شعر الهام بخش

مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیدار‌ان برآور در جهان دست

که چندان خُفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک

بِدین پنجاه ساله حقه‌باز‌ی
بِدین یک مُهره گِل تا چند نازی‌؟

نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش بر نِه که هم ناپایدار است

نشاید آهنین‌تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ

زمین نطعی است‌، ریگش چون نریزد‌؟
که بر نطعی چنین جز خون نریزد

بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این تشت

هر آن ذره که آرد تندباد‌ی
فریدونی بود یا کیقباد‌ی

کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست

که می‌داند که این دِیر کهن‌سال‌‌؟
چه مدت دارد و چون بودش احوال

به هر صد سال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر

نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را

به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چه‌توان شنیدن‌؟

ز جور و عدل در هر دور سازی‌ست
در او داننده را پوشیده‌راز‌ی‌ست

نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور

شب و روز ابلقی شد تند‌، زنهار‌!
بدین ابلق عنان خویش مسپار

به صد فن گر نمایی ذوفنونی
نشاید بُرد از این ابلق حرونی

خسرو و شیرین، نظامی

1 پسندیده

2 پسندیده

چنین است رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانه مرنج

نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ

اگر شاه باشی و گر زردهشت
نهالی ز خاک است و بالین ز خشت

بباز و بناز و همه کام جوی
اگر کام دل یافتی نام جوی

چنان دان که گیتی ترا دشمن است
زمین دشمن و گور پیراهن است

اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد

بناکام می‌رفت باید ز دهر
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر

ندانم سرانجام و فرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

چنین است آیین خرم‌جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان

انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید

بکوشی و ورزی ز هرگونه چیز
نه مردم، نه آن چیز ماند بنیز

سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت

بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم

بکوشیم بر نیک‌نامی به تن
کزین نام بالیم بر انجمن

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

همی‌بود تا بود این بود روز
تو دل را به آز فزونی مسوز

بسوزد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ

بی‌آزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت

اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم

به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود

نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی

شاهنامه فردوسی

3 پسندیده

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن ‌…

3 پسندیده

همان مَنزل است این جهانِ خَراب‌،
که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب‌.

کجا رایِ پیرانِ لشکر‌کشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَر‌کشش؟

نه تنها شد ایوان و قصر‌ش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد‌.

همان مرحله‌ست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور‌.

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام
به کیخسرو و جَم فرستد پیام‌.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج‌».

(حافظ، ساقی نامه)

1 پسندیده

گفت و گوی اسکندر و برهمن:

بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را به ما

ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش

بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند

چنین داد پاسخ ورا شهریار
که با مرگ خواهش نیاید به کار

چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گر زآهنی زو نیابی رها

جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز

برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا

چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست

جهان را به کوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی

ز تو بازماند همین رنج تو
به دشمن رسد کوشش و گنج تو

ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی

پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست

زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد

همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید

چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج

زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ

بی‌آزاری و جام می‌ برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین؟

بخور آنچ داری و انده مخَور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر

میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

سر مایهٔ مرد سنگ و خرد
ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد

در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی

اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز

یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید

اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت

سه چیزت بباید کز آن چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست

خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گر به دیگر سخن ننگری

چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز

چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان

بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی

نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج

بد و نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرکه دارد خرد

چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابیم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج
چو دانی که ایدر نمانی مرنج

چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج

بریزی به خاک ار همه ز آهنی
اگر دین‌پرستی ور آهرمنی

چنین است آیین چرخ روان
اگر شهریاریم و گر پهلوان

بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد

همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
زهش چون ستم بینم و مرگ داد

چنین است رسم سرای سپنج
بخواهد که مانی بدو در به رنج

بخور هرچ داری منه بازپس
تو رنجی چرا ماند باید به کس؟

چنین است رسم جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان

نسازد تو ناچار با او بساز
که روزی نشیب است و روزی فراز

نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر برین دست یابد نه شاه

همه نیکوی باید و مردمی
جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اینت نبینم همی بهره‌ای
اگر کهتر آیی وگر شهره‌ای

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمّی بود دل پر از درد و خشم

نه آن ماند ای مرد دانا نه این
ز گیتی همه شادمانی گزین

چنین است گیهان ناپایدار

برو تخم بد تا توانی مکار

شما مهربانی بافزون کنید

ز دل کینه و آز بیرون کنید

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

چرا باید در زبانشناس شعر فارسی خونده بشه ؟ من خودم یه نیمچه شاعرم و عاشق شعرم اما از اینجا توقع دارم شعر انگلیسی بخونم

اینم یکی از شعرهام که الان ترجمه ش کردم نمیدونم درست ترجمه کردم یا نه

You are my prophet
And your book is your caress on my hair
And your miracle is my eyes that smile now

شگفت اندر این گنبد لاژورد
بماند چنین دل پر از داغ و درد

چنین بود تا بود دور زمان
به نوی تو اندر شگفتی ممان

یکی را همه بهره شهد است و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند

یکی ز او همه ساله با درد و رنج
شده تنگدل در سرای سپنج

یکی را همه رفتن اندر نهیب
گهی در فراز و گهی در نشیب

چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگِ گل رنج خار

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ

زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش

کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهای جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خریدار دارد

به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد

یکی منزل است این که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد

یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد

ناصرخسرو

1 پسندیده

انصاف در جبلّت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کو هم ز دهر نامزد غم نیامده است

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است

از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است

آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است

با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است

خاقانی