درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آردچو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آردشبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آردعَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آردبهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آردخدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرددر این باغ از/ار خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولانا
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام استگو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام استدر مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گلاندام حرام استگوشم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام استدر مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام استاز چاشنی قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام استتا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام استاز ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام استمِیخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام استحافظ منشین بیمی و معشوق زمانی
کایّام گل و یاسمن و عید صیام است
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و بادزآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یادمن و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژادنیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و ندادباد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه بادابادشاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس تا از او تو باشی شاد؟داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟
(رودکی)
"Even after all this time the sun never says to the earth, ‘You owe me.’ Look what happens with a love like that. It lights the whole sky.”
Hafez
نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شدارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد
چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شداین تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل
تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شدگر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شدای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی
مایهٔ نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید
از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شدگل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شدمطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود
قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پروبالی بزنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دل آرام نگیرم نفسی دم نزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که بیدارم و هوشیار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
واله این قالب مردار بهم در شکنم
مولانا
(پ.ن: خیلی این شعر رو دوست دارم و یطورایی هدف زندگی کردن رو انگار توش میگه…)
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
(حافظ)
خیلی دوست داشتم چهره ایشون رو ببینم همیشه فقط صداشونو شنیده بودم ممنون از به اشتراک گذاشتن این کیلیپ.
اگه هدف زندگی همه این نباشه یعنی داریم راهو اشتباه میریم
یه جا نوشته بود خدا اونیکه با چشم هات میبینه، با گوش هات میشنوه، با دهنت حرف میزنه و… تو هیچوقت نمیتونی این موجود رو بیرون از خودت پیدا کنی
مولانا توی این دو بیت خیلی شیک و مجلسی داره به این متن اشاره میکنه، شایدم این متن داره به شعر مولانا اشاره میکنه
سال ها پرسیدم از خود کیستم
آتشم، شوقم، شرارم، چیستم
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من، من به جز او نیستم
مولانا
دقیقا
منم یجا خوندم که میگفت هدف اومدن ما به این دنیا اینه که توی جلد یک انسان زندگی کنیم و تجربه کنیم که زندگی در قالب یک انسان چطوری هست و در آخر با کلی درس و تجربه بر میگردیم به مکان اولیه و جای اصلیمون. که این دوبیت هم دقیقا به همون اشاره میکنه.
انقدری پر مفهوم هستن این اشعار که به اندازه قدمتشون میشه راجع بهشون صحبت کرد.
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست!
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی
اینجا ز می و جام بهشتی میساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی!
(خیام)
پیشکش
استاد فریدون فرح اندوز / امریکا هستن / ایشون هم اجازه ورود به کشور رو ندارن
“شوربختانه”
به همون دلیل بی منطق و بی پایه و اساس
ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی به خدا
سلمان ساوجی
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غم ایام راساغر می بر کفم نِه تا ز بَر
بَرکِشم این دلق اَزرَقفام راگر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام راباده دَردِه چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام رادود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام رامحرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام رابا دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام راننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیماندام راصبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنیمن این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پِیام افتند هر دم انجمنیهر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنیبیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منیز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنیببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنیاز این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنیبه صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنیمِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنورِ لاله چنان برفروخت بادِ بهار
که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمدبه گوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمدز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمدز مرغِ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد؟ که با ده زبان خموش آمدچه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ انس؟
سرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمدز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر ز مستیِ زهدِ ریا به هوش آمد