زیبوک 1402 📚

متأسفانه نه. من نام شکسپیر رو در زبانشناس سرچ کردم فقط همین هملت قدیمی بود.
سه تا نمایشنامه از او در زبانشناس هست، ولی اونها هم کوتاه و خلاصه شده اند و کامل نیستند.

2 پسندیده

بنظرم جای مجموعه ای از آثار و کتاب های شکسپیر خالیه
اما نسخ اصلی برای اکثریت ما مناسب نیست و خیلی سخته
شنیده ام نسخه های بروز شده و کامل خوبی امروزه وجود داره
اما شناخت دقیق ازشون ندارم

3 پسندیده

دوستان کتابخوان عزیز
تو بخش پیشنهادات زبان شناس برای بهبود زیبوک پیشنهاداتی دادم
لطفا شما هم اونجا هموت بحث رو توسعه بدین و پیشنهادات خودتون رو بگین
اینطوری بهتر و بیشتر مورد توجه قرار میگیره
متشکرم

6 پسندیده

ربکا
Rebbeca
خانم ون هاپر، یک خانم مسن، چاق، بی ملاحظه و ثروتمند که به ملاقات با آدم های مشهور یا مهم علاقه داره. او یک خادم داره که اون رو در سفرهاش همراهی می کنه و کارهاش رو انجام میده، یک دخترخانم جوان و کم تجربه، که معصومیت دخترهای مدرسه رو بیاد میاره. خانم ون هاپر از غر زدن و کنایه زدن به دختر ابایی نداره و دختر ناچار از تحمل کارفرمای مزخرف، تحمل می کنه،
یک بار خانم ون هاپر آقای دوینتر رو می بینه، مالک عمارت بزرگ و زیبای ماندرلی در کنار دریا. ده ماه پیش آقای دوینتر همسرش رو از دست داده و افسرده و تنهاست. همسر آقای دوینتر، ربکا، خانمی بسیار زیبا، خوش قامت، باهوش، کاردان، مودب و باملاحظه بوده که طی یک دریانوردی (قایق سواری از تفریحات او بود) در دریا غرق شد.
خانم ون هاپر طبق معمول سعی می کنه که با آقای دوینتر سر صحبت رو باز کنه، اما دوینتر از مصاحبت طفره میره.
خانم ون هاپر چند روزی مریض میشه و تو اتاق می مونه و این فرصتی به دختر میده تا در طول روز در اختیار خودش باشه. فرصتی که باعث مصاحبت و بعد دوستی با آقای وینتر میشه.
بزودی خانم ون هاپر باید به آمریکا بره، اما آقای دوینتر از دختر میخواد که در انگلیس و پیش او بمونه.
آیا شما یک منشی لازم دارید؟
ادامه داستان رو خودتون بخونید. به نسبت قشنگ و خوش ساخت بود. منطقی پیش رفت. مثل داستان های نرمال انگلیسی قدری گرفته و مغموم و همراه با مراسم های معمول انگلیسی مثل چای عصرانه و صحبت از آب و هوا و پر از باران و مه بود. در نهایت سورپرایزهایی هم بهمراه داره. ژانر در نهایت معمایی و جنایی میشه.
چندان طولانی نیست، فقط بیست و چهار فصل و مجموعا سه ساعت.
کاش پایان شادتری براش میذاشت و فضای داستان رو عوض می کرد
عجیب اینکه نوشته لهجه امریکن، بنظر کاملا بریتیش می اومد.
بهرحال خوب بود، پیشنهاد می کنم

11 پسندیده

من فیلمشو دیدم چند سال پیش و داستانش یادم مونده چون به قول شما تاثیرگذار بود و آدمد به فکر فرو میبرد که الان تو این داستان کی کارش درسته کی کارش غلط و اگه جای هرکدوم بودی شتید همینکارو میکردی … من حتی به ذهنم رسید میتونه واقعی باشه داستانش

8 پسندیده

سلام
ببخشید با اجازه پیشکسوتان…اصن نمیدونم اجازه دارم حرفی بزنم با نه!
آخه جدیدا یاد گرفتم که باید اجازه بگیرم!
یه عرض کوچولو تا اجازه ای از جانب بزرگان صادر بشه… نشدم که هیچ :grimacing: نیومده خدافس
(ربکا یه رمان کلاسیک تقریبا قطور اثر دافنه دوموریه که احتمالا این نسخه خلاصه شده اشه.
فیلمی هم بر اساس این رمان توسط الفرد هیچکاک ساخته شد که برنده چند جایزه از جمله اسکار هم شده.)

7 پسندیده

من این نسخه رو نخوندم ولی نسخه کاملش رو تا حد زیادی یادم مونده. فکر کنم اونایی که ژانر معمایی جنایی رو دوست دارن خوششون بیاد ولی برای خود من که زیاد این ژانر رو دوست ندارم، استایل نوشتن نویسنده باعث شد که این کتاب رو بخونم، خود نحوه نوشتن نویسنده انگار گنگه، خوف و وحشت داره. :sweat_smile: ی چیز خیلی جالب برای من این بود که اسم شخصیت اصلی داستان ی بار هم گفته نمیشه.

4 پسندیده

ممنون بابت اطلاعاتی که دادی
سعی می کنم فیلمش رو هم ببینم
جالب بنظر میاد

آره، نکته جالبی بود.
من شک کردم که شاید بخاطر عدم دقت متوجه اسمش نشده باشم
پس هیچ وقت گفته نشد :thinking:

5 پسندیده

سلام.
شاید این پست با هدف تاپیک ارتباط مستقیم نداشته باشه، ولی چون باورم اینه که مرز چندانی میان هنر، ادبیات و فلسفه وجود نداره و این سه به طور تنگاتنگی با هم مرتبط اند، دوست دارم درباره مرگ اندیشی یک کتاب و یک فیلم معرفی کنم.

اگر از رباعیات خیام که سرشار از یاد مرگ است بگذریم، رمان همه می میرند از سیمون دوبوار با ترجمه عالی زنده یاد مهدی سحابی رو پیشنهاد میکنم.

همچنین فیلم مُهر هفتم از برگمن به بهترین شکل ممکن مرگ اندیشی را به تصویر کشیده. این شاهکار یکی از بهترین فیلمهایی بوده که دیده ام. داستان درباره شوالیه ای در قرون وسطی ست که به همراه ملازمش از جنگهای صلیبی برگشته و در میان راه با مرگ مواجه میشود که میخواهد جانش را بگیرد، اما شوالیه به مرگ پیشنهاد بازی شطرنج می دهد تا اگر مرگ او را در بازی شکست داد آنوقت جانش را بگیرد و …

اگر این فیلم رو تماشا کردید، خواندن تحلیل عالی زیر را هم پس از دیدن فیلم پیشنهاد میکنم:

8 پسندیده

نقد جالب و آموزنده ای بود
متشکرم :pray:t4:

5 پسندیده

شاید کتاب جالبتر باشه. فیلم منو نگرفت!
… … … … … …
ممنون از لطف پیشکسوتان :joy:اجازه ای صادر نشد، خدافظی:wave:

5 پسندیده

آنکو جان چه اجازه ای؟! :joy: شما هرچقدر میخوای اینجا بنویس، من خودم ریویو های شما رو خیلی دوست دارم. اگه کتابی رو میخونی حتما اینجا نظرت رو به اشتراک بزار. :heart:

5 پسندیده

موافقم خیلی از اوقات با کتاب خیلی بهتر و بیشتر میشه ارتباط برقرار کرد
بیشتر فهمید و یاد گرفت تا فیلم
اما گاهی فیلم برای اینکه تصور بهتری از فضای کتاب پیدا کنیم خوبه
ضمن اینکه بعضی کتاب ها خیلی سخت و پیچیده اند و دیدن فیلم بعنوان یک غذای از قبل هضم شده میتونه کمک بزرگی باشه، مثل ارباب حلقه ها

آره موافقم
من هم نوشته های آنکو رو دوست دارم
البته همشون رو متوجه نمیشم کامل
اما یه جورایی باحالی خاص خودش رو داره و با نوشته های بقیه هم کاملا متفاوته

5 پسندیده

این نوشتار در آینده ویرایش خواهد شد

انسان در جستجوی معنا
ویکتور فرانکل
Man’s Search for Meaning
Victor E. Frankl
دکتر فرانکل، روان شناس مشهور یهودی، طی جنگ جهانی دوم و جریان هولوکاست دستگیر شده و سه سال را در کمپ های متمرکز از جمله آشویتز و داخائو می گذراند. همسر باردارش، پدر، مادر و برادرش (تمامی خانواده بجز خواهرش) در این کمپ ها کشته شدند. جسد هنسرش هرگز پیدا نشد.
تجربه دکتر فرانکل از این کمپ ها عمیق و شنیدنی است.

What a human being does when he suddenly realizes he has "nothing to lose except his so ridiculously naked life.
.
او مکتب جدیدی در روان شناسی بنیان گذاشت که آن را معنا درمانی یا لوگوتراپی نامید. درک من از مکتب او این است که وی اصل را بر پایه تمایل انسان به جستجوی معنا و جوهر می داند. فرانکل انسان بودن را در آگاه بودن و مسئول بودن می داند.

.
نکته جالب اینجا است که شرح زبان شناس بر این کتاب خوب بود. هرچند طبق نعمول می شد عکس بسیار بهتری انتخاب کرد.
.

در اردوگاه آشویتز که مهم ترین و بزرگترین کمپ متمرکز نازی ها برای اعمال هولوکاست بود بیش از سه میلیون نفر کشته شدند. برای درک اهمیت و عظمت این کمپ، در کمپ داخائو حدود سی هزار نفر کشته شدند. در دوران اوج این کمپ در یک روز کاری معمولی حدود دو هرار نفر کشته می شدند.
فرانکل در بخشی از کتابش می نویسد: ما که از بخت خوب یا حسن اتفاق یا معجزه - یا هر آنچه که شما نامش می‌نهید- از این اردوگاه‌ها بازگشته‌ایم، خوب می‌دانیم که بهترین‌های ما هرگز برنگشتند

ورودی مشهور اردوگاه آشویتز که قطار حاوی اسرا از درون دروازه وسط آن عبور می کرد. این اردوگاه امروزه تبدیل به موزه شده و همین دروازه ورودی از جذابیت های آن برای توریست ها است.

حائل های دولایه مشهور و بدنام آشویتز
یکی از راههای خودکشی آویزان شدن به سیم خاردار های آن بود تا در اثر برق گرفتگی قدرتمند یا شلیک محافظان نازی کشته شوند. اسلحه نیمه اتوماتیک کارابینز ۹۸ کا ساخت کارخانجات موزر آلمان برای کشتن هفت نفر پشت هم با یک شلیک قدرت داشت. اتصال های عایق سیم خاردارها به پایه های فلزی خمیده مشخص است. این سیم خاردارها حاوی برق بود.

6 پسندیده

:joy: مرسی که هستی!
در واپسین لحظات ترکم از این دیار غربت این تو بودی که مرهمی بر دل :broken_heart: شکسته ام نهادی… آه بوتیکا… بوتیکای نازنین من!:joy:

:ok_hand:یِپ

ممنون میشم اگر متوجه نشدید نقل قولش کنید! (چون واسم جالبه که بدونم کجای کلامم قابل فهم نیست.)

یکی از دوستان شعری از سهراب سپهری گذاشت منو یاد این شعرش انداخت…
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاستزندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

(منظور به یاد مرگ بودنه؟!
باید فیلمی که معرفی کردین ببینم
نوعا زیاد به یاد مرگم! اما نه به این معنی که از زندگی کردن سیر بشم و به استقبال مرگ برم)

7 پسندیده

شعر قشنگی بود. ممنونم. :rose:

ولی همه این ها در نهایت چیزی جز خودفریبی نیست. زندگی به هیچ وجه یک هدیه نیست، بلکه نفرینی است که بر ما برخلاف خواستمان تحمیل شده.

شاعری که در شعرش از کلمات موهومی مثل خدا استفاده می کند، با کمال احترام باید بگویم که به ماهیت هستی پی نبرده و آنرا آنطور که باید نشناخته است. قصدم ملامت کسی نیست، خدا هم نوعی خودفریبی است که انسانهای بیچاره برای خود ساخته اند تا از وحشت زندگی بکاهد. وگرنه عقل و منطق به روشنی نشان می دهد که امکان ندارد این جهان زشت و سرشار از پلیدی ساخته خدایی حکیم و سراسر نیکی باشد. همانطور که دیوید هیوم در فصل دهم شاهکار جاویدش گفت و گوهایی درباب دین طبیعی می نویسد:

Epicurus’s old questions have still not been answered. Is he willing to prevent evil, but not able? then he is impotent.
Is he able, but not willing? then he is malevolent. Is he both able and willing? then where does evil come from?

پرسشهای کهن اپیکور همچنان بی پاسخ مانده اند. آیا او (خدا) میخواهد جلوی شر را بگیرد اما نمی تواند؟ پس او ناتوان است. آیا می تواند ولی نمی خواهد؟ پس او بدخواه است. آیا هم می تواند و هم میخواهد؟ پس این همه شر از کجا می آید؟

الاهیدانان صدها کتاب در توجیه رنج و شر جهان نوشته اند، اما هیچ کدام از دلایلی که مطرح کرده اند قانع کننده نیست. اگر خدایی وجود داشت نیازی به وکیل مدافع نداشت! با خلقتش از خود دفاع میکرد. تصور خدا دستاویزی برای دیکتاتورها شده تا به کمک آن بر مردم حکومت کنند و هرگونه مخالفتی را به نام او سرکوب نمایند.

یک نمونه از خودفریبی همین تصور بهشت است. انسانها این را نمی توانند تحمل کنند که روزی همه چیز به پایان می رسد. نه، امکان ندارد! باید زندگی ادامه داشته باشد. پس چی بهتر از تخیل بهشت با همه لذتهایش! این تصور آنچنان برای انسانها خوشایند است که دیگر به تبعات آن فکر نمی کنند. زندگی با همه رنج و ملالش، به دلیل اینکه روزی به پایان می رسد معنایی دارد، مرگ به عنوان deadline باعث میشود که صبح از خواب بیدار شویم و فعالیت کنیم، زندگی ابدی و بی پایان به جهنمی کسل کننده می ماند و اصلا مطلوب نیست (پیام رمان همه می میرند هم که در بالا معرفی کردم در واقع همین است). پس بهشت ابدی که ادیان وعده می دهند اگر اندکی درباره اش فکر کنیم به پوچ بودن آن پی خواهیم برد. تصور زندگی جاوید و بی پایان برایم به هیچ وجه ممکن نیست و بینهایت ملالت بار و بی معنی است، ترجیح میدهم مرگ پایان کار باشد تا به این نفرین ابدی گرفتار شوم!

بله، همونطور که در بالا اشاره کردم، یاد مرگ باعث میشود که از لحظه حال استفاده کنیم. رباعیات خیام هم همین را می گویند، اینکه دم را دریاب، پیش از آنکه مرگ به سراغت آید. چند رباعی از او را برای روشنتر شدن منظورم می آورم:

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما

زآن پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند

تو زر نه‌ای ای غافل نادان که تو را

در خاک نهند و باز بیرون آرند

می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد بجان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نوند

هر کس به مراد خویش یک تک به دوند

این کهنه‌جهان به کس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زآن پیش که سبزه بر دمد از خاکت

لینک زیر هم خواندنش خالی از فایده نیست:

پس مراد از اندیشیدن به مرگ، ناامید کردن خود نیست، بلکه یادآوری این نکته است که پیش از پایان کار از زندگی که بر ما تحمیل شده استفاده کنیم و وقتمان را بیهوده هدر ندهیم.

2 پسندیده

فلسفه ویکتور فرانکل زیباست و برای بسیاری تسلی بخش بوده است. اما با همه احترامی که برای ایشان قائلم، با مکتب معنادرمانی او تا حد زیادی مخالفم و معتقدم که انسان دیر یا زود با تراژدی ها و فجایعی در زندگی روبرو میشود که دیگر جواب های قبلی از قبیل مذهب و معنادرمانی برایش قانع کننده نیست.

در واقع مکتب او هم در نهایت به خودفریبی منحر میشود، مثلا در جایی از کتابش درباره یکی از بیمارانش که یک خاخام یهودی بوده صحبت میکند و اینکه چطور با عقاید دینی او را تسلی داده. من بشخصه حقیقت تلخ را بر دروغ شیرین ترجیح میدهم.

او جایی دیگر به تبعیت از فیلسوفان اگزیستانسیالیست درباره اختیار انسان می نویسد که این موضع هم از نظر فلسفی بسیار بحث برانگیز است، ولی او به سادگی از آن می گذرد.

در نهایت فلسفه او را میتوان در نقل قولی از نیچه که بارها در کتابش ذکر می کند خلاصه کرد:

هر کس که چرایی دارد، تقریبا هر چگونه ای را می تواند تحمل کند.

.

1 پسندیده

من یه شعر نوشتم و توقع اینچنین پیامی نداشتم.
میدونید…
تمام این سوالاتی که مطرح شد.
تمام بیان هایی که گفته شد بنده با حرف حرف شون مخالفم و این امر بر شما پوشیده نیست! (پس دلیل بر بحث بیهوده نیست!)
چون نه من اون قدرت رو دارم که عقاید شما رو تغییر بدم و نه شما…
اما بر جان عزیزترینم قسم که جواب تک تک کلامتون رو دارم نه به عقل خودم. (بنده خیلی کم، خیلی کم قسم میخورم! گویی اصلا قسم نمیخورم! و عزیزترینم کسیه که جانم رو نثارش میکنم. اینارو گفتم که به اندازه ی ذره ای واستون شبهه نشه که قصد دروغ یا بلوف زدنی داشته ام.کماییکه یکی از خط قرمزهام دروغِ)
برای همین آرزو دارم اگر واقعا درد دین و دانستن دارید. نه نیتی مغرضانه بر دین و انکارش!
بر اون جوابی که من رسیدم شما هم برسید.

3 پسندیده

من هم قصد توهین به عقیده کسی از جمله شما را نداشتم. ولی نمیتونم از بیان چیزی که با عقل و منطق به آن رسیده ام خودداری کنم. چون کشف و بیان حقیقت وظیفه هر انسان شریفی است. غرضی هم در کار نیست جز روشن شدن حقیقت. برای بیان عقیده ام هم حجت و استدلال آوردم. اگر کسی هم توانست با منطق و استدلال به من پاسخ بدهد و جوابی برایش نداشتم، باز هم با کمال میل عقیده ام را تغییر خواهم داد.

من با خودم عهد بسته ام که فقط خادم راستی و حقیقت باشم هرچند در این راه کشته شوم. من هم زمانی به خدا باور داشتم، ولی وقتی در همین تالار شخصی عقایدم را با عقل و منطق به چالش کشید، با اینکه بسیار برام رنج آور بود، درباره اش مطالعه کردم و پس از مدتی وقتی به قوت استدلال آنها پی بردم، ناگزیر عقیده ام را تغییر دادم.

برید ببینید اون خدا و دینی که ازش دفاع میکنید باعث چه نکبت هایی شده است: تفرقه میان انسانها، فقر، نژادپرستی، جنگهای صلیبی، زنده سوزاندن انسانهای آزاداندیش در قرون وسطی، استبداد، برده داری، جنگ و خونریزی، شکنجه، تجاوز، کودک کشی و …
ادیان باعث شده اند که انسانهای فاسد خود را نماینده خدا بر روی زمین بدانند و به نام او دست به هر جنایتی بزنند (و خدا هم لابد فقط نظاره گر است!). در واقع ادیان بیشتر مایه بدبختی و فلاکت انسانها هستند تا سعادتشان. البته میدونم اینجا خواهید گفت که از دین سوء استفاده شده، ولی میتوانم شواهدی از زندگی بنیانگذاران ادیان نشان بدهم که چگونه مخالفان خود را سر به نیست می کرده اند. ولی حیف که اینجا جای مناسبی برای مطرح کردنش نیست.

نمیتونم پیامم را پاک کنم، چون در اینصورت به حقیقت گویی خیانت کرده ام. اما اگر از نوشته ام ناراحت شدید از شما صمیمانه عذرخواهی میکنم. :rose: :rose:

3 پسندیده

هرچند به عنوان یک فرد خداباور قطعا با بخش هایی از نوشته شما مخالفم
این نوشته را صادقانه و از روی تفکر و تامل دیدم
علیرغم انتقاد و حفظ موضع، از خواندنش لذت بردم
متشکرم :white_check_mark:

2 پسندیده