درس دوم: ازدواج کردن
به درس دوم خوش اومدین!
ازدواج کردن
توی این درس یه مکالمه بین مت، الیسون (یه زوج نامزدشده) و مایک (دوست داماد) رو میشنوید.
مایک داره دعوتنامه مهمونی نامزدی رو میخونه. گوش بدین و ببینید میتونین معنی اصطلاحات جدید رو از متن بفهمین.
مایک:
اوه، این کارت چیه؟
"به ما بپیوندید!
مت و الیسون قراره ازدواج کنن!
باهاشون همراه بشین، شنبه، ۲۲ ژوئن، توی مهمونی نامزدی ساحلیشون.
اینجا جایی برای پشیمونی نیست، چون قراره یه مهمونی داغ تابستونی باشه!
این مراسم خشک و رسمی نیست.
پس اگه میخواید آخرین شادی آزادانهی این زوج رو قبل از مراسم ازدواج ببینید، حتماً بیاید!
تا جمعه، ۱۵ ژوئن، بهمون خبر بدین.
خیلی خوش میگذره!"
وای! مت و الیسون میخوان ازدواج کنن! اصلاً فکرش رو نمیکردم.
مایک:
سلام! اینجایی؟
خیلی خوشحالم که اومدی!
مت:
برای هیچی توی دنیا هم نمیخواستم اینو از دست بدم!
هی، رفیق! حالت چطوره؟
مایک:
عالی! تبریک میگم به هر دوتون!
الیسون:
مرسی!
مایک:
به نظر میاد کلی آدم اومدن.
مت:
آره، خوشحالیم که اینقدر آدم تونستن بیان.
مایک:
خب پس بالاخره قراره ازدواج کنین. کی پیشنهاد داد؟ تو بودی مت یا الیسون تو رو خواستگاری کرد؟
مت:
من تصمیم گرفتم رمانتیک بازی دربیارم. الیسون رو بردم همون پارکی که پنجمین سالگرد آشناییمون رو اونجا جشن گرفتیم و همونجا ازش خواستم.
ولی اون روز حالش خوب نبود.
تقریباً جرأتش رو از دست دادم—فکر کردم میخواد بهم “نه” بگه!
الیسون:
حق داره. واقعاً نزدیک بود همونجا تنهاش بذارم. سردرد بدی داشتم؛ استرس کار بود دیگه.
اونم که عجیب و غریب رفتار میکرد، شاید واسه اینکه آماده بشه برای اون سؤال بزرگ.
مایک:
حالا واسه تاریخ مراسم تصمیم گرفتین؟
الیسون:
تقریباً. احتمالاً جولای سال آینده.
تو اون موقع اینجا هستی، دیگه؟
مایک:
رو من حساب کن.
الیسون:
اوه، همین الآن دیدم عمهم اومد. ببخشید باید برم. مایک، همین که رسیدی، معذرت میخوام!
مایک:
نه، مشکلی نیست. بعداً میبینمتون.
مایک:
باشه، میتونم یه سؤال رک بپرسم؟
مت:
ها! انگار تو اصلاً اهل حاشیه رفتن باشی!
( چقدرم که رک نیستی ! )
مایک:
باشه، صاف و ساده میپرسم.
اون مجبورت کرد این کارو کنی؟
مت:
نه بابا، جدی میگم. خودم واقعاً اینو میخوام.
مایک:
راستشو بخوای، وقتی دعوتنامه رو گرفتم، حسابی تعجب کردم.
کاملاً تغییر کردی.
چند ماه پیش داشتی میگفتی دلت برای مجردی تنگ شده.
مت:
میدونم. ولی اوضاع تغییر کرده. فکر کنم دیگه سرم به سنگ خورده.
مایک:
خب، چی شد؟
مت:
یادت میاد تصادف ماشین الیسون؟
وقتی فهمیدم، یه تلنگر حسابی خوردم.
فکر کردم اگه این زن نباشه، نمیدونم چطور زندگی کنم.
اون لحظه فهمیدم که همونه که باید باهاش ازدواج کنم.
تصمیم گرفتم یا باهاش ازدواج کنم یا کلاً بیخیالش بشم.
مایک:
وای.
مت:
و از وقتی پیشنهاد دادم، همهچی عالی بوده.
احساس فوقالعادهای دارم.
این بهترین تصمیمم بود.
مایک:
دمت گرم! به نظر میاد واقعاً زندگیتو سر و سامون دادی.
خیلی خوششانسی.
اون یه زن عالیه.
تو هم لایق یه همسر خوبی.
مت:
مرسی، این حرفت خیلی بهم انرژی داد.
ولی بیا، الان وقت خوشگذرونیه.
بریم یه آبجو بگیریم و توی مهمونی شرکت کنیم.
مایک:
فکر خوبیه!
این تاپیک مربوط به «Tying the Knot» در اپلیکیشن «زبانشناس» است. دوره «اصطلاحات عامیانه انگلیسی»