ابوالعلای معرّی در قصیده ای مشهور که در رثاء یکی از دوستانش سروده و براستی از شاهکارهای ادبیات عرب است می گوید:
خَفِّفِ الْوَطْءَ مَا أَظُنُّ أَدِيمَ الْـ
أَرْضِ إِلَّا مِنْ هَذِهِ الْأَجْسَادِوَقَبِيحٌ بِنَا وَإِنْ قَدُمَ الْعَهْـ
ـدُ هَوَانُ الْآبَاءِ وَالْأَجْدَادِسِرْ إِنِ اسْطَعْتَ فِي الْهَوَاءِ رُوَيْدًا
لَا اخْتِيَالًا عَلَى رُفَاتِ الْعِبَادِرُبَّ لَحْدٍ قَدْ صَارَ لَحْدًا مِرَارًا
ضَاحِكٍ مِنْ تَزَاحُمِ الْأَضْدَادِبر زمین آهسته قدم بگذار که بنظر من جز انسانهای خاک شده چیزی روی زمین نیست.
برای ما پسندیده نیست که با این عمل پدران و اجداد خود را خوار بشمریم.
اگر میتوانی در هوا حرکت کن و بر خاک مخلوق با تکبر قدم مگذار.
چه بسا گوری که بارها گور شده و از سرزیر کردن مردگان گوناگون دهان به خنده باز کرد.
این استعاره خاک و کوزه و اینکه زمین در واقع گورستانی بزرگ است و بر خاک مردگان نباید با تکبّر راه رفت در میان شاعران پارسی گوی ما هم فراوان گفته شده است. برای نمونه رباعی زیبای زیر از خیام:
هر سبزه که بر کنار جویی رستهست
گویی ز لب فرشتهخویی رستهستپا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهست
عطار نیشابوری هم چنین سروده است:
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
سعدی هم گوید:
به خاک بر مرو ای آدمی به کشّی و ناز
که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست
همچنین حافظ شیرازی فرماید:
بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
و سرانجام فردوسی بزرگ با آن زبان فاخر خود این چنین ما را به تأمل در کار جهان فرا می خواند:
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشّه و مور با پیل و کرگزمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویشکنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بودپر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنشچه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ