رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماندمن ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندچو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماندچه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماندسرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماندغنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماندتوانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماندبدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماندز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشیمن نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشیچنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشیدر چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشینقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشیگر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشیحافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
آن شب که دلی بود…
به میخانه نشستیم؛
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم!
از آتش دوزخ نهراسیم
که آن شب…
ما توبه شکستیم ولی
دل نشکستیم…!
مولانا
یکی از خوبیای این تاپیک اینه که میتونم از این اشعار گلچین شده توی اجرام استفاده کنم و مجددا از همگیتون تشکر میکنم
من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشدتا به غایت رهِ میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشدزاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشدزاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشدمن که شبها رهِ تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد
پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشددوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد
مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شدرقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت
مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شدخدا را محتسب ما را به فریادِ دف و نی بخش
که سازِ شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شدمجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شدشرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شدمشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ
که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد
چنان روزی رسان روزی رساند
که صد عاقل در آن حیران بمانند
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز استصراحیای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز استدر آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز استبه آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز استمجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دُردی آمیز استسپهرِ بر شده پرویزنیست خون افشان
که ریزهاش سر کسری و تاجِ پرویز استعراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفتوقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صُراحی و جام رفتمستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفتبر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد
در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفتدل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیمِ میاش در مشام رفتزاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفتنقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد
قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفتدر تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سرِ سودای خام رفتدیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که بادهٔ نابش به کام رفت
صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش استاز صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش میشود
آری آری طیبِ انفاسِ هواداران خوش استناگشوده گل نقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل، که گلبانگِ دل افکاران خوش استمرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شبهای بیداران خوش استنیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش استاز زبانِ سوسنِ آزادهام آمد به گوش
کاندر این دیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش استحافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است
خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیستپیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بیبنیاد
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا بادگره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشادز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یادقدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قبادکه آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خونِ دیدهٔ فرهادمگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهادبیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آبادنمیدهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آبادقدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحابمیچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احبابمیوزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ نابتخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریابدرِ میخانه بستهاند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب!لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههایِ کباباین چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب/بشتاببر رخِ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
[quote=“mostafa.76, post:69, topic:85049”]
صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد
من کیستم به دوزخ هجران فتاده ای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده ای
تشریف وصل در بر اغیار دیده ای
با دل قرار فرقت دل دار داده ای
محتشم کاشانی
سپاس و شکر بیپایان خدا را
برین نعمت که نعمت نیست ما رابسا مالا که بر مردم وبالست
مزید ظلم و تأکید ضلالستمفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطلمن آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالندکجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
(سعدی)
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیای دون بگذر
که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد
نقدِ صوفی نه همه صافیِ بیغَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشدصوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشدخوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان
تا سِیَه روی شود هر که در او غَش باشدخَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رُخ که به خونابه مُنَقَّش باشدناز پروردِ تَنَعُّم نَبَرَد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشدغمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشددلق و سجادهٔ حافظ بِبَرَد باده فروش
گر شرابش ز کفِ ساقی مَه وَش باشد
هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست
گویی ز لبِ فرشتهخویی رستهاست
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهاست
هر ذره که بر روی زمینی بودهاست
خورشیدرُخی، زُهرهجَبینی بودهاست
گَرْد از رخِ نازنین به آزَرْم فشان
کان هم رخِ خوب نازنینی بودهاست
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بودهست
(خیام)
فوق العاده زیبا
هر لحظه که تسلیمم در کار گه تقدیر
آرام تر از آهو، بی باک ترم از شیر
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر
امیدیاسین