شعر الهام بخش

گویند هوای فصل آذار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست

ابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

سعدی

2 پسندیده

باد است غرور زندگانی
برق است لوامع جوانی

دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتاب است

این گرسنه گرگ بی‌ترحم
خود سیر نمی‌شود ز مردم

ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی

1 پسندیده

به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

سعدی

یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می‌کاوید قبر پادشاهی

به دست از بارگاهش خاک می‌رفت
سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت

ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی

سعدی

دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی

سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی

زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی

که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی

به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی

به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بی‌کامیش نفرسایی

اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی

مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی

شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی

چو با قضای اجل بر نمی‌توان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی

سعدی

1 پسندیده

دنیا زنی‌ ست عشوه‌ده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردم است
این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد از او مهر مادری؟

سعدی

جای گریه‌ست بر این عمر که چون غنچهٔ گل
پنج روز است بقای دهن خندانش

دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش

سعدی

1 پسندیده

بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

این پنج روزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود

دامن کشان که می‌رود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود

خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمه‌دان که در او توتیا رود

دنیا حریف سفله و معشوق بی وفاست
چون می‌رود هر آینه بگذار تا رود

سعدی

1 پسندیده

بلبلی زار زار می‌نالید
بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند
ورنه هر سال گل دمد بستان

روز بسیار و عید خواهد بود
تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستان

خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان

سعدی

1 پسندیده

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

عطار نیشابوری

2 پسندیده

ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر می‌آید

عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر می‌آید

تویی و یکدم و آگاه نه‌ای
کز دگر دم چه خبر می‌آید

لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر می‌آید

عطار نیشابوری

2 پسندیده

فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک

زآنکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز

جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز

وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زآنکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست

لیک ازآن کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان

باز گردد خوش هم از پشت پدر
تا شکم مادر نیارد بر زبر

کاشکی هرگز نزادی مادرم
تا نکردی کشته نفس کافرم

بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد

از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بی خویشیم

چون مرا از ترس این صد درس هست
هر کرا جانست جای ترس هست

(عطار نیشابوری، مصیبت نامه، بخش چهلم)

1 پسندیده

از جملهٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

خیام

3 پسندیده

بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد …

2 پسندیده

بخور تا توانی به بازوی خویش
که سیعت بود در ترازوی خویش
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش درآسایش است
کرم ورزد آن سر مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای

بوستان
سعدی

1 پسندیده

به آنچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

گلستان
سعدی

1 پسندیده

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوسـت
ای آفتاب حســــــن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعــشع تابانم آرزوسـت
گفتی ز ناز بیش مـــرنجان مـــرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رســتم دســتانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسانم آرزوسـت

گــفتند یافت می‌نشود جــسته‌ایم ما
گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکــار صنعت پنهــانم آرزوست

غزلیات شمس
جلال الدین محمد مولوی

3 پسندیده

مولانا

ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست

3 پسندیده

ای در میان جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است ، خلق را
وانگه همه به نام و نشان ، از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم ؟ زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر !

دیوان عطار نیشابوری

3 پسندیده

غنچه با دل گرفته گفت :
زندگی لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :
زندگی شکفتن است
با زبان سبز ، راز گفتن است …

قیصر امین پور

3 پسندیده