چگونه مرگ اندیشی به زندگی معنا می دهد؟ نگاهی به آموزه رواقی memento mori + حکایتی از بوستان سعدی

از دوران باستان تا زمان حاضر، همه خردمندان و فرزانگان به اندیشیدن پیرامون ناپایداری زندگی و آگاهی به پدیده مرگ سفارش کرده اند. این موضوع شاید در نگاه نخست تاریک و غم افزا به نظر برسد، ولی به گونه شگفت انگیزی نتیجه ای معکوس می دهد و باعث معنابخشی به زندگی می شود.

شاید در تاریخ فلسفه، مکتب رواقی گری (Stoicism) بیشترین تأکید را نسبت به مرگ اندیشی داشته باشد. به گونه ای که عبارت لاتینی memento mori (به خاطر داشته باش که روزی خواهی مرد) تبدیل به اصطلاحی رایج در فلسفه رواقی شده است. مارکوس اورلیوس، فرمانروای روم باستان و فیلسوف رواقی، در “تأملات” خود بارها از تفکر درباره دوران های گذشته و ناپایداری زندگی سخن می گوید. او همچنین مرگ را مایه تسلی می داند آنجا که می نویسد:

When you are high in indignation and perhaps losing patience, remember that human life is a mere fragment of time and shortly we are all in our graves.

هنگامی که در خشم هستی و چیزی نمانده که شکیبایی خود را از دست دهی، به یاد داشته باش که زندگی بشر تنها بخشی کوچک از زمان است و به زودی همه ما در گور خود خواهیم بود.

اپیکتتوس، دیگر فیلسوف رواقی باور داشت که اندیشیدن به مفهوم مرگ حتا باعث اخلاقی زیستن در انسانها می شود. او در کتابچه رواقی خود می نویسد:

Let death and exile and every other thing which appears dreadful be daily before your eyes; but most of all death: and you will never think of anything mean nor will you desire anything extravagantly.

بگذار مرگ، تبعید و هر چیز دیگری که ترسناک به نظر می رسد و از همه بیشتر مرگ، روزانه در برابر چشمانت حضور داشته باشد، و تو هیچگاه به چیزی پست فکر نخواهی کرد و خواهشی گزاف نخواهی داشت.

به راستی اگر خودکامگان و جنگ طلبان تاریخ به این توصیه اپیکتتوس عمل می کردند آیا باز هم دست به جنایت می زدند و باعث رنج و فلاکت انسانهای بیشمار می شدند؟ آیا با حافظ همصدا نمی شدند که:

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

زندگی کوتاه است و ارزش آن را ندارد که در جنگ افروزی و ستیز به هدر برود. بهتر است از زندگی خود لذت ببریم، چنانکه حافظ به زیبایی سروده:

عاقبت منزلِ ما وادیِ خاموشان است

حالیا غُلغُله در گنبدِ افلاک انداز

خیام هم مرگ را دستاویزی برای شاد زیستن قرار داده است:

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

اینجاست که حکمت نهفته در آموزه مرگ اندیشی آشکار می شود و به زندگی معنا می دهد و بر زیست اخلاقی نیز می افزاید.

حال که صحبت از شاعران پارسی زبان شد، بنظرم استاد سخن، سعدی، به بهترین شکل ممکن مفهوم مرگ اندیشی را وصف کرده است. این نکته هم شایان ذکر است که باور داشتن یا نداشتن به زندگی پس از مرگ تأثیری در مرگ اندیشی ندارد، چنانکه نمونه بارز آن را در سعدی مشاهده می کنیم که با وجود باور به زندگی پس از مرگ، در نوشته های خود بارها و بارها دعوت به مرگ اندیشی کرده است.
در بوستان سعدی بابی با عنوان “در توبه و راه صواب” هست که به این موضوع اختصاص دارد و حکایت هایی بس نغز و پندآموز را در خود جای داده است. ولی بنظر من حکایت زیر از باب نخست بوستان سعدی از همه شیواتر است. این حکایت زیبا و ژرف را با شما دوستان به اشتراک میذارم و امیدوارم که همه ما به آن عمل کنیم:

یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت

ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت

مدام از پریشانی روزگار
دلش حسرت آورد و تن سوگوار

گهش جنگ با عالم خیره‌کش
گه از بخت شوریده، رویش ترش

گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو می‌شدی آب تلخش به حلق

گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟

کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان می‌نبیند تره

گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین

چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!

مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی

شنیدم که روزی زمین می‌شکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت

به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته

دهان بی زبان پند می‌گفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز

نه این است حال دهن زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل

غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار

همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد

که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش

اگر بنده‌ای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد

در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود

غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک

کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت

مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم

خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال می‌بگذرد

نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین هر دو باید بهم

زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی در افشاند اگر زر نداشت

لینک مرتبط:
تمام حکمت زندگی در این شعر از رودکی خلاصه شده!

3 پسندیده

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند

(گلستان سعدی، باب اول، در سیرت پادشاهان)

2 پسندیده

عالی،

1 پسندیده

:hibiscus: :rose:

فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین

به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز

چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن

من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور

در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند

قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد

دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:

دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت

(بوستان سعدی، باب نهم، در توبه و راه صواب)

2 پسندیده

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

به می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب

بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشت

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

(حافظ شیرازی)

2 پسندیده

شنیدم که یک بار در حله‌ای
سخن گفت با عابدی کله‌ای

که من فر فرماندهی داشتم
به سر بر کلاه مهی داشتم

سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوی دولت عراق

طمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرم

بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آید به گوش

(بوستان سعدی، باب اول، در عدل و تدبیر و رای)

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

Let us prepare our minds as if we’d come to the very end of life. Let us postpone nothing. Let us balance life’s books each day…The one who puts the finishing touches on their life each day is never short of time.

Seneca

گر عمارت را بری بر آسمان
عاقبت زیر زمین گردی نهان

گر چو رستم شوکت و زورت بود
جای چون بهرام درگورت بود

عطار نیشابوری

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
به باده‌اش داد باید زود بر باد

ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت

نظامی، خسرو و شیرین

چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی بجز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست

نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان‌آفرین

شاهنامه فردوسی

آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک به دوند

این کهنه‌جهان به کس نمانَد باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند

خیام

مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک‌ها برآوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز
نه به آخر به جز کفن بردند؟

بود از نعمت آن چه پوشیدند
و آن چه دادند و آن چه را خوردند

رودکی