گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم…
- مولانا
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم…
زندگی باید کرد
گاه با یک دلِ تنگ…
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
حال دل پرسیدی و گفتم که خوبم بارها
خوبم اما خوب ویرانم نفهمیدی مرا
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام!
آه که تو دوش کرا بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟»
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
#مولانا
گفتم هوایِ میکده غم میبَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنندگفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند
حافظ
قراری بستهام با مِی فروشان
که روزِ غم به جز ساغر نگیرممبادا جز حسابِ مُطرب و مِی
اگر نقشی کشد کِلکِ دبیرم
حافظ
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از اوسلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من بردهام به بادهفروشان پناه از او
حافظ
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامیز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
حافظ
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار استنیکی او به جایگاه بد است
شادی او به جای تیمار استچه نشینی بدین جهان هموار؟
که همه کار او نه هموار استکنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
رودکی
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بودسپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بودیکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بودنه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بودجهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است
همیشه تا بوَد آیین گِرد، گَردان بودهمان که درمان باشد، به جای درد شود
و باز درد، همان کز نخست درمان بود
رودکی
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باریاز بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواریرفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواریمُستی مکن، که ننگرد او مُستی
زاری مکن، که نشنود او زاریشو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاریگویی گماشتهست بلایی او
بر هر که تو بر او دل بگماریابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاریفرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساریاندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
رودکی
شاد زی با سیاهچشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و بادز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یادمن و آن جعدموی غالیهبوی
من و آن ماهروی حورنژادنیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه دادباد و ابر است این جهانِ فسوس
باده پیش آر هرچه بادابادشاد بودهست از این جهان هرگز
هیچکس، تا از او تو باشی شاد؟داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟
رودکی
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند استبه روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند استزمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کهرا زبان نه به بند است پای در بند است
رودکی
بر اینگونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبردخرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش نه مهرهمان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
(شاهنامه فردوسی، مرگ یزدگرد سوم)
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دستزمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغزمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رهازمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاههمی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدستاگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سردبباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریستسرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
شاهنامه فردوسی
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنجبرین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنجسرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیردل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان، داغِ دل بُردگان
شاهنامه فردوسی
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگی پسندیدهاندسرانجام بستر جز از خاک نیست
از او بهره زهر است و تریاک نیستچو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آزهمان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوریترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس استتو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگردبر او نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
شاهنامه فردوسی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همییکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدشیکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمردمدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
شاهنامه فردوسی
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمندچو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاهچرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهانچو اندیشهٔ گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک بازاگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهیچنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیستبدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست
شاهنامه فردوسی