آقا… ( این آقا تکه کلامه! جنسیت نداره… گفتم در جریان باشید)
این کتابی که شرووووووووع کردم و نسبتا باهاش حالی به حولیم، خیلی خوبِ
خلاصه
… فقط یه مشکل عمده ای کوچولو داره! اونم اینه که… ده جلده…
منو این حجم از ورق محاله
یه مشکل ریز دیگه هم داره که شخصیت بی ربط به اصل قضیه، تو داستان زیاده (که همین امر یکی از دلایل طولانی بودنشِ)
دیگه چی وویگولنزج…
آهان از سبک و سیاق و قلم نویسنده بگم…
اصن اوووووووووووووف،یعنی بگم دیوانه کننده… اینطوری روشنتون کنم …که شاید! نمیدونم تا چند صفحه اول کتاب هِههههچ نفهمیدم ولی بلاخره به نوع نگارشش خو گرفته و ارتباط را بر قرار نمودم.
حالا چرا؟
چونیکه زبان و قلم نویسنده بسیار بومی، ادبی و فارسی قدیمِ…اما قسمت هایی که کارکتر ها دیالوگ سازی میکنن!!! ادبیات کاملا قومی و محلی میشه.
خیلی لذت بخشِ…خیلی… انگار داری شعر میخونی! اصلا گویی نویسنده قلم رو روی کاغذ به رقص در آورده و تو خواننده دست به دستش با خواندن کتاب همنوازی میکنی…نمیدونم چجوری! اما این کارو میکنه در بهترین حالت ممکن…
اینطوری بگم به قدری قدرت پردازش و توصیفات موقعیت ها، احساسات و همه موارد بالاس … انگار تصویر جلو چشمته و داری فیلمشو میبینی…
آ… دیگه جونم واستون بگه… اطلاعاتی در خصوص کتاب
قصه بنا بر حقیقت… در مورد خانواده ای کردِ که در یکی از روستاهای خراسان زندگی میکنند. در بازده زمانی سال های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷
و اینکه اگر اشتباه نکنم نویسنده حدود ۱۵ سال برای نوشتن این رمان سه هزار صفحه ای وقت گذاشته… و دومین رمان بلند جهانِ.
و همچنین توسط Sigrid Gogarten همسر محمد حسن لطفی ( مترجم آثار افلاطون و ارسطو ) به زبان آلمانی هم ترجمه شده. البته به دلیل فوت زیگرید دو جلد آخر ترجمه نشد.
و اینکه اگر خواستید بخونیدش… حتما به کتاب صوتیش رجوع کنید…
میپرسید! چرا؟!
چونیکه راوی و سر پرست گویندگان آرمان سلطان زاده اس… از همینجا واسه این همتش یَک ماچ به پس کله اش
بیشتر از ۱۰۰ گوینده داره…یعنی هر کارکتنرِ داستان به گویندگیِ یک شخصِ.
موسیقی که اصلا نگم… کلهرِ، موسیقی های سنتی، سه تارو و و … اووف یک وضعی با فضای داستان عجینِ که از جا میکنتت و میبرتت همونجایی که داستان روایت شده!
صداهای پس زمینه… فقط باید بشنوید…
من هنوز اولای کتابم شاید واسه همین خیلی جو گیرم… نمیدونم به آخر میتونم برسم یا نه!
و یا این مجذوب بودن تا آخر کتاب در من خواهد ماند یا خیر!
در هر حال تا به اینجا رو با تمام وجود لذت بردم…
و نکته جالب اینکه کتاب سانسوووووور نیست
(اگر دوست داشتید یه مثبت هجده اش گوش میدم واستون مینویسم ولی بچه ها منفی هجده قول بدن نخونن)
کَلیدَر
نوشته : محمود دولت آبادی
بریده ها
خلاصه
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است.
مطلب اینکه حرف، باد است.
اما فکر، آتش است.
آتش را باید اول گیراند،
باد خودش به آن دامن میزند…
هر انسان نهری خودرونده است به هر سوی که نیروها و خواستهایش میکشانندش؛ که هر آدم رودیست، که هر آدم جهانیست. نه مگر که در هر آدم روانی میجوشد؟ و چیست روان در تن؟ بازتاب غریوی در دالانی هزار خم. گم. دور. نالان. خروشان. تار. ناپیدا. ناشناخته. خاموش. ژرف. باژگون شده. فورانی و بیامان. به کشمکش و پیچوتابی دایم. نهفتی از آشوب و غوغا.
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته.
عشق اگرچه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!
دشوارترین مردان هم بینیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخشان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی میطلبند تا به نرمی پیشانیشان را بخاراند؛ و لبانی را میخواهد که نوای نرمی را بیخ گوششان نجوا کند.
اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند.
در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی کج بود.میان ما و این زندگانی یک چیزی گنگ ماند.ما دیر آمدیم، یا زود.
هر چه بود به موقع نیامدیم !
به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ میگویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ میگویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون آدم وقتی هم که تنها میشود، تنهاییاش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده. حق هم دارند که دروغ بگویند، ارباب؛ چون که حقیقت آدم را دیوانه میکند! این است که آدمها دروغ میگویند و عیبی هم نیست. چه عیبی دارد؟ وقتی که همه به هم دروغ میگویند دیگر عیب این کار در کجاست؟
نمیدانم، من نمیدانم؛ من فقط یک چیز را میدانم و یقین دارم و روی این یقینم حاضرم قسم بخورم؛ حاضرم قسم بخورم که ما مردم هنوز صغیر هستیم و هنوز به کفیل محتاجیم. من این را در این جماعت، در خودمان دیدهام و شناختهام و به آن یقین پیدا کردهام. یکی دیگر، یک چیز دیگر؛ همهاش یک چیزی یک قدرتی که ما باورمان بشود با ما فرق دارد، که ما باورمان بشود که غیر از خودمانست؛ همیشه ما به دنبال آن هستیم. چرا؟ برای اینکه ما به خودمان ایمان نداریم؛ ما خودمان را داخل آدم حساب نمیکنیم. اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است، اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است.
حتی اگر کسی پیدا بشود که بخواهد این مورچهها را از روزگار نکبتیشان نجات بدهد، باید اول قدرتمند باشد. باید بتواند روی گُردهشان سوار بشود و با تازیانه و تیپا آنها را از میان نکبت براند. ستم، باید خیرخواهی را هم با ستم به آنها قبولاند. این جماعت، این جماعتی که من میشناسم به دو چیز عادت کردهاند: نکبت و قدرت. نکبت را با قناعت تحمل میکنند و قدرت را با ترس و پرستش. پس دشمن نکبت و قدرت هم باید بتواند با تازیانه و قدرت با آنها سخن بگوید. بندگان قدرت! قدرت هر چقدر قویتر باشد، آنها در برابرش نرمتر تسلیم میشوند و سر فرود میآورند
ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمیداریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان میآید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگنظریم، ما مردم. تنگنظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سرِ گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطرجمعی ما است
تو هم کورتر از من و دیگران! خودم را به هر رنگی درآوردم تا بلکه این قرم…اقها را قانع کنم به اینکه یک مدرسه دو کلاسه در این خرابشده سر پا کنیم؛ اما مگر شد؟ آخر آن حرامزادههای خودشان که شهر و مدرسه و مریضخانه دارند … بچههای ما هم که هر چه خرتر بار بیایند، بیزبانتر بار میکشند!
من که خستم شد… شما هم خسته نباشید… خدا قوت