مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دستکه چندان خُفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاکبِدین پنجاه ساله حقهبازی
بِدین یک مُهره گِل تا چند نازی؟نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش بر نِه که هم ناپایدار استنشاید آهنینتر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگزمین نطعی است، ریگش چون نریزد؟
که بر نطعی چنین جز خون نریزدبسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این تشتهر آن ذره که آرد تندبادی
فریدونی بود یا کیقبادیکفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیستکه میداند که این دِیر کهنسال؟
چه مدت دارد و چون بودش احوالبه هر صد سال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگرنماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او رابه روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چهتوان شنیدن؟ز جور و عدل در هر دور سازیست
در او داننده را پوشیدهرازیستنمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دورشب و روز ابلقی شد تند، زنهار!
بدین ابلق عنان خویش مسپاربه صد فن گر نمایی ذوفنونی
نشاید بُرد از این ابلق حرونی
خسرو و شیرین، نظامی