شعر الهام بخش

درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد

عَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد

خدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از/ار خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد

5 پسندیده

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا

2 پسندیده

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

2 پسندیده

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بی‌روی تو ای سرو گل‌اندام حرام است

گوشم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام است

در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است

تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌می و معشوق زمانی
کایّام گل و یاسمن و عید صیام است

4 پسندیده

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟

(رودکی)

3 پسندیده

"Even after all this time the sun never says to the earth, ‘You owe me.’ Look what happens with a love like that. It lights the whole sky.”

Hafez

4 پسندیده

نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد
چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل
تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی
مایهٔ نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟

ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید
از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟

حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود
قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد

1 پسندیده

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می‌ روم آخر ننمایی وطنم
مانده‌ ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست یقین می‌ دانم
رخت خود باز برآنم که همان‌جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته‌ اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پروبالی بزنم
کیست در دیده که از دیده برون می‌ نگرد
یا کدامست سخن می‌ نهد اندر دهنم
کیست در گوش که او می‌ شنود آوازم
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دل آرام نگیرم نفسی دم نزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم
تا که بیدارم و هوشیار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
واله این قالب مردار بهم در شکنم

مولانا

(پ.ن: خیلی این شعر رو دوست دارم و یطورایی هدف زندگی کردن رو انگار توش میگه…)

6 پسندیده

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد

(حافظ)

3 پسندیده

خیلی دوست داشتم چهره ایشون رو ببینم همیشه فقط صداشونو شنیده بودم ممنون از به اشتراک گذاشتن این کیلیپ.

2 پسندیده

اگه هدف زندگی همه این نباشه یعنی داریم راهو اشتباه میریم

1 پسندیده

یه جا نوشته بود خدا اونیکه با چشم هات میبینه، با گوش هات میشنوه، با دهنت حرف میزنه و… تو هیچوقت نمیتونی این موجود رو بیرون از خودت پیدا کنی

مولانا توی این دو بیت خیلی شیک و مجلسی داره به این متن اشاره میکنه، شایدم این متن داره به شعر مولانا اشاره میکنه

2 پسندیده

سال ها پرسیدم از خود کیستم
آتشم، شوقم، شرارم، چیستم
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من، من به جز او نیستم

مولانا

2 پسندیده

دقیقا

منم یجا خوندم که میگفت هدف اومدن ما به این دنیا اینه که توی جلد یک انسان زندگی کنیم و تجربه کنیم که زندگی در قالب یک انسان چطوری هست و در آخر با کلی درس و تجربه بر میگردیم به مکان اولیه و جای اصلیمون. که این دوبیت هم دقیقا به همون اشاره میکنه.
انقدری پر مفهوم هستن این اشعار که به اندازه قدمتشون میشه راجع بهشون صحبت کرد.

1 پسندیده

در پردۀ اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست!

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی

در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی

اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی!

(خیام)

3 پسندیده

پیشکش :rose:

استاد فریدون فرح اندوز / امریکا هستن / ایشون هم اجازه ورود به کشور رو ندارن

“شوربختانه”

به همون دلیل بی منطق و بی پایه و اساس

2 پسندیده

ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی به خدا

سلمان ساوجی

1 پسندیده

ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نِه تا ز بَر
بَرکِشم این دلق اَزرَق‌فام را

گر چه بدنامی‌ست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دَردِه چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

1 پسندیده

دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پِی‌ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

1 پسندیده

صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنورِ لاله چنان برفروخت بادِ بهار
که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغِ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد؟ که با ده زبان خموش آمد

چه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ انس؟
سرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر ز مستیِ زهدِ ریا به هوش آمد

2 پسندیده