،همونجورکه یکی ازاهداف یادگیریم،خوندن کتابهای زبان اصلی هست.

3 پسندیده

انگلیسی اش توزیبوک نیست احیانا؟
کتاب کاغذیشو میشه ازکتابخونه هاامانت گرفت،حالانه حتمابخریم
لازم به ذکره که درباهوش بودن شماهیچ شکی نیست،حدس زدیدممکنه رمان زمان ازدست رفته باشه.:rose::rose:

2 پسندیده

ممنونم، شما لطف دارین. :hibiscus: :rose:

تو زیبوک موجود نیست.

2 پسندیده

سلام

احسنت به هوش سرشارتون :ok_hand::clap:
به نوعی خودمو لو داده بودم پس! :sweat_smile: :woman_facepalming: اینم نشونه کم هوشیه منِ

یعنی کلیدر رو دوست ندارید بخونید؟

“در جست و جوی زمان از دست رفته” رو سرچی زدم … متاسفانه نه تو فیدیبو بود و نه طاقچه!
اما کلیدرو از فیدیبو گرفتم صوتیش ۱۶۰ تومنه هر مجلد که شامل تو جلد از کتابِ. و نسخه الکترونیکیش هم ۳۲ و ۳۶ تومنِ… به صرفه اس
اینطوری آدم کم کم پول میده نمیفهمه مثلا یه تومن داده:face_with_diagonal_mouth:

ممنون…
من آلمانی بلد نیستم ولی خیلی واسم جالبه کتابی که اینقدر آرایه های ادبی داره … نسخه آلمانیش چجوریه! اگر نسخه آلمانیشو پیدا کنید شاید تجربه جالبی باشه! بازم نمیدونم… شاید اشتباه فکر میکنم.

:joy::people_hugging::hugs: اصل مطلب همینه:wink:

طنز تلخ و حقیقت محض:ok_hand:

انسان های با خردی بودند و انشاالله که هستند (منظور در قید حیات) که کتب شون رو به دوستداران کتاب به امانت میدادن… خیلی از کتاب خونه ها در منازل فقط حکم دکوراسیون و شیکی و فرهیختگیِ به ظاهر میباشند…!!!

بله بله… در جریانم…
و چه دردناکِ آگاهی بدون درمان… به نوعی خود درماندگیِ…
ییهو یاد در خود ماندگان افتادم! (بیماران اوتیسم)
ما ایرانی ها بنوعی وسیعترین طیف اوتیسم جهانی رو تشکیل میدیم … نمیدونم اون چیزی وارد ذهنم شد رو تونستم انتقال بدم با نه!

انشاالله به زوووودی :upside_down_face:

3 پسندیده

چرا، دوست دارم بخونمش.

چه خوب. پس حتما در آینده به نسخه صوتیش گوش میدم. :ok_hand:

اینم فکر خیلی خوبیه. ممنونم از شما. :rose: :hibiscus:

3 پسندیده

بله،درسته یه خانوم به تمام معناباشخصیت وفوق العاده باسواد،شانسی که من داشتم،میتونستم باب میلشون کتابهایی را که امانت میگرفتم تمییزنگهدارم،که ایشون نگرانی ازین بابت نداشته باشند.واقعادستشون دردنکنه.بله درقیدحیاتن.
ممنونم.

متوجه منظورتون شدم.درسته که تفاوت نسلهاست(نوه،گرنی:joy::joy:،ولی درک میکنم).
خب،سلام آنکوجان
لطفا گاهی چندصفحه ازکلیدر روکه میخونید،اینجاباشتراک بذاریدلطفا،هم دوستان مستفیذ میشوندهم تجدیدخاطرات واسه گرنیه.چطوره؟
پیشاپیش متشکرم :rose::wilted_flower::rose:

4 پسندیده

خب خدا رو شکر خوشحال شدم. خدا حفظشون کنه.
البته که گرنی من بسیار انسان مورد اطمینان و امانت داری هستن. :hugs:

:joy: خب خدا رو شکر … خیالم راحت شد.

وای چه پیشنهاد خوبی. چشم حتما این کارو انجام میدم.

ولی امروز خیلی خورد تو ذوقم… فهمیدم سانسورچی قصه ما، نیست داستان طولانیه احتمالا وسط قصه خواب میرفته… بنابراین بعضی جاها نسخه کامله بعضی جاها… صدای بووووووووووق میاد:woman_facepalming::woman_facepalming::woman_facepalming::woman_facepalming::neutral_face::neutral_face::neutral_face::neutral_face:

4 پسندیده

خیلی ممنونم ازلطفتون :pray::pray::blush::heart_eyes:

همیشه روشن :blush::heart_eyes::kissing_heart:

جای بسی تاسفه که تیغ سانسورچیا هرجا نشونی از فرهیختگی وشاهکارهنریه،سروکله اشون پیدامیشه

4 پسندیده

قربونتون برم:hugs::heart_eyes:

بنده خدا راوی که به بهترین شکل ممکن داره داستان رو روایت میکنه. اصلا این بشر فقط زاییده شده که کتاب بخونه:grimacing: دست ننه باباش درد نکنه…:joy: خوب چیزی رو تحویل جامعه دادن:joy:
ولی چی بگم از ننه بابای اون سانسورچی! :face_with_diagonal_mouth: بر هم فشردن لبانم را جایز نمیدانم! اما مجبورم! میفهمین!!! مجبوووور (همون ایکونی که موهاشو میکنه)
مثل رو فیلما خانمه داره راه میره بعد ییهویی جلو یقه اش خطی خطی میشد:neutral_face: در همین حد آرمان برادر گلم:joy: داره خیلی زیبا میخونه ییهو رو کلامش یه بوووق:neutral_face: بلند زده میشه…:expressionless:

4 پسندیده