همیبود تا بود این بود روز
تو دل را به آز فزونی مسوز
بسوزد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
بیآزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
شاهنامه فردوسی