شعر الهام بخش

گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم…

  • مولانا
3 پسندیده

زندگی باید کرد
گاه با یک دلِ تنگ…

  • سهراب سپهری
3 پسندیده

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد

  • وحشی بافقی
3 پسندیده

حال دل پرسیدی و گفتم که خوبم بارها
خوبم اما خوب ویرانم نفهمیدی مرا

3 پسندیده

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای
دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای
آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟»
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای
آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

#مولانا

3 پسندیده

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

حافظ

2 پسندیده

قراری بسته‌ام با مِی فروشان
که روزِ غم به جز ساغر نگیرم

مبادا جز حسابِ مُطرب و مِی
اگر نقشی کشد کِلکِ دبیرم

حافظ

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده‌ام به باده‌فروشان پناه از او

حافظ

1 پسندیده

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

حافظ

2 پسندیده

این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جایگاه بد است
شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار؟
که همه کار او نه هموار است

کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است

رودکی

1 پسندیده

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است
همیشه تا بوَد آیین گِرد، گَردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شود
و باز درد، همان کز نخست درمان بود

رودکی

1 پسندیده

ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

مُستی مکن، که ننگرد او مُستی
زاری مکن، که نشنود او زاری

شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری

گویی گماشته‌ست بلایی او
بر هر که تو بر او دل بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!

تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری

اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری

رودکی

1 پسندیده

شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک‌بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است این جهانِ فسوس
باده پیش آر هرچه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ‌کس، تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟

رودکی

1 پسندیده

زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است

به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
که‌را زبان نه به بند است پای در بند است

رودکی

1 پسندیده

بر این‌گونه بر تاج‌داری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد

خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش نه مهر

همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم

(شاهنامه فردوسی، مرگ یزدگرد سوم)

1 پسندیده

ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ

زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست

سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج

برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد

چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان، داغِ دل بُردگان

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

بسا رنج‌ها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست
از او بهره زهر است و تریاک نیست

چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد

بر او نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه

چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان

چو اندیشهٔ گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست

بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده