اگر با تو گردون نشیند به راز
هم از گردش او نیابی جوازهمو تاج و تخت بلندی دهد
همو تیرگی و نژندی دهدبه دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوستسرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
شاهنامه فردوسی
اگر با تو گردون نشیند به راز
هم از گردش او نیابی جوازهمو تاج و تخت بلندی دهد
همو تیرگی و نژندی دهدبه دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوستسرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
شاهنامه فردوسی
شکر نعمت
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او، لطفی است بیرون از عدد
فضل او، فضلی است بیرون از شمار
گر به هر مویی، زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار!
کلیات سعدی، مواعظ، ص ۷۲۴ و ۷۲۵.
تهیه شده در رادیو چکامه
گوینده (خودم:)): باران ذوالقدر
این تاپیک هم یه مدت خیلی فعال بود.
نمیدونم کم کار شدن همه یا جای دیگه فعالیت دارن.
سلام این هم کار دلی بود زیر صداش( منظورم صدای گیتاره) خودم زدم خوانشش هم که صدای خودمه شعری از مهدی جوینی:))
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشانتو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسانچون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوانکوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!این همه با خیل و حشم رفتهاند
نه رمه مانده است کنون نه شبانرهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ناصرخسرو
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهنکجا چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمیداگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدارچه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام رختاگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن نیز ننوازدتچو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژمهمان چهرهٔ ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گردد گراناگر شهریاری و گر زیردست
بجز خاک تیره نیابی نشستکجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران پیروزبختکجا آن خردمند کندآوران
کجا آن سرافراز و جنگی سرانکجا آن گزیده نیاکان ما
کجا آن دلیران و پاکان ماهمه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
شاهنامه فردوسی
زان بخششی که بر در عالم شد
انده نصیب گوهر آدم شدیارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شدلطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شدزیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شددرهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شدایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شدزین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شدزخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
خاقانی
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافر خویمردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجویبا بلاها بساز و تن در ده
کز سلامت نه رنگ ماند و نه بویدود وحشت گرفت چهرهٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشویاهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپویچند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن رویدل خاقانی از جهان بگسست
باز شد رب لاتذرنی گوی
خاقانی
عافیت، کس نشان دَهَد؟ نَدَهَد
وز بلا، کس، اَمان دَهَد؟ نَدَهَدیک نَفَس تا که یک نَفَس بِزَنَم
روزگارم زمان دَهَد؟ نَدَهَددر دلم غُصِّهای گرهگیر است
چرخ، تسکینِ آن دَهَد؟ نَدَهَدکس، برایِ گرهگشادنِ دل
غمگساری، نشان دَهَد؟ نَدَهَدآخر، این بادبانِ آتشبار
بَحْرِ غَم را کَران دَهَد؟ نَدَهَدموجِ کشتیشکاف بینَد مَرد
تکیه بر بادبان دَهَد؟ نَدَهَدز آسمان خواست داد، «خاقانی»
دادِ کس، آسمان دَهَد؟ نَدَهَد
خاقانی
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیستزان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیستوحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کآشنایی مانده نیستدل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیستزنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیستکوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیستبا عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
خاقانی
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده استجهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زورِ بازویی نمانده استچه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده استفلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده استبه که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمیخویی نمانده استنظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
خاقانی
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواستزیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباستبا کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاستیار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین: کنون پیداستآن که زلفین و گیسویت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاستچون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
رودکی
با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود، آبادی نیست
تا در همهٔ جهان یکی زندان هست
در هیچکجای عالم آزادی نیست
اسماعیل خویی
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهانهمی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بینیازی کندز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کردببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
شاهنامه فردوسی
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهیشنیدم کلهای با خاک میگفت
که این دنیا نمیارزد بکاهی
باباطاهر همدانی
چقدر غمناک
از دل برآمده:
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده ست حاصل و مرهم نیامده است
خاقانی
چه باید به گیتی چنین رنج برد
که آنکس که بی رنج بد هم بمردجهان آن نیرزد بر پر خرد
که دانایی از بهر او غم خوردگرت غم نماید تو شو کام جوی
می آتش کن و غم بسوزان برویاز آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام راکرا با خمار گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیستهمی می خور از بن مخور هیچ درد
که می سرخ دارد دو رخسار زردجهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز بادلب ترک و شادی و رامش گزین
کت اندر جهان رای به نیست زینگرت رای آن نیست بیدار باش
پرستنده پاک دادار باشهمان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش راچنان زی که مور از تو نبود به درد
نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد
اسدی طوسی، گرشاسپ نامه