مشارکت داوطلبانه در ترجمه دوره‌ها

سلام دوستان وقتتون بخیر
این تاپیک به این منظور ساخته شده که اگر افراد قصد کمک در ترجمه منابع رو دارن در این تاپیک ترجمه‌هاشون رو قرار بدن، بخشی که ترجمه انجام شده باید مشخص بشه و ترجمه‌ها پس از بررسی و ادیت در اپلیکیشن قرار میگیرن

ممنون از همکاری و مشارکتتون :relieved: :rose:

از همه ی دوستان عزیزی که در این تاپیک مشارکت میکنن ممنون میشم این موارد رو رعایت کنن:

:sparkle: لطفا قبل از شروع ترجمه کامل، میزان یک تا دو پاراگراف از ترجمتون رو قرار بدین تا بررسی بشه و اگر مناسب بود بتونین به ادامه ترجمه بپردازین. (همکاران بعد از بررسی خدمتتون اطلاع میدن)
:sparkle:عنوان دوره/کتاب/داستان رو همراه با شماره ی فصل مربوطه در ابتدا عنوان کنین.
:sparkle:فقط متن فارسی رو قرار بدین و در این متن هم هر چقدر علائم نگارشی با متن انگلیسی برابری داشته باشن بهتره.
:sparkle:وقتی کامنت مربوط به ترجمه‌تون توسط تیم زبانشناس لایک شد یعنی اون مورد مشاهده شده و در ادامه بارگذاری میشه (کمی زمان میبره که روی اپ اعمال بشه).
:sparkle:امکان بارگذاری ترجمه های ناقص از دوره های ادامه دار رو نداریم. مثلا اگه تنها چند درس از دوره Inside Reading که دوره ای طولانی و کامل هست ارسال بشه، تا زمانی که از ارسال ادامه ی ترجمه از طرف شما اطمینان حاصل نکنیم، ترجمه ی اون دروس بارگذاری نمیشه.
:sparkle:اگه ترجمه ی دوره یا کتابی تماما توسط یکی از کاربران انجام بشه، اسم اون کاربر در توضیحات دوره درج میشه.

(((ترجمه‌های در حال انجام)))

  • آیدی های افراد برای هماهنگی کنار دوره گذاشته میشه

  • اگر موردی اشتباه نوشته شده بود بهم بگین تا اصلاح کنم

  • هر بخشی از ترجمه رو خواستین شروع کنین میتونین اطلاع بدین توی همین تاپیک تا به این متن اضافه بشه و دوستان دیگه ترجمه اون بخش رو همزمان با شما شروع نکنن

  • هر دوره چون فصلهای متعددی داره میتونین با آیدی‌هایی که در حال ترجمه اون دوره هستن در ارتباط باشین که اگر خواستین توی همون دوره مشارکت ترجمه رو انجام بدین

  • لطفا اگر از ترجمه دوره‌ای منصرف شدین هم اطلاع بدین تا مخاطبان دیگه هم بدونن امکان ترجمه اون دوره رو دارن

  • ترجمه‌هایی که بارگذاری شدن بعد از ٧ روز به صورت خودکار از این تاپیک حذف میشن

کایو - Fundamentals of English Grammar - VOA
sanaz-m

serena - مگا داستان

shadi-farhanginia کتاب مدیر یک دقیقه ای

57 پسندیده

2 posts were merged into an existing topic: درخواست فیلم و انیمیشن برای بخش زوم اپلیکیشن زبانشناس

سلام، با سپاس فراوان از زحمات ارزشمند شما در تیم خوب زبانشناس،
الان بیشتر از بیست ساله از چاپ هری پاتر و طبیعتا از اولین ترجمه هاش میگذره و توی این مدت کلی ترجمه دراومده. ما هر ترجمه ای انجام بدیم خواه ناخواه شبیه ترجمه های موجود میشه. خصوصا اونم هری پاتر. با وجود این لطفا این ترجمه مو هم چک کنید اگر مورد قبول واقع شد بهمین صورت بقیه رو ادامه بدم.

هری پاتر و سنگ جادو
2. ناپدید شدن محفظه ی شیشه ای
متن انگلیسی درس
C H A P T E R T W O
THE VANISHING GLASS

Nearly ten years had passed since the Dursleys had woken up to find their nephew on the front step, but Privet Drive had hardly changed at all.

نزدیک به ده سال از زمانی که دورسلی‌ها از خواب بیدار شده بودند و برادرزاده‌شان را روی پله‌ی جلویی پیدا کرده بودند می گذشت، اما پرایوت درایو اصلاً تغییر نکرده بود.

The sun rose on the same tidy front gardens and lit up the brass number four on the Dursleys’ front door; it crept into their living room, which was almost exactly the same as it had been on the night when Mr. Dursley had seen that fateful news report about the owls.

خورشید از بالای همان باغ های مرتب و منظم طلوع کرد و بر روی پلاک برنجی روی در ساختمان شماره چهار تابید. کم کم وارد اتاق نشیمن شد. اتاق نشیمن درست مانند همان شبی بود که آقای دورسلی راجع به پرواز جغدها از تلویزیون اخبار را گوش داده بود.

Only the photographs on the mantelpiece really showed how much time had passed.

فقط عکس های بالای بخاری دیواری واقعاً نشان می داد چقدر زمان سپری شده است.

Ten years ago, there had been lots of pictures of what looked like a large pink beach ball wearing different-colored bonnets–but Dudley Dursley was no longer a baby, and now the photographs showed a large blond boy riding his first bicycle, on a carousel at the fair, playing a computer game with his father, being hugged and kissed by his mother.

عکس‌های ده سال پیش دادلی مانند یک بادکنک صورتی بزرگ بود که رویش کلاه منگوله دار گذاشته باشند، اما دادلی دورسلی دیگر بچه نبود و و حالا عکس ها پسری بلوند بزرگ را نشان می دادند که: با اولین دوچرخه‌اش بازی می‌کرد، در پارک سوار چرخ و فلک بود، با پدرش مشغول بازی کامپیوتری بود، مادرش او را در بغل داشت و می‌بوسید.

The room held no sign at all that another boy lived in the house, too.

در آن اتاق اصلا نشانی از پسر دیگری که در همان خانه زندگی می کرد دیده نمی شد.

Yet Harry Potter was still there, asleep at the moment, but not for long. His Aunt Petunia was awake and it was her shrill voice that made the first noise of the day.

با این حال، هری پاتر هنوز آنجا بود و در آن لحظه خواب بود، مدت زیادی نگذشت که خاله پتونیا بیدار شد و صدای زیر و جیغ مانندش اولین سر و صدای آن روز را موجب گشت.

“Up! Get up! Now!”

  • بلند شو! بیدار شو!همین حالا!

Harry woke with a start. His aunt rapped on the door again.

هری ناگهان از خواب پرید. خاله اش دوباره به در زد.

“Up!” she screeched. Harry heard her walking toward the kitchen and then the sound of the frying pan being put on the stove.

و با صدایی گوشخراش جار زد، بیدار شو!
هری صدای پای او را شنید که بسمت آشپزخانه رفت و بعد شنید که ماهیتابه را روی اجاق گذاشت.

He rolled onto his back and tried to remember the dream he had been having.

هری به پشت غلتی زد و سعی کرد خوابی را که دیده بود به یاد آورد.

It had been a good one. There had been a flying motorcycle in it. He had a funny feeling he’d had the same dream before.

خواب دلنشینی بود. یک موتورسیکلت پرنده در خواب دیده بود. هری احساس می‌کرد بارها این خواب و رویا را دیده است. او یک حس ناجوری داشت که قبلاً همان خواب را دیده بود.

His aunt was back outside the door.

خاله پتونیا دوباره پشت در برگشته بود.

“Are you up yet?” she demanded.

و با لحنی رئیس مآبانه گفت:
-هنوز بیدار نشدی؟

“Nearly,” said Harry.

هری گفت:
-تقریبا بیدار شدم.

“Well, get a move on, I want you to look after the bacon.

-خب پس بجنب! ازت می خوام حواست به ژامبونها باشه.

And don’t you dare let it burn, I want everything perfect on Duddy’s birthday.”

یه وقت نسوزه ها؟
میخوام روز تولد دادلی همه چیز عالی باشه.

Harry groaned.

هری نالید.

“What did you say?” his aunt snapped through the door.

خاله پتونیا از پشت در با تندی گفت:
-چی گفتی؟

“Nothing, nothing…”

-هیچی، هیچی…

Dudley’s birthday–how could he have forgotten? Harry got slowly out of bed and started looking for socks. He found a pair under his bed and, after pulling a spider off one of them, put them on.

چطور روز تولد دادلی را فراموش کرده بود. آهسته از رختخوابش بیرون آمد و دنبال جوراب‌هایش گشت. زیر تختش یک جفت جوراب پیدا کرد. روی یک لنگه جورابش یک عنکبوت بود. عنکبوت را از رویش برداشت و آنها را پوشید.

Harry was used to spiders, because the cupboard under the stairs was full of them, and that was where he slept. When he was dressed he went down the hall into the kitchen.

هری به عنکبوت ها عادت کرده بود، چون انباری زیرپله که هری آنجا می خوابید پر از عنکبوت بود. وقتی لباس‌هایش را پوشید از راهرو به سمت آشپزخانه رفت.

The table was almost hidden beneath all Dudley’s birthday presents.

تقریباً تمام میز زیر هدایای تولد دادلی پنهان بود.

It looked as though Dudley had gotten the new computer he wanted, not to mention the second television and the racing bike.

بجز یک تلویزیون نو و یک دوچرخه کورسی،
به نظر می‌رسید دادلی کامپیوتر جدیدی را که می‌خواست، به دست آورده بود.

Exactly why Dudley wanted a racing bike was a mystery to Harry, as Dudley was very fat and hated exercise–unless of course it involved punching somebody.

اینکه چرا دادلی دقیقاً یک دوچرخه مسابقه می خواست برای هری یک معما بود چون او خیلی چاق بود و از ورزش نفرت داشت. البته مگر اینکه این ورزش مربوط به کتک زدن دیگران می شد.

Dudley’s favorite punching bag was Harry, but he couldn’t often catch him. Harry didn’t look it, but he was very fast.

کیسه بوکس مورد علاقه دادلی، هری بود؛ ولی بیشتر اوقات دادلی نمی‌توانست او را به چنگ آورد چون هری شبیه کیسه بوکس نبود و خیلی فرز و سریع بود.

Perhaps it had something to do with living in a dark cupboard, but Harry had always been small and skinny for his age.

این فرز و سریع بودن ممکن بود به انباری که در آن زندگی می‌کرد مرتبط باشد. هری همیشه از از سن و سال خودش هم کوچکتر و استخوانی تر بود.

He looked even smaller and skinnier than he really was because all he had to wear were old clothes of Dudley’s, and Dudley was about four times bigger than he was.

هری حتی از آنچه که واقعا بود هم کوچکتر و نحیف تر بنظر می رسید چون مجبور بود لباس های کهنه دادلی را بپوشد که حدود چهار برابر بزرگ‌تر از او بود.

Harry had a thin face, knobbly knees, black hair, and bright green eyes.

هری صورت لاغر، زانوهای کج و معوج، موهای سیاه و چشم های سبز روشنی داشت.

He wore round glasses held together with a lot of Scotch tape because of all the times Dudley had punched him on the nose.

عینکش که شیشه های گردی داشت با کلی نوارچسب به هم وصل شده بود. چون دادلی همیشه ی خدا به بینی هری مشت می زد.

The only thing Harry liked about his own appearance was a very thin scar on his forehead that was shaped like a bolt of lightning.

هری از خصوصیات ظاهریش فقط جای زخم روی پیشانی اش را که شبیه به صاعقه بود دوست داشت.

He had had it as long as he could remember, and the first question he could ever remember asking his Aunt Petunia was how he had gotten it.

از وقتی که یادش می آمد آن زخم را روی پیشانی‌اش داشت و تا آنجا که یادش می آمد اولین سوالی که از خاله پتونیا پرسیده بود این بود که چطور آن زخم بوجود آمده بود.

“In the car crash when your parents died,” she had said. “And don’t ask questions.”

خاله جواب داده بود: « در همون تصادفی که باعث مرگ پدر و مادرت شد. دیگه هم سؤال نکن.»

Don’t ask questions–that was the first rule for a quiet life with the Dursleys.

دیگه سؤال نکن - این اولین قانون یک زندگی آرام و بی دردسر در کنار دورسلی ها بود.

Uncle Vernon entered the kitchen as Harry was turning over the bacon.

هری سرگرم زیر و رو کردن ژامبونها بود که شوهرخاله اش آقای ورنون وارد آشپزخانه شد.

“Comb your hair!” he barked, by way of a morning greeting.

به جای سلام و احوالپرسی با داد و بیداد به او گفت: «موهاتو شونه کن!»

About once a week, Uncle Vernon looked over the top of his newspaper and shouted that Harry needed a haircut.

شوهرخاله‌ ورنون حداقل هفته‌ای یکبار از بالای روزنامه‌اش نگاهی به هری می‌انداخت و فریاد می زد که هری باید موهایش را کوتاه کند.

Harry must have had more haircuts than the rest of the boys in his class put together, but it made no difference, his hair simply grew that way–all over the place. Harry was frying eggs by the time Dudley arrived in the kitchen with his mother.

هری باید بیشتر از بقیه همکلاسی‌هایش موهایش را کوتاه می‌کرد اما فرقی نمی کرد چون فورا موهایش به همان وضع درهم و برهم قبل در می‌آمد. وقتی که دادلی و مادرش به آشپزخانه آمدند هری داشت نیمرو درست می‌کرد.

Dudley looked a lot like Uncle Vernon.

دادلی خیلی شبیه شوهر خاله ورنون بود.

He had a large pink face, not
much neck, small, watery blue eyes, and thick blond hair that lay smoothly on his thick, fat head.

صورت بزرگی برنگ سرخ و سفید با گردنی کوتاه و چشمانی آبی شفاف داشت. موهای بور و پرپشتش بنرمی روی کله ی چاق و خپلش خوابیده بود.

Aunt Petunia often said that Dudley looked like a baby angel–Harry often said that Dudley looked like a pig in a wig.

خاله پتونیا اغلب می‌گفت دادلی مثل بچه فرشته هاست-اما هری بارها گفته بود که او شبیه خوکی است که روی سرش کلاه گیس گذاشته باشند.

Harry put the plates of egg and bacon on the table, which was difficult as there wasn’t much room. Dudley, meanwhile, was counting his presents. His face fell.

هری با زحمت بشقاب‌های تخم مرغ و ژامبون را روی میز گذاشت چون فضای زیادی نبود. دادلی همانطور که داشت هدیه هایش را می شمرد اخمهایش در هم رفت.

“Thirty-six,” he said, looking up at his mother and father. “That’s two less than last year.”

و به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت:
-همش سی و شیش تا؟ اینکه از پارسال دو تا هم کمتره!

“Darling, you haven’t counted Auntie Marge’s present, see, it’s here under this big one from Mommy and Daddy.”

آخه عزیزدلم تو کادوی عمه مارج رو حساب نکردی. ببین، ایناهاش زیر این کادوی بزرگ مامان و باباست.

“All right, thirty-seven then,” said Dudley, going red in the face.

دادلی که صورتش داشت برافروخته می شد گفت:

  • خب، تازه میشه سی و هفت تا.

Harry, who could see a huge Dudley tantrum coming on, began wolfing down his bacon as fast as possible in case Dudley turned the table over.

هری که می توانست ببیند خشم عظیم دادلی در راه است و ممکن بود میز را برگرداند، با حداکثر سرعت ممکنه و حریصانه ژامبون هایش را خورد.

Aunt Petunia obviously scented danger, too, because she said quickly, “And we’ll buy you another two presents while we’re out today.

پر واضح بود که خاله پتونیا هم خطر را حس کرده بود چون فورا گفت:

  • امروز هر موقع رفتیم بیرون دوتا کادوی دیگه برات می‌خریم.

How’s that, popkin? Two more presents. Is that all right?”

باشه، توپول مپلی؟ دوتا کادوی بیشتر. خوبه؟

Dudley thought for a moment. It looked like hard work. Finally he said slowly, “So I’ll have thirty … thirty…”

دادلی لحظه ای به فکر رفت انگار تصمیم گرفتن برایش کار سختی بود. عاقبت آهسته گفت:

  • اونوقت من سی و… سی و …

“Thirty-nine, sweetums,” said Aunt Petunia.

خاله پتونیا گفت:

  • میشه سی ونه تا عزیز دلم.

“Oh.” Dudley sat down heavily and grabbed the nearest parcel. “All right then.”

دادلی با زحمت روی صندلی نشست و نزدیکترین بسته کادو را به طرف خودش کشید و گفت:
اوه!

Uncle Vernon chuckled. “Little tyke wants his money’s worth, just like his father.

شوهر خاله ورنون که آهسته و بی صدا می‌خندید گفت:

  • ای وروجک! خیلی سرش توی حساب و کتابه. درست مثل باباش.

‘Atta boy, Dudley!” He ruffled Dudley’s hair.

چه پسریه دادلی! و دستش را روی موهای دادلی کشید.

At that moment the telephone rang and Aunt Petunia went to answer it while Harry and Uncle Vernon watched Dudley unwrap the racing bike, a video camera, a remote control airplane, sixteen new computer games, and a VCR.

در همان وقت زنگ تلفن به صدا درآمد و خاله پتونیا از جایش بلند شد تا جواب تلفن را
بدهد. هری و شوهر خاله ورنون به دادلی نگاه می‌کردند که داشت هدایایش را باز می کرد. یک دوچرخه کورسی، یک دوربین فیلمبرداری، یک هواپیما با دستگاه کنترل از راه دور، شانزده بازی کامپیوتری جدید و یک دستگاه ویدئو.

He was ripping the paper off a gold wristwatch when Aunt Petunia came back from the telephone looking both angry and worried.

او داشت کاغذ کادوی ساعت مچی طلایش را باز می کرد که خاله پتونیا با چهره ای عصبانی و آشفته برگشت.

“Bad news, Vernon,” she said. “Mrs. Figg’s broken her leg. She can’t take him.”

و گفت:

  • خبرای بد ورنون. پای خانم فیگ شکسته و نمیتونه از این نگهداری کنه.

She jerked her head in Harry’s direction.

و با سرش به هری اشاره کرد.

Dudley’s mouth fell open in horror, but Harry’s heart gave a leap. Every year on Dudley’s birthday, his parents took him and a friend out for the day, to adventure parks, hamburger restaurants, or the movies.

دهان دادلی از ترس باز مانده بود، ولی هری ناگهان بوجد آمد. هر سال در روز تولد دادلی، والدینش پسرشان را با یکی از دوستانش به گردش می‌بردند. گاهی به پارک حیات وحش می‌رفتند گاهی هم به همبرگر فروشی یا سینما.

Every year, Harry was left behind with Mrs. Figg, a mad old lady who lived two streets away.

هر سال هری را پیش خانم فیگ می‌گذاشتند. خانم فیگ پیرزن بداخلاقی بود که خانه اش دو خیابان آن سوتر بود.

Harry hated it there. The whole house smelled of cabbage and Mrs. Figg made him look at photographs of all the cats she’d ever owned.

هری از آنجا تنفر داشت. کل خانه بوی کلم می‌داد و خانم فیگ همیشه هری را وادار می کرد تا عکس تمام گربه هایی را که تا آن زمان نگاه داشته تماشا کند.

“Now what?” said Aunt Petunia, looking furiously at Harry as though he’d planned this.

خاله پتونیا طوری با عصبانیت به هری نگاه کرد که گویی او باعث این اتفاق بد بوده است و به شوهرش گفت:

  • حالا چیکار کنیم؟

Harry knew he ought to feel sorry that Mrs. Figg had broken her leg, but it wasn’t easy when he reminded himself it would be a whole year before he had to look at Tibbles, Snowy, Mr. Paws, and Tufty again.

هری می‌دانست که باید برای شکستگی پای خانم فیگ اظهار تاسف و اندوه کند، اما کار آسانی نبود. هری سال قبل را بیاد آورد که مجبور شده بود عکس های برفی، پنجولی و کاکلی را تماشا کند.

“We could phone Marge,” Uncle Vernon suggested.

شوهر خاله ورنون پیشنهاد کرد:
می تونیم به مارج زنگ بزنیم.

“Don’t be silly, Vernon, she hates the boy.”

  • ورنون، چرند نگو. اون از این پسره متنفره.

The Dursleys often spoke about Harry like this, as though he wasn’t there–or rather, as though he was something very nasty that couldn’t understand them, like a slug.

دورسلی ها اغلب به همین صورت درباره هری حرف می‌زدند انگار او در آنجا حضور نداشت یا آنقدر ابله و بی شعور بود که مثل حلزون متوجه حرف های آن‌ها نمی‌شد.

“What about what’s-her-name, your friend–Yvonne?”

عمو ورنون گفت:
راستی اون دوستت چی؟ اسمش چی بود؟ آهان یوون.

“On vacation in Majorca,” snapped Aunt Petunia.

خاله پتونیا با پرخاشگری گفت:
واسه تعطیلات رفته مایورکا.

“You could just leave me here,” Harry put in hopefully (he’d be able to watch what he wanted on television for a change and maybe even have a go on Dudley’s computer).

هری با این امید که با پیشنهادش موافقت کنند گفت:

  • می تونین.بزارینم همینجا بمونم.
    (در این صورت می‌توانست هر چه دوست داشت از تلویزیون تماشا کند و حتی شاید سر وقت کامپیوتر دادلی می رفت )

Aunt Petunia looked as though she’d just swallowed a lemon. “And come back and find the house in ruins?” she snarled.

خاله پتونیا چنان نگاه کرد گویی آب لیمو ترش بلعیده بود و با بدخلقی گفت:

  • و وقتی برگشتیم ببینیم خونه مون تبدیل به خرابه شده!

“I won’t blow up the house,” said Harry, but they weren’t listening.

هری گفت:

  • من خونه رو نمی ترکونم.
    اما آنها حرف هری را گوش نمی کردند.

“I suppose we could take him to the zoo,” said Aunt Petunia slowly, “…and leave him in the car…”

خاله پتونیا آهسته گفت:

  • میتونیم اونم با خودمون به باغ وحش ببریم و بزاریمش تو ماشین بمونه.

“That car’s new, he’s not sitting in it alone…”

  • نه، نه، ماشین نو و تازه ست. نمی شه تو ماشین تنها بشینه.

Dudley began to cry loudly. In fact, he wasn’t really crying–it had been years since he’d really cried–but he knew that if he screwed up his face and wailed, his mother would give him anything he wanted.

دادلی با صدای بلند شروع به گریه کرد. در حقیقت گریه اش واقعی نبود. از آخرین باری که واقعاً گریه کرده بود سال‌ها می‌گذشت. ولی او می‌دانست که اگر اخم هایش را درهم بکشد و گریه و زاری کند مادرش هرچه بخواهد به او می دهد.

“Dinky Duddydums, don’t cry, Mummy won’t let him spoil your special day!” she cried, flinging her arms around him.

خاله پتونیا بازویش را دور او گرفت و گفت:

  • گریه نکن عزیزکم. مامی اجازه نمیده اون روز تولد تو رو خراب بشه؟

“I… don’t… want… him… t-t-to come!” Dudley yelled between huge, pretend sobs.

دادلی که ادای هق هق را در می‌آورد با جیغ و داد گفت:

  • من … نمیخوام … اون … با ما… بیاد.

“He always sp- spoils everything!” He shot Harry a nasty grin through the gap in his mother’s arms.

دادلی از بالای دست مادرش دزدکی پوزخندی به هری زد. آخه … آخه … اون همیشه همه چیزو خراب میکنه.

Just then, the doorbell rang–“Oh, good Lord, they’re here!” said Aunt Petunia frantically–and a moment later, Dudley’s best friend, Piers Polkiss, walked in with his mother.

درست در همان وقت زنگ در به صدا درآمد. خاله پتونیا دستپاچه گفت:

  • اوه، خدای بزرگ، اونا اومدن.
    و لحظه‌ای بعد پیرس پالکیس بهترین دوست دادلی، همراه با مادرش وارد خانه شد.

Piers was a scrawny boy with a face like a rat.

پیرس پسر لاغری بود و صورتش شبیه یک موش بود.

He was usually the one who held people’s arms behind their backs while Dudley hit them.

او همان کسی بود که معمولاً دست بچه ها را از پشت می‌گرفت تا دادلی آن‌ها را کتک بزند.

Dudley stopped pretending to cry at once.

دادلی فوری گریه دروغینش تمام شد.

Half an hour later, Harry, who couldn’t believe his luck, was sitting in the back of the Dursleys’ car with Piers and Dudley, on the way to the zoo for the first time in his life.

نیم ساعت بعد هری که نمی توانست خوش شانسی اش را باور کند کنار دادلی و پیرس روی صندلی عقب اتومبیل نشسته بود و برای اولین بار در عمرش در مسیر باغ وحش بود.

His aunt and uncle hadn’t been able to think of anything else to do with him, but before they’d left, Uncle Vernon had taken Harry aside.

خاله و شوهرخاله اش راه دیگری درمورد او به فکرشان نرسیده بود ولی قبل از حرکت، عمو ورنون او را کناری کشید.

“I’m warning you,” he had said, putting his large purple face right up close to Harry’s, “I’m warning you now, boy–any funny business, anything at all–and you’ll be in that cupboard from now until Christmas.”

و درحالیکه صورت بزرگ و سرخ رنگش را درست نزدیک صورت هری آورده بود، گفت:

  • از حالا دارم بهت هشدار می دم پسر، اگر یه وقت مسخره بازی از خودت در بیاری، حالا هر چی می خواد باشه، از حالا تا کریسمس جات توی انباریه.

“I’m not going to do anything,” said Harry, “honestly…”

هری گفت:

  • باور کنین بخدا هیچ کاری نمیکنم.

But Uncle Vernon didn’t believe him. No one ever did.

اما شوهرخاله‌ ورنون حرف هری را باور
نکرد. هرگز هیچکس حرف هری را باور نمی‌کرد.

The problem was, strange things often happened around Harry and it was just no good telling the Dursleys he didn’t make them happen.

مشکل این بود که همه ی چیزای عجیب و غریب اغلب دوروبر هری اتفاق می افتاد و حتی گفتن اینکه او باعث آن اتفاقات نشده است بی فایده بود.

Once, Aunt Petunia, tired of Harry coming back from the barbers looking as though he hadn’t been at all, had taken a pair of kitchen scissors and cut his hair so short he was almost bald except for his bangs, which she left “to hide that horrible scar.”

یکبار که هری از سلمانی برگشت گویی اصلاً موهایش را کوتاه نکرده بود. خاله پتونیا که از این موضوع خسته شده بود قیچی آشپزخانه را برداشت و چنان موهای هری را کوتاه کرد که تقریبا کچل شده بود. جز چتری هایش را کوتاه نکرد تا زخم زشت روی پیشانی اش را بپوشاند.

Dudley had laughed himself silly at Harry, who spent a sleepless night imagining school the next day, where he was already laughed at for his baggy clothes and taped glasses.

دادلی از خنده روده بر شده بود. آن شب تا صبح هری نخوابید و تمام مدت به روز بعد و مدرسه فکر کرد. جایی که قبلا هم به او بخاطر لباسهای گل و گشاد و عینک شکسته اش خندیده بودند.

Next morning, however, he had gotten up to find his hair exactly as it had been before Aunt Petunia had sheared it off.

ولی صبح روز بعد که از جایش بلند شد موهایش دقیقا مثل قبل از زمانی که خاله پتونیا آنها را قیچی کند شده بود.

He had been given a week in his cupboard for this, even though he had tried to explain that he couldn’t explain how it had grown back so quickly.

با اینکه سعی کرد برایشان توضیح داد که خودش هم دلیل رشد سریع مویش را نمی‌داند یک هفته او را در انباری زندانی کردند.

Another time, Aunt Petunia had been trying to force him into a revolting old sweater of Dudley’s (brown with orange puff balls)–The harder she tried to pull it over his head, the smaller it seemed to become, until finally it might have fitted a hand puppet, but certainly wouldn’t fit Harry.

یکبار دیگر خاله پتونیا سعی کرد بزور پلیور حال بهم زن دادلی را (که قهوه ای رنگ بود و منگوله های نارنجی داشت) به هری بپوشاند، اما هرچه بیشتر سعی می‌کرد آنرا از سرش رد کند پلیور بنظر کوچکتر می‌شد تا اینکه عاقبت اندازه یک عروسک خیمه شب بازی شد و مسلما دیگر اندازه هری نمی‌شد.

Aunt Petunia had decided it must have shrunk in the wash and, to his great relief, Harry wasn’t punished.

خاله پتونیا فکر کرد که آن پلیور بخاطر شستشو آبرفته است. هری از اینکه تنبیه نشده بود خوشحال بود.

On the other hand, he’d gotten into terrible trouble for being found on the roof of the school kitchens.

یکبار دیگر برای اینکه او را روی بام آشپزخانه مدرسه دیده بودند به دردسر بدی افتاد.

Dudley’s gang had been chasing him as usual when, as much to Harry’s surprise as anyone else’s, there he was sitting on the chimney.

آن روز هم مانند همیشه دادلی و دارودسته اش او را دنبال می کردند که دیدند هری روی دودکش آشپزخانه نشسته است. این موضوع همانقدر موجب تعجب هری شد که باعث تعجب دیگران هم شده بود.

The Dursleys had received a very angry letter from Harry’s headmistress telling them Harry had been climbing school buildings.

آن روز مدیر مدرسه هری با غیظ نامه ای برای دورسلی ها فرستاد که در آن نوشته بود هری از ساختمان مدرسه بالا رفته است.

But all he’d tried to do (as he shouted at Uncle Vernon through the locked door of his cupboard) was jump behind the big trash cans outside the kitchen doors.

هری از داخل انباری بسمت شوهرخاله‌ ورنون داد می‌زد و می‌گفت که او فقط می‌خواست از روی سطل آشغال بزرگ بیرون درهای آشپزخانه بپرد.

Harry supposed that the wind must have caught him in mid-jump.

شاید وقتی داشت از روی سطل می‌پرید باد او را بالای پشت بام پرت کرده بود.

But today, nothing was going to go wrong.

اما آن روز قرار نبود هیچ اشتباهی رخ دهد.

It was even worth being with Dudley and Piers to be spending the day somewhere that wasn’t school, his cupboard, or Mrs. Figg’s cabbage-smelling living room.

با این که هری با دادلی و پیرس به گردش می رفت باز هم ارزشش را داشت. چون داشت یک روز را در جایی بجز مدرسه و انباری و اتاق نشیمنِ خانم فیگ که بوی کلم می‌داد می گذراند.

While he drove, Uncle Vernon complained to Aunt Petunia.

شوهرخاله‌ ورنون موقع رانندگی به خاله پتونیا غرغر می‌کرد.

He liked to complain about things: people at work, Harry, the council, Harry, the bank, and Harry were just a few of his favorite subjects.

او دوست داشت از چیزی ایراد بگیرد. همیشه یا از آدمهای محل کارش عیب و ایراد می‌گرفت یا از هری. یا از شورا و هری، یا از کارمندان بانک و هری. این ها فقط چند مورد از موضوعات مورد علاقه اش در ایرادگیری بودند.

This morning, it was motorcycles. “…roaring along like maniacs, the young hoodlums,” he said, as a motorcycle overtook them.

اما این بار موتورسوارها را به باد ملامت گرفته بود. همین‌که یک موتورسوار از آنها سبقت گرفت شوهرخاله‌ ورنون گفت:

  • این جوون های شرور مثل دیوونه ها موتورسواری میکنن.

I had a dream about a motorcycle,” said Harry, remembering suddenly. “It was flying.”

ناگهان چیزی به فکر هری رسید و گفت:

  • منم یه بار خواب یه موتورسیکلت دیدم … موتورسیکلتی که پرواز می‌کرد.

Uncle Vernon nearly crashed into the car in front.

کم مانده بود شوهرخاله‌ ورنون با اتومبیل جلویی تصادف کند.

He turned right around in his seat and yelled at Harry, his face like a gigantic beet with a mustache: “MOTORCYCLES DON’T FLY!”

او که صورتش مثل یک چغندر خیلی بزرگ سبیلو شده بود بسمت راست صندلی اش چرخید و با صدای بلند به هری گفت:
-موتورسیکلت ها که پرواز نمیکنن!

Dudley and Piers sniggered.

دادلی و پیرس پوزخند زدند.

“I know they don’t,” said Harry. “It was only a dream.”

هری گفت:

  • می دونم موتورسیکلت‌ها پرواز نمی کنن اما این فقط یه خواب بود.

But he wished he hadn’t said anything.

هری آرزو کرد کاش چیزی نگفته بود.

If there was one thing the Dursleys hated even more than his asking questions, it was his talking about anything acting in a way it shouldn’t, no matter if it was in a dream or even a cartoon–they seemed to think he might get dangerous ideas.

دورسلی ها از هیچ چیز به اندازه حرف‌های عجیب هری بدشان نمی‌آمد. حتی بیشتر از سوال پرسیدن هایش. چه یک خواب عجیب و غریب چه یک کارتون عجیب، یکی بود. به نظر می‌رسید آنها از این وحشت دارند که افکار خطرناکی به ذهن هری برسد.

It was a very sunny Saturday and the zoo was crowded with families.

آن روز شنبه بود و هوای بسیار صاف و آفتابی آن روز خانواده‌های زیادی را به باغ وحش کشانده بود.

The Dursleys bought Dudley and Piers large chocolate ice creams at the entrance and then, because the smiling lady in the van had asked Harry what he wanted before they could hurry him away, they bought him a cheap lemon ice pop.

دورسلی ها جلوی در ورودی باغ وحش برای دادلی و پیرس بستنی شکلاتی بزرگی خریدند و قبل از آنکه بتوانند هری را از آنجا دور کنند خانم فروشنده لبخندزنان از هری پرسید که چه می‌خواهد و دورسلی ها مجبور شدند برای او هم یک بستنی یخی لیمویی ارزان قیمت بخرند.

It wasn’t bad, either, Harry thought, licking it as they watched a gorilla scratching its head who looked remarkably like Dudley, except that it wasn’t blond.

هری که داشت بستنی یخی اش را می لیسید با خودش فکر کرد همچین بد هم نیست. وقتی همه به گوریلی که سرش را می‌خاراند نگاه می‌کردند هری با خودش گفت گوریل خیلی شبیه دادلی است فقط اینکه بلوند نبود.

Harry had the best morning he’d had in a long time.

پس از مدت‌های مدیدی آن بهترین صبحی بود که هری داشت.

He was careful to walk a little way apart from the Dursleys so that Dudley and Piers, who were starting to get bored with the animals by lunchtime, wouldn’t fall back on their favorite hobby of hitting him.

او کمی از خانواده‌ی دورسلی فاصله گرفته بود
چون وقت ناهار نزدیک بود و دادلی و پیرس حوصله‌ شان از حیوانات سر رفته بود و ممکن بود دوباره یاد کار سرگرمی محبوبشان یعنی کتک زدن هری بیفتند.

They ate in the zoo restaurant, and when Dudley had a tantrum because his knickerbocker glory didn’t have enough ice cream on top, Uncle Vernon bought him another one and Harry was allowed to finish the first.

همگی ناهار را در رستوران باغ وحش خوردند. دادلی هم برای اینکه روی لیوان معجونی که برایش خریدند بستنی نداشت کج خلقی می‌کرد. شوهرخاله ورنون برای دادلی یک معجون دیگر خرید و گذاشتند هری معجون
قبلی را بخورد.

Harry felt, afterward, that he should have known it was all too good to last.

هری پس از تمام کردن معجون آنقدر شاد و شنگول بود که خداخدا می‌کرد آن روز شب نشود.

After lunch they went to the reptile house. It was cool and dark in there, with lit windows all along the walls.

بعد ناهار به قسمت خزندگان رفتند. جای سرد و تاریکی بود. دورتادور آنجا محفظه‌های شیشه ای بزرگ گذاشته بودند.

Behind the glass, all sorts of lizards and snakes were crawling and slithering over bits of wood and stone.

پشت محفظه شیشه ای انواع و اقسام مارمولک و مار می خزیدند و از روی تکه چوب ها و سنگ ها می لغزیدند و می خزیدند.

Dudley and Piers wanted to see huge, poisonous cobras and thick,
man-crushing pythons.

دادلی و پیرس می خواستند کبراهای سمی و ستبر و اژدرمارهای آدمخوار را ببینند.

Dudley quickly found the largest snake in the place. It could have wrapped its body twice around Uncle Vernon’s car and crushed it into a trash can–but at the moment it didn’t look in the mood. In fact, it was fast asleep.

دادلی خیلی زود بزرگترین مار آنجا را پیدا کرد. مار بزرگ و درازی بود که می‌توانست دو بار
دور اتومبیل شوهرخاله ورنون بپیچد و مثل یک سطل زباله آنرا مچاله کند؛ اما در آن زمان زیاد سردماغ به نظر نمی‌رسید و در خواب عمیقی بود.

Dudley stood with his nose pressed against the glass, staring at the glistening brown coils.

دادلی که بینی اش را به شیشه چسبانده بود و به حلقه های قهوه ای رنگ بدن مار نگاه می‌کرد،

“Make it move,” he whined at his father. Uncle Vernon tapped on the glass, but the snake didn’t budge.

غر غر کنان به پدرش گفت:

  • یه کاری کن تکون بخوره.
    شوهرخاله ورنون به شیشه ضربه زد ولی مار جُم نخورد.

“Do it again,” Dudley ordered. Uncle Vernon rapped the glass smartly with his knuckles, but the snake just snoozed on.

دادلی آمرانه گفت دوباره!
شوهرخاله ورنون با بند انگشتش محکمتر به شیشه ضربه زد. ولی مار همچنان چرت می‌زد.

“This is boring,” Dudley moaned. He shuffled away.

دادلی ناله کنان گفت:

  • حوصله سر بره.
    و با بیقراری از محفظه دور شد.

Harry moved in front of the tank
and looked intently at the snake.

هری جلوی محفظه رفتد و با شور و شوق به مار نگاه کرد.

He wouldn’t have been surprised if it had died of boredom itself–no company except stupid people drumming their fingers on the glass trying to disturb it all day long.

اگر مار از بی حوصلگی می مرد او تعجب نمی‌کرد. بی همدم و رفیق جز آدم های ابله و کودنی که تمام روز با انگشتا نشان به شیشه ضربه می زندند و سعی داشتند آرامش او را برهم بزنند.

It was worse than having a cupboard as a bedroom, where the only visitor was Aunt Petunia hammering on the door to wake you up; at least he got to visit the rest of the house.

ماندن در این قفس شیشه ای حتی از ماندن در انباری بعنوان اتاق خواب که ملاقات کننده ای جز خاله پتونیا نداشت هم بدتر بود. خاله پتونیا هر روز با کوبیدن به در انباری او را از خواب بیدار می‌کرد ولی حداقل هری می‌توانست دور و بر خانه گشتی بزند.

The snake suddenly opened its beady eyes. Slowly, very slowly, it raised its head until its eyes were on a level with Harry’s.

ناگهان مار چشم های ریزش را باز کرد و خیلی نرم و آرام سرش را بلند کرد تا این که چشمانش هم سطح چشمان هری قرار گرفت.

It winked.

همین‌که چشمش به هری افتاد به او چشمک زد.

Harry stared.

هری مات و مبهوت مانده بود.

Then he looked quickly around to see if anyone was watching. They weren’t. He looked back at the snake and winked, too.

فوراً به اطرافش نگاهی انداخت که ببیند کس دیگری آن منظره را دیده است یا نه؛ اما کسی نبود. هری دوباره به مار نگاه کرد و به آن چشمک زد.

The snake jerked its head toward Uncle Vernon and Dudley, then raised its eyes to the ceiling. It gave Harry a look that said quite plainly: “I get that all the time.”

مار سرش را به سوی شوهرخاله ورنون و دادلی برگرداند و سپس به سقف نگاه کرد. به نظر می‌رسید می‌خواهد چیزی بگوید، هری از نگاهش فهمید که می‌خواهد بگوید خیلی ها مثل اونا اینکارو میکنن.

“I know,” Harry murmured through the glass, though he wasn’t sure the snake could hear him. “It must be really annoying.”

هری با اینکه مطمئن نبود مار بتواند حرف او را بشنود از لای شیشه آهسته گفت:

  • می دونم، باید خیلی آزاردهنده باشه.

The snake nodded vigorously.

مار سرش را به نشانه تأیید تکان داد.

“Where do you come from, anyway?” Harry asked.

هری پرسید:

  • راستی تو اهل کجایی؟

The snake jabbed its tail at a little sign next to the glass. Harry peered at it.

مار دمش را به تابلوی کوچک کنار شیشه زد. هری با دقت به تابلو نگاه کرد.

Boa Constrictor, Brazil.
روی آن نوشته بود: مار بوآی برزیلی.

“Was it nice there?”

هری پرسید:
برزیل جای قشنگیه؟

The boa constrictor jabbed its tail at the sign again and Harry read on: This specimen was bred in the zoo.

مار دوباره دمش را به تابلو زد و هری بار دیگر نوشته روی تابلو را خواند: این مار در باغ وحش پرورش یافته.

“Oh, I see–so you’ve never been to Brazil?”

هری گفت:

  • آهان، حالا فهمیدم. پس تو هرگز توی برزیل نبودی.

As the snake shook its head, a deafening shout behind Harry made both of them jump.

همانطور که مار سرش را به علامت منفی تکان می داد صدای فریاد وحشت زده ای از پشت سرشان باعث شد هر دو از ترس عقب بروند.

“DUDLEY! MR. DURSLEY! COME AND LOOK AT THIS SNAKE! YOU WON’T BELIEVE WHAT IT’S DOING!”

  • دادلی، آقای دورسلی! بیاین و این مارو ببینین! باورتون نمیشه این ماره داره چیکار میکنه.

Dudley came waddling toward them as fast as he could.

دادلی که مثل اردک می‌دوید با عجله خودش را رساند.

“Out of the way, you,” he said, punching Harry in the ribs. Caught by surprise, Harry fell hard on the concrete floor.

مشتی به پهلوی هری زد و گفت:
آهای، از سر راهم برو کنار.
هری که غافلگیر شده بود روی زمین سفت و سخت افتاد.

What came next happened so fast no one saw how it happened–one second, Piers and Dudley were leaning right up close to the glass, the next, they had leapt back with howls of horror.

آنوقت اتفاق عجیبی افتاد. همه چیز چنان به‌سرعت پیش آمد که هیچ کس متوجه چگونگی آن نشد. دادلی و پیرس که روی محفظه شیشه ای خم شده بودند ناگهان فریاد زدند و از وحشت به عقب پریدند.

Harry sat up and gasped; the glass front of the boa constrictor’s tank had vanished.

هری از زمین بلند شد و نفسش بند آمد. باورش نمی‌شد. شیشه‌ی جلوی محفظه مار بوآ ناپدید شده بود

The great snake was uncoiling itself rapidly, slithering out onto the floor.

و مار عظیم الجثه باسرعت حلقه‌های بدنش را باز می‌کرد و به بیرون می‌خزید.

People throughout the reptile house screamed and started running for the exits.

همه‌ی کسانی که در قسمت خزندگان بودند جیغ کشیدند و بسوی درهای خروجی دویدند.

As the snake slid swiftly past him, Harry could have sworn a low, hissing voice said, “Brazil, here I come…. Thanksss, amigo.”

وقتی که مار با سرعت از کنار هری می‌گذشت هری صدای آهسته او را شنید که می‌گفت:

  • برزیل، دارم میام! ازت ممنونم رفیق!

The keeper of the reptile house was in shock.

نگهبان قسمت خزندگان هم شوکه شده بود

“But the glass,” he kept saying, “where did the glass go?”

دائم می‌گفت:
پس این شیشه کجا غیبش زد؟

The zoo director himself made Aunt Petunia a cup of strong, sweet tea while he apologized over and over again.

مدیر باغ وحش خودش برای خاله پتونیا یک لیوان چای پررنگ و شیرین درست کرد و پشت سر هم از او عذرخواهی کرد.

Piers and Dudley could only gibber. As far as Harry had seen, the snake hadn’t done anything except snap playfully at their heels as it passed, but by the time they were all back in Uncle Vernon’s car, Dudley was telling them how it had nearly bitten off his leg, while Piers was swearing it had tried to squeeze him to death. But worst of all, for Harry at least, was Piers calming down enough to say, “Harry was talking to it, weren’t you, Harry?”

دادلی و پیرس یک بند جیغ می‌کشیدند. هری مار را زمان خزیدن از کنار آن دو نفر دیده بود و می‌دانست فقط دمش به پاشنه کفش آنها برخورد کرده بود. اما وقتی که همگی سوار اتومبیل شوهرخاله ورنون شدند، دادلی گفت چیزی نمانده بود مار پایش را نیش بزند. پیرس هم قسم می‌خورد که مار او را تا حد مرگ فشار داده است؛ اما بدتر از همه این بود که وقتی هر دو آرام شدند پیرس گفت:

  • راستی، هری داشت با اون ماره حرف می‌زد، مگه نه هری؟

Uncle Vernon waited until Piers was safely out of the house before starting on Harry.

شوهرخاله ورنون منتظر شد تا پیرس آرام از خانه خارج شود. آنوقت سر وقت هری آمد.

He was so angry he could hardly speak.

او آنقدر عصبی و خشمگین بود که بسختی می توانست حرف بزند.

He managed to say, “Go–cupboard–stay–no meals,” before he collapsed into a chair, and Aunt Petunia had to run and get him a large brandy.

او قبل از این‌که روی صندلی ولو شود موفق شد بگوید:

  • زود برو توی انباری و بیرون نیا. از شام هم خبری نیست.
    خاله پتونیا برای اینکه حال او را بهتر کند فوراً یک لیوان بزرگ برندی برایش آورد.

Harry lay in his dark cupboard much later, wishing he had a watch.

هری مدت زیادی در انباری زندانی ماند. آرزو کرد کاش یک ساعت مچی داشت.

He didn’t know what time it was and he couldn’t be sure the Dursleys were asleep yet.

نمی‌دانست ساعت چند است. مطمئن نبود دارسلی ها خوابیده اند یا نه؟

Until they were, he couldn’t risk sneaking to the kitchen for some food.

اما تا موقعیکه همه بیدار بودند نمی توانست خطر کند و یواشکی به آشپزخانه برود تا غذایی بخورد.

He’d lived with the Dursleys almost ten years, ten miserable years, as long as he could remember, ever since he’d been a baby and his parents had died in that car crash.

حدود ده سالی بود که او با خانواده دورسلی زندگی می‌کرد. ده سال پر از رنج و بدبختی؛ تا آنجا که یادش می آمد از همان موقعیکه او نوزاد کوچکی بود و پدر و مادرش در یک تصادف اتومبیل مرده بودند.

He couldn’t remember being in the car when his parents had died.

هری از صحنه تصادف و مرگ والدینش نمی توانست چیزی بیاد آورد.

Sometimes, when he strained his memory during long hours in his cupboard, he came up with a strange vision: a blinding flash of green light and a burning pain on his forehead.

گاهی اوقات ساعت‌های طولانی در انباری می‌نشست و سعی می کرد چیزی از آن سانحه را به یاد آورد. تصویر عجیبی در ذهنش جان می‌گرفت. نور خیره کننده سبزرنگ و سوزش زخم روی پیشانی اش.

This, he supposed, was the crash, though he couldn’t imagine where all the green light came from.

بعد به خود می‌گفت شاید همین تصویر مربوط به صحنه تصادف باشد اما نمی‌فهمید که آن نور سبزرنگ از کجا آمده بود.

He couldn’t remember his parents at all. His aunt and uncle never spoke about them, and of course he was forbidden to ask questions.

او اصلاً چیزی از پدر و مادرش به یاد نداشت. خاله و شوهرخاله‌اش هرگز درباره آن‌ها حرفی نمی‌زدند و البته هری هم حق نداشت در این مورد چیز ی بپرسد.

There were no photographs of them in the house.

هیچ عکسی هم از آنها در خانه نبود.

When he had been younger, Harry had dreamed and dreamed of some unknown relation coming to take him away, but it had never happened; the Dursleys were his only family. Yet sometimes he thought (or maybe hoped) that strangers in the street seemed to know him.

وقتی که کوچکتر بود دائما در خواب میدید که عده‌ای از قوم و خویش ناشناسش برای بردن او آمده اند؛ اما این رؤیا هرگز به واقعیت تبدیل نشد دارسلی ها تنها فامیل او بودند. گاهی اوقات فکر می کرد که بعضی از غریبه هایی را که در خیابان می دید او را می شناسند.

Very strange strangers they were, too. A tiny man in a violet top hat had bowed to him once while out shopping with Aunt Petunia and Dudley.

این غریبه ها خیلی عجیب و غریب هم بودند. یکبار که با خاله پتونیا و دادلی برای خرید بیرون رفته بودند مرد ریزنقشی که کلاه بنفشی سرش بود به هری تعظیم کرد.

After asking Harry furiously if he knew the man, Aunt Petunia had rushed them out of the shop without buying anything.

خاله پتونیا بدون آنکه چیزی بخرد فوری از فروشگاه بیرون آمد و با عصبانیت از هری پرسید:

  • تو اون مرد رو میشناختی؟

A wild-looking old woman dressed all in green had waved merrily at him once on a bus.

یکبار هم در اتوبوس پیرزنی با ظاهری وحشی که سرتاپا سبز پوشیده بود با اشتیاق برای هری دست تکان داد.

A bald man in a very long purple coat had actually shaken his hand in the street the other day and then walked away without a word.

روزی هم مرد کچلی که کت بلند ارغوانی بر تن داشت در خیابان با او دست داد و بدون آنکه چیز ی بگوید از کنارش دور شد.

The weirdest thing about all these people was the way they seemed to vanish the second Harry tried to get a closer look.

عجیب ترین چیز درمورد این آدمها این بود که وقتی هری می خواست نگاه دقیق تری به آنها بیندازد در یک لحظه غیب میشدند.

At school, Harry had no one. Everybody knew that Dudley’s gang hated that odd Harry Potter in his baggy old clothes and broken glasses, and nobody liked to disagree with Dudley’s gang.

هری در مدرسه هیچ دوستی نداشت. همه می‌دانستند که دادلی و دار و دسته اش از هری پاتر با آن لباسهای گشاد و کهنه و آن عینک شکسته متنفرند. برای همین هیچ کس نمی‌خواست با دار و دسته دادلی دست مخالفتی کند.

9 پسندیده

شما دارین توی زوم کایلو رو ترجمه میکنید؟

5 پسندیده

ترجمه کایلو رو من انجام میدم، چطور؟

البته خیلی وقته فرصت نکردم بقیه قسمت های باقی مونده رو انجام بدم…

سرم تو این مدت شلوغ بود خیلی، ایشالا فرصت کنم همین روزا ترجمه این بخش و بخش های دیگه که ترجمه اش دست من هست رو انجام میدم

6 پسندیده

باشه جان. من هم میخاستم ترجمه رو شروع کنم گفتم از ساده شروع کنم
واسه همین یه راه ارتباطی راحتتر اگه امکانش هست بهم بدید که باهاتون هماهنگ باشم یه جاهاییش رو من انجام بدم اگه البته امکانش باشه

8 پسندیده

به سلامتی عزیزم

از نظر من مشکلی نیست من چون دوره های دیگه رو هم دارم ترجمه میکنم، میتونی بقیه این برنامه رو ادامه بدی
یعنی از اونجایی که ترجمه هاش مونده

فقط قبلش با مدیران این بخش فاطمه جان و افسانه جان هماهنگ کن…

یک بخشی از قسمت های ترجمه نشده ی برنامه رو، مثلا اندازه یک پاراگراف باید ترجمه کنی و اینجا بزاری تا ترجمه ات رو بررسی کنن و اگه تایید بشه بهت خبر میدن که ادامش بدی

موفق باشی :pray:

6 پسندیده

سلام تشکر از شما عالی بود

3 پسندیده

با سلام اگه اکی هست بهم بگید تا ادامه بدم
مچکرم از شما.

1 پسندیده

سلام دوست خوبم
توی صفحه‌ی اول، این جمله: بزرگ شدن خیلی هم سخت نیست، جز اینکه باید به اندازه کافی بزرگ بشم.
بخش دوم جمله درست ترجمه نشده. لطفاً معنی عبارت I’ve have enough رو ویرایش کنید تا بتونیم بارگزاری کنیم.

3 پسندیده

سلام دوست خوبم
ممنون از ترجمه‌تون :sunflower:
چند مورد رو خواستم بهتون بگم. اول اینکه لطفاً از پرانتز استفاده نکنید. می‌تونید پرانتزها رو پاک کنید.
دوم اینکه توی صفحه‌ی دوم خط آخر یه غلط املایی کوچیک هست لطفاً اون رو هم ویرایش کنید.
و نکته‌ی سوم اینکه متن انگلیسی این درس تعداد کمی اشکال داره که باعث شده شما هم دچار اشتباه بشید. مثلاً توی صفحه‌ی آخر متنتون اون‌جا که نوشتید «من بابا دارم» جمله توی درس این بوده: I have daddy. در صورتی که باید باشه I helped daddy. من این اشکالات رو به همکارم اطلاع می‌دم تا ادیتشون کنن و به شما هم اطلاع می‌دن تا طبقش ترجمه‌تون رو ویرایش کنید تا ما بتونیم بارگزاری‌ش کنیم.

جدا از این موارد ترجمه‌تون برای این سطح خوبه و می‌تونید در صورت تمایل ادامه بدید. :sunflower:

8 پسندیده

برادر بزرگ، کایوووو.pdf (687.3 کیلوبایت)
ممنون از وقتی که گذاشتید دوست عزیز . ویرایش شد :smiling_face_with_three_hearts:

5 پسندیده

کایو به خرید می رود.pdf (897.7 کیلوبایت)

3 پسندیده

ممنون از شما… لطف میکنین فایلها رو به صورت ورد بفرستین برامون

3 پسندیده

سلام بله حتما

4 پسندیده

اگر ورد سیو کنین فایل بهم میریزه ایرادی نداره به همین شکل بذارین. فقط متن هر درس رو یکجا و جداگانه بفرستین

3 پسندیده

بله عزیزم ممنونم :relieved::rose:

4 پسندیده

سلام عزیزان :smiling_face_with_three_hearts:

بخش: دروس وب سایت های معتبر
آموزش انگلیسی با VOA _سطح ساده____قسمت 20
آموزش انگلیسی با VOA _سطح ساده.docx (16.4 کیلوبایت)

انگلیسی در یک دقیقه
قسمت6___Plant A Seed
Plant A Seed.docx (11.8 کیلوبایت)

6 پسندیده

سلام متن درسی که ترجمه کردم رو چطور براتون بفرستم.

2 پسندیده

همینجا ارسال کنین دوست خوبم

2 پسندیده