گویند هوای فصل آذار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشستابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست
سعدی
گویند هوای فصل آذار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشستابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست
سعدی
باد است غرور زندگانی
برق است لوامع جوانیدریاب دمی که میتوانی
بشتاب که عمر در شتاب استاین گرسنه گرگ بیترحم
خود سیر نمیشود ز مردمابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است
سعدی
به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز
که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست
سعدی
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که میکاوید قبر پادشاهیبه دست از بارگاهش خاک میرفت
سرشک از دیده میبارید و میگفتندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی
سعدی
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن راییسر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالاییدریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد تواناییزهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمیپاییکه اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز برباییبهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباهتر شکنی هر چه خوشتر آراییبه عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بیکامیش نفرساییاگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزاییمرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجاییشکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیداییچو با قضای اجل بر نمیتوان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
سعدی
دنیا زنی ست عشوهده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهریآهسته رو که بر سر بسیار مردم است
این جرم خاک را که تو امروز بر سریآبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد از او مهر مادری؟
سعدی
جای گریهست بر این عمر که چون غنچهٔ گل
پنج روز است بقای دهن خندانشدهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
سعدی
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا روداین پنج روزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا روددامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رودخاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که در او توتیا روددنیا حریف سفله و معشوق بی وفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
سعدی
بلبلی زار زار مینالید
بر فراق بهار وقت خزانگفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحانگفت ترسم بقا وفا نکند
ورنه هر سال گل دمد بستانروز بسیار و عید خواهد بود
تیر ماه و بهار و تابستانتا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستانخاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان
سعدی
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
عطار نیشابوری
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر میآیدعمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر میآیدتویی و یکدم و آگاه نهای
کز دگر دم چه خبر میآیدلیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر میآید
عطار نیشابوری
فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشکزآنکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیزجمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان درازوز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زآنکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیستلیک ازآن کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهانباز گردد خوش هم از پشت پدر
تا شکم مادر نیارد بر زبرکاشکی هرگز نزادی مادرم
تا نکردی کشته نفس کافرمبکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باداز توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بی خویشیمچون مرا از ترس این صد درس هست
هر کرا جانست جای ترس هست
(عطار نیشابوری، مصیبت نامه، بخش چهلم)
از جملهٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید رازپس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
خیام
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد …
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سیعت بود در ترازوی خویش
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش درآسایش است
کرم ورزد آن سر مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
بوستان
سعدی
به آنچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
گلستان
سعدی
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوسـت
ای آفتاب حســــــن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعــشع تابانم آرزوسـت
گفتی ز ناز بیش مـــرنجان مـــرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رســتم دســتانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسانم آرزوسـت
گــفتند یافت مینشود جــستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکــار صنعت پنهــانم آرزوست
غزلیات شمس
جلال الدین محمد مولوی
مولانا
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است ، خلق را
وانگه همه به نام و نشان ، از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم ؟ زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر !
دیوان عطار نیشابوری
غنچه با دل گرفته گفت :
زندگی لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :
زندگی شکفتن است
با زبان سبز ، راز گفتن است …
قیصر امین پور