ادامه دادن بحث از خرمای زبان( نکاتی شیرین و انرژی بخش برای یادگیری زبان):
《 ماجرای عینک بینا 🥸 》
سلام بر شما خواننده عزیز،محترم و دوست داشتنی
میرکمالی هستم،علی میرکمالی
چند وقتی بود که احساس می کردم دید چشمهایم موقع مطالعه مثل قبل نیست،برای همین جهت معاینه سالانه به چشم پزشکی مراجعه کردم.در کمال ناباوری متوجه شدم که علاوه بر دید نزدیکم که قبلا ضعیف شده بود و به خاطر آن از عینک استفاده می کردم،اکنون دید دورم هم دچار اشکال شده است و نیاز به عینک دارد. برای من که همراه داشتن و نگهداری از همین یک عینک هم کار دشواری بود،وجود دو عینک و تعویض مداوم آنها نگران کننده به نظر می رسید! اما خوشبختانه چشم پزشک محترم به من پیشنهاد کردند که : "می توانی از عینک《پروگرسیو》استفاده کنی که هردو دید دور و نزدیک را در یک عینک داشته باشی،ولی حتما دقت کن که از جای مناسبی عینک را تهیه کنی چون ساخت این نوع عدسی خیلی حساس و خاص است و اگر بد ساخته شود در استفاده از عینک دچار مشکل می شوی ولی اگر خوب و حرفه ای ساخته شود بسیار عینک کاربردی و مناسبی می شود."
اول خیال کردم که این حرف ها از همین بازارگرمی اطباء عزیز است برای اینکه بیمار را به مرکز خاصی سوق دهند ولی وقتی از ایشان سوال کردم که شما جای خاصی را پیشنهاد می دهید؟نظری ندادند و گفتند:"نه،هرکجا که خودتان دوست دارید بروید.“به این خاطر فهمیدم که مساله جدی است و باید برای پیدا کردن یک عینک سازی خوب دست به کار شوم.
چند عینک فروشی اطراف محل کارم دیده بودم اما تصمیم گرفتم که یک اطلاعاتی هم از اینترنت کسب کنم.با درج عبارت “عینک سازی” یکی از سایتهایی که بالا آمد و نظرم را جلب کرد سایت “عینک بینا” با شعار:《تاریخ عینک سازی ایران》 بود.سایت جالبی داشتند و توضیحات خوبی هم در مورد انواع عینکها در سایت گذاشته بودند.از همه جالب تر سابقه ۶۳ ساله عینک سازی بود که نشان می داد این کسب و کار خانوادگی جزو اولین ارایه دهندگان عینک در ایران بوده اند و حتی مشتریان مهمی چون " دکتر چمران” را هم داشته اند.مجموع این مطالب من را قانع کرد که یک عینک سازی معتبر پیدا کرده ام برای همین با شماره تلفنشان تماس گرفتم؛فرد پاسخ دهنده پیشنهاد داد که بهتر است حضورا به فروشگاه مراجعه کنم.آدرسشان “چهارراه ولیعصر” بود و از محل کار من در “قاءم مقام فراهانی” چند ایستگاه مترو فاصله داشت ولی با توجه اینکه آن روز هوای تهران فوق العاده تمیز و آفتابی بود و منظره برف روی کوههای تهران بسیار تماشایی شده بود تصمیم گرفتم که مسیر را پیاده طی کنم تا بتوانم بعد از مدتها آلودگی هوای تهران یک دل سیر هوای تازه تنفس کنم!
تا رسیدن به فروشگاه یک ساعت در راه بودم اما با دیدن مغازه کوچک عینک فروشی ابتدا کمی جا خوردم! با توجه به سایتی که دیده بودم انتظار یک جای بزرگتر و مجهزتری داشتم ولی خوب اینطور نبود.اما باز به خودم دلداری دادم که:"مگر می خواهی مغازه شان را بخری؟!همین که در کارشان متبحر و قدیمی هستند و سالها در این حرفه مشغول هستند می تواند برای تو اطمینان بخش باشد.“
پسر جوانی که با توجه به اطلاعات سایت ظاهرا نوه بنیانگذار اولیه عینک سازی بود به استقبالم آمد و سوال و جوابهای معمول برای فروش محصول آغاز شد.فروشنده زیاد تمایلی به دادن اطلاعات نداشت،بیشتر می خواست مطمءن شود که اصلا من نسخه دارم و اینکه چه بودجه ای می خواهم هزینه کنم و با توجه یه آن چند عینک آورد که من بر روی صورتم امتحان کنم.از بین حدود ۱۰ فریم پیشنهادی ایشان من ۴ تایش را پسندیده بود”.در حالیکه فروشنده منتظر بود که من زودتر یکی را انتخاب کنم تا برسیم به بحث انتخاب برند برای عدسی عینک ؛من پرسیدم که امکانش هست که من از عینکها بر صورتم عکس بگیرم و برای همسرم بفرستم تا نظر ایشان را هم بدانم؟
احساس کردم که انگار آب سردی روی فروشنده ریختند!نمی دانم چرا احساس کرد که من قصد خرید ندارم و فقط می خواهم وقتش را بگیرم؟با حالتی بی تفاوت گفت بفرماءید.من همین طور که داشتم از خودم عکس می گرفتم برای اینکه نشان دهم واقعا قصدم سفارش عینک است گفتم:"من خودم از این مدل نیمه فریم تیتانیومی خوشم آمده است ولی اینکه فریمش نیمه است یک حس نا اطمینانی بهم میده،چونکه من زیاد آدم بادقت و مراقبی در نگهداری عینک نیستم،《درضمن مثل اینکه شیشه عینک فقط از بالا به فریم چسبیده است؟》
نمی دانم شاید باید سوالم را طور دیگری مطرح می کردم تا حسم را به فروشنده منتقل کنم ولی ایشان با یک حالت سرد و یخی جواب دادند:"نه پایینش هم با یه نخ وصل است!“
حالا گویی که بقیه آب سرد را روی من ریخته بودند!ولی سردتر و یخ تر؛خیلی بهم برخورد ولی فقط اندکی سکوت کردم و لبخندی زدم و گفتم:“بابت تمام وقتی که گذاشتید و اطلاعات و راهنمایی هایی که کردید سپاسگزارم.” و با احترام خداحافظی کردم و از مغازه بیرون آمدم.بیرون از مغازه متوجه شدم که کمی آنطرف تر،خیابان فلسطین است،بورس عینک سازی و عینک فروشی با کلی فروشگاه کوچک و بزرگ.تصمیم گرفتم که مغازه های آنجا را هم ببینم.جالب است که در سومین مغازه ای که مراجعه کردم یک جوان خوشرو و خوش برخورد؛با وجود اینکه اندکی هم لکنت زبان داشت اما با حوصله و صبر تمام یکساعت وقت گذاشت و با توضیحات مفصل اطلاعات بسیار کاملی راجع به انتخاب عینک،اندازه ها و سایزبندی آن،اینکه چه فریم هایی به چه صورتهایی می آید،در انتخاب عینک به چه مواردی باید توجه کرد و خلاصه تمام اطلاعاتی که یک فرد ناآگاه مثل من که می خواهد از عینک استفاده کند بهتر است برای انتخاب عینک بداند را به من منتقل کرد و در آخر هم وقتی من گفتم که اجازه بدهید فروشگاه های دیگر را هم ببینم با خوشرویی مرا تا درب مغازه بدرقه کرد! البته من بعد از دیدن کلی مغازه دیگر از جهت مقایسه مدلها و قیمتها؛نهایتا به همان فروشگاه"عینک آفتاب"که فروشنده آن مرا کامل راهنمایی کرده بود برگشتم و عینک مورد دلخواهم را سفارش دادم،اما در طول مسیر برگشت که البته بازهم انتخاب کردم که پیاده باشد!به این فکر می کردم که چرا گاهی ما تمام کننده خوبی نیستیم؟همه امکانات برای موفقیت ما آماده است اما خودمان درست عمل نمی کنیم؟چرا آن فروشنده نتوانست صبوری کند و فروش عینک را نهایی کند؟من که این همه راه را برای خرید از ایشان رفته بودم؟!
از آنجایی که سالهاست تصمیم گرفتم به دلیل عدم آگاهی کامل از شرایط دیگران،آنها را قضاوت نکنم سعی کردم فقط در مورد خودم فکر کنم؛ به زمانی که در سنین نوجوانی پدرم من را در کلاس زبانی حوالی منزل ثبت نام کرد با این نگاه که یادگیری زبان برای آینده من خوب است؛اما من تمام کننده خوبی نبودم و بعد از مدتی،رفتن به کلاس را رها کردم.به زمانی فکر کردم که شوهر خواهرم"حسین آقا” که همچون برادر به خانواده ما وارد شده بود از میدان انقلاب برای من کاست نوار زبان خرید تا در تابستان با خواندن کتاب و گوش کردن به نوار،زبان یاد بگیرم؛چرا که به عقیده ایشان در زندگی به دردم می خورد،ولی من بعد از مدتی گوش دادن آن را ول کردم و تمام نکردم و…
تمام نکردن های من در یادگیری زبان تمامی ندارد!اما خوب که نگاه می کنم یک چیز در همه آنها مشترک است،من خودم انگیزه درونی نداشتم،همه را دیگران برای من فراهم کرده بودند؛آنها بودند که فکر می کردند یادگیری زبان به دردم می خورد و با هر زحمتی امکانات آن را تمام و کمال برای من فراهم کرده بودند.
اما نیاز به یادگیری زبان،علاقه به یادگیری زبان،خواستن آن،هنوز درون من شکل نگرفته بود،به عبارت بهتر من هنوز آماده بهره برداری از آن همه موقعیت نبودم؛زمان لازم بود تا در مسیر زندگی به این آمادگی فکری و ذهنی و روحی برسم که باید به توصیه استاد “محمود سریع القلم” کاری کنم که مهارتم در فهم زبان انگلیسی همچون زبان مادریم شود؛تا بتوانم دنیای امروز را بهتر بفهمم و درک کنم و موفق باشم.امیدوارم که همگی مان در طی این مسیر موفق باشیم و آن را تمام کنیم هرچند که برای یادگیری در زندگی نقطه پایانی نیست.
از شما سپاسگزارم که این متن را مطالعه کردید.
دوستدار شما
علی میرکمالی
۱۴۰۱/۱۱/۱۶