شعر الهام بخش

گوهرِ
خود
را
مَزَن
بر
سنگ
هر
ناقابلی،
صبر
کن
پیدا
شود
گوهرشناسِ
قابلی؛

2 پسندیده

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

به هیچ مبحث و دیباچه ای، قضا ننوشت

برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانه ی هستی

که ساخت خانه ی بی پای بست و بی بنیان؟

زن ار به راه متاعب نمی گداخت چو شمع

نمی شناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمی تافت زن به کوه وجود

نداشت گوهری عشق گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

اگر فلاطن و سقراط، بوده اند بزرگ

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

به گاهواره ی مادر، به کودکی بس خفت

سپس به مکتب حکمت، حکیم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر کجا خواند طفل بی مادر

نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفه ی زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم

دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

به روز حادثه اندر یم حوادث دهر

امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم از آن

همیشه دختر امروز، مادر فرداست

ز مادرست میسر، بزرگی پسران

اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت

به جز گسیختگی، جامه ی نکو مردان

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

به روزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

به روز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

به حرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد

گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا

که داشت میوه ای از باغ علم در دامان

به رسته ی هنر و کارخانه ی دانش

متاع هاست، بیا تا شویم بازرگان

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

کسیست زنده که از فضل، جامه ای پوشد

نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

هزار دفتر معنی، به ما سپرد فلک

تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن

هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

بساط اهرمن خودپرستی و سستی

گر از میان نرود، رفته ایم ما ز میان

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

که نرخ جامه ی بهمان چه بود و کفش فلان

برای جسم، خریدیم زیور پندار

برای روح، بریدیم جامه ی خذلان

قماش دکه ی جان را، به عجب پوساندیم

به هر کنار گشودیم بهر تن، دکان

نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد

نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان

نه سبزه ایم، که روییم خیره در جر و جوی

نه مرغکیم، که باشیم خوش به مشتی دان

چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم

که حله ی حلب ارزان شدست یا که گران

از آن حریر که بیگانه بود نساجش

هزار بار برازنده تر بود خلقان

چه حله ایست گرانتر ز حلیت دانش

چه دیبه ایست نکوتر ز دیبه ی عرفان

هر آن گروه که پیچیده شد به دوک خرد

به کارخانه ی همت، حریر گشت و کتان

نه بانوست که خود را بزرگ می شمرد

به گوشواره و طوق و بیاره ی مرجان

چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چه سود

ز رنگ جامه ی زربفت و زیور رخشان

برای گردن و دست زن نکو، پروین

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

پروین اعتصامی

3 پسندیده

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

حافظ

2 پسندیده

دلخوشم با نفسی، حبه قندی، چایی…
صحبت" اهل دلی"، فارغ از همهمه دنیایی…
دلخوشی ها کم نیست، دیده‌ها نابیناست…

سهراب سپهری

2 پسندیده

چهارم دی‌ ماه زادروز رودکی بزرگ، نخستین شاعر پارسی‌گوی در آغاز سدۀ چهارم ( پدر شعر فارسی )

:sparkles: :sparkles:

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد
هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که تو را نبینم آن روز مباد

:sparkles: :sparkles:

در کوه هنوز هم صدایت باقی‌ست
پژواک تمام لحظه‌هایت باقی‌ست
در سنگ‌ترین نشانه‌های تاریخ
دیدیم هنوز رد پایت باقی‌ست

3 پسندیده

موی بشکافی به عیبِ دیگران

ور بپرسم عیبِ تو، کوری در آن…

#عطار

4 پسندیده

اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

#مولانا

3 پسندیده

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
به باده‌اش داد باید زود بر باد

ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت

نظامی، خسرو و شیرین

3 پسندیده

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

3 پسندیده

گر عمارت را بری بر آسمان
عاقبت زیر زمین گردی نهان

گر چو رستم شوکت و زورت بود
جای چون بهرام درگورت بود

عطار نیشابوری

1 پسندیده

اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی بجز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست

نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان‌آفرین

شاهنامه فردوسی

2 پسندیده

شنیدم که یک بار در حله‌ای
سخن گفت با عابدی کله‌ای

که من فر فرماندهی داشتم
به سر بر کلاه مهی داشتم

سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوی دولت عراق

طمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرم

بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آید به گوش

(بوستان سعدی، باب اول، در عدل و تدبیر و رای)

2 پسندیده

عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

عیش است بر کنار سمن‌زار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمن‌بوی خوشترست

خواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست

روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست

آواز چنگ مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوشخوی خوشترست

گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشترست

آب از نسیم باد زره‌روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره‌موی خوشترست

گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

سعدی! جفا نبرده چه دانی تو قدر یار؟
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

(سعدی)

2 پسندیده

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروخته‌ست و دستار
بس خانه که سوخته‌ست و دکان

ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهل است جفای بوستانبان

(سعدی)

1 پسندیده

در ستایش خرد

کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندر خورد

کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده ز او بر خورد

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای

از او شادمانی و ز اویت غمی است
و ز اویت فزونی و ز اویت کمی است

خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان

چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او بر خورد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا

از اویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند

خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کآفرینش چه بود

تویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان

به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه‌ کند کوزه‌گری

خیام

1 پسندیده

عالی:fire::heart:

1 پسندیده

1 پسندیده

جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود

برآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند

جهانا چه بد مهر و بد گوهری

که خود پرورانی و خود بِشکَری

جهانا سراسر فسوسی و باد

بتو نیست مرد خردمند شاد

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده