گوهرِ
خود
را
مَزَن
بر
سنگ
هر
ناقابلی،
صبر
کن
پیدا
شود
گوهرشناسِ
قابلی؛
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
به هیچ مبحث و دیباچه ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانه ی هستی
که ساخت خانه ی بی پای بست و بی بنیان؟
زن ار به راه متاعب نمی گداخت چو شمع
نمی شناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمی تافت زن به کوه وجود
نداشت گوهری عشق گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
به گاهواره ی مادر، به کودکی بس خفت
سپس به مکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفه ی زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
به روز حادثه اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم از آن
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
به جز گسیختگی، جامه ی نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
به روزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
به روز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
به حرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه ای از باغ علم در دامان
به رسته ی هنر و کارخانه ی دانش
متاع هاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کسیست زنده که از فضل، جامه ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، به ما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامه ی بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامه ی خذلان
قماش دکه ی جان را، به عجب پوساندیم
به هر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه ایم، که روییم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش به مشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حله ی حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده تر بود خلقان
چه حله ایست گرانتر ز حلیت دانش
چه دیبه ایست نکوتر ز دیبه ی عرفان
هر آن گروه که پیچیده شد به دوک خرد
به کارخانه ی همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ می شمرد
به گوشواره و طوق و بیاره ی مرجان
چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چه سود
ز رنگ جامه ی زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان
پروین اعتصامی
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
حافظ
دلخوشم با نفسی، حبه قندی، چایی…
صحبت" اهل دلی"، فارغ از همهمه دنیایی…
دلخوشی ها کم نیست، دیدهها نابیناست…
سهراب سپهری
چهارم دی ماه زادروز رودکی بزرگ، نخستین شاعر پارسیگوی در آغاز سدۀ چهارم ( پدر شعر فارسی )
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که تو را نبینم آن روز مباد
در کوه هنوز هم صدایت باقیست
پژواک تمام لحظههایت باقیست
در سنگترین نشانههای تاریخ
دیدیم هنوز رد پایت باقیست
موی بشکافی به عیبِ دیگران
ور بپرسم عیبِ تو، کوری در آن…
#عطار
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
#مولانا
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
به بادهاش داد باید زود بر بادز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیستیک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شامبیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریمبه ترک خواب میباید شبی گفت
که زیر خاک میباید بسی خفت
نظامی، خسرو و شیرین
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرمغنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کممنه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکمبرو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم
گر عمارت را بری بر آسمان
عاقبت زیر زمین گردی نهانگر چو رستم شوکت و زورت بود
جای چون بهرام درگورت بود
عطار نیشابوری
اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمانبه خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
شاهنامه فردوسی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیرچو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهانتو از وی بجز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبویاگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگمرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیستنهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهانآفرین
شاهنامه فردوسی
شنیدم که یک بار در حلهای
سخن گفت با عابدی کلهایکه من فر فرماندهی داشتم
به سر بر کلاه مهی داشتمسپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوی دولت عراقطمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرمبکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آید به گوش
(بوستان سعدی، باب اول، در عدل و تدبیر و رای)
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترستعیش است بر کنار سمنزار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمنبوی خوشترستخواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترستروی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترستآواز چنگ مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوشخوی خوشترستگر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشترستآب از نسیم باد زرهروی گشته گیر
مفتول زلف یار زرهموی خوشترستگو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترستسعدی! جفا نبرده چه دانی تو قدر یار؟
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست
(سعدی)
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستاننارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستانوین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوانبرخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشانخاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکانآواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهانبوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستانبس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکانما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندانچشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیربارانسعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
(سعدی)
در ستایش خرد
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندر خوردکنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده ز او بر خوردخرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه دادخرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرایاز او شادمانی و ز اویت غمی است
و ز اویت فزونی و ز اویت کمی استخرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمانچه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او بر خوردکسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریشهشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورااز اویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بندخرد چشم جان است چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپرینخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن سه پاسسه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگمانخرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنودحکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کآفرینش چه بودتویی کردهٔ کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهانبه گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگویز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنویچو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
شاهنامه فردوسی
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگریزان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزهگری
خیام
عالی
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سودبرآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
جهانا چه بد مهر و بد گوهری
که خود پرورانی و خود بِشکَری
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
شاهنامه فردوسی