چالش دیدگاه من - درس چهارم انگلیسی قدرت

عاااالی بود عزیزم خیلی قشنگ و احساسی بود

خیلی جذاب بود آفرییییین

سلام نسیم خانوم

بسیار داستان قشنگ و فوقالعاده ای بود

احساس و داستان جالبی بود.

این جک کیه که تو همه داستان های شما هست

دوستان فردا درس جدید رو شروع می کنیم

سلام سمیه جان مرسی که خوندین . سپاس از شما و لطفتون

سلام بر شماا . خیلی ممنون از وقتی که گذاشتین و داستانمو خوندین. بسیار لطف دارین. ممنون از حسن تعریفتون

ممنونم مژده جونی مرسی از انرژیت که همینجور سرازیره
اون دانشگاهم باس بگم که خارجه خارج. پیام نور کجا بود اخه

سلام بر محدثه بانوی گل. قربونت مرسی از توجهت

ممنونم هنگامه جان . سپاس از لطفت

سلام بر شما اقا کامبیز ممنونم
سپاس از حسن توجه و لطفتون

خب به نکته خوبی اشاره کردین ایشالاه داستان بعدی رفع ابهام میکنم

سلام دوستان قسمت چهارم حاضر شد

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

و اما قسمت چهارم:

The setting moon was a white ball low on the horizon in a charcoal-gray sky.

The night was showing its face and the clock was tick-tocking. The thoughts made my head so dizzy that I could see things in a slow motion. It almost was like a trauma that was developing inside my chest. Some empowering fear to impress the atmosphere of the environment. It was like walking in a pool full of water. No oxygen with a smell of the near death.

Damn it… who was he? I said with opened red eyes. It was like someone was telling me to yell but at the same time holding my throat and strangling me.

I ran to my house, inhaling and exhaling like a hell full of fire.

I burst into my house, everything was in its place.

“So he didn’t take something from my house?”

Suddenly a knocking sound came from my basement…

The fear inside my chest began to arise. My breathing became shallow. My heart was beating like a drum. I went to the kitchen to find something. I opened the cabinet, nothing useful… I opened the drawers, a knife…

I took it and slowly started to walk towards basement door… almost tip toeing… The basement was the least important place of my house. I wouldn’t visit it even once in 10 years.

The damp and dark atmosphere of the basement made my heart beat even faster. I could hear its beating… I did my best to be focused and be aware.

“Is there anyone there?” I said with a shaking, trembling voice… No response…

I walked a little bit forward. The shelves of the basement was full of boxes. In one of the boxes I found a flash light.

I wished it to work, like it was my last wish of life…

And it worked…

A narrow light in the big basement full of stuff.

First I pointed it to my right side. Nothing special… some boxes full of bottles… I pointed it to my left side… and suddenly a box moved and a shadow appeared.

Ah….

Miew…

Damn it Casper…

Casper was a stray cat. A black one with ragdoll breed profile.

“Shoo…” I said with an angry feeling but at the same time with a relief of fear. Because I thought that the sound was from this cat… I sat and breathed deeply.

“Damn… is it the end? Can I be calm again?”

Still my heart was beating like a hammer nailing my chest, like it was representing this is not the end and the bad news will come by… And it came…

A laughter… a cruel… ferocious laughter… came from upstairs…

I tensed my fist on the knife and ran towards the stairs. The stairs were like 10 miles away from me… But I got there. One by one I took my legs on them and went up…

“Who are you?” I yelled from my guts.

When I got out of the basement no one was there… but an incantation could be seen on the wall.

“Soon, you will have a date with death “was written on the wall with red letters.

I was shocked and looked frozen. My glance on the wall was unblinked.

The incantation was fading as my life was fading.

“Why these things are happening to me?”

My phone rang… Slowly I put my hand in my pocket and brought the cellphone out.

It was the officer.

I needed to go to police station to fill some forms and answer some questions.

Still feeling shocked, I picked up my coat and went outside.

دوستانی که قسمت قبل رو لایک کردن:

@parisa3
@Farzad_Poodineh
@smollakochakian
@sorayya
@h.m.n
@ala
@Hengam1
@kourosh.kabir
@sara999
@mohadeseh34
@a.bayani
@fdoosti
@m-m96
@saba
@Nader-Pn

کارتون فوق العاده ، متن عالی، ویس رو هم فردا گوش میدهم چون الان ممنوعیت استفاده با هندزفری دارم. ان شاءالله که تا قسمت ۳۰ یه شاهکار ادبی ارائه میدید.

خیییییلی عالی بود واقعا افکت ها هم همه عالی بودن و قشنگ جبران وویس قبل شد احسنت بهتون همیشه تو اوج باشین

ممنون خانوم نیکنام گرامی. مرسی از لطفتون

والا تصمیم بر این شد که یه مقدار تغییر تو قسمت ها ایجاد کنم. واسه همین سی قسمت ادامه پیدا نمیکنه.

میخوام هر 5 درس یک داستان کامل باشه. یعنی درس بعدی قسمت پایانی این داستان خواهد بود

بعد داستان بعدی رو شروع میکنم

ممنون محدثه خانوم عزیز.

خوشحالم که به نظرتون جبران شد.

اشکال نداره، میشه مجموعه داستانهای آقا کامبیز

خیلی خیلی خوب و عالی بود…
تصویر سازی اینقدر خوب بود که من داشتم تو ذهنم تو زیر زمین میگشتم که گربه از پشت جعبه اومد و با صداش واقعا ترسوندم…واقعا احساسش کردم:joy:

سی من کارامو کردم چراغا رو خاموشیدم ک با تمرکز و در آرااااامش بگوشم
پشیمونیدم باید تا لامپ روشن بود میگوشیدم
گربه هه و صدا خندهه خیلی وحشتناک بودن

درکل
عااالی بود
و خیلی هیجان داشت
استرس و هیجانش یکم شبیه رمان “پسران بد” بود
همون حس ترسی که موقع خوندن اون رمان داشتم الانم داشتم

همینجوری ترسناک ادامش بدید همچنان عااالی و جذاب میمونه

احسنت

خیلی خندیدم دمت گرم
مرسی ک گوش دادی

مرسی
والا رمان پسران بد رو نشده بخونم متاسفانه.

ما کارمون ترسوندنه… ها ها ها…

سلااااااااااااام
معرکههههههههههه
فوق العاده بوددددد
همه چی از داستان پردازی گرفته تا کارگردانی صحنه و افکت و نور و صدا
من با داستانتون خونه ای مثل خونه ای که تصویرشو دادم متصور شدم. همینقدر مرموز و ترسناک
منتظر داستان های بعدی شما هستیم.

چاکریم

یا ابولفضل

من تو داستانم پامو اونجور جاها نمیزارم

حتما

Hi mr.kambiz
I really enjoyed of hearing this horror story
Thank you so mach
you are one unique person

tnx miss Sarah.
thanks for the support and kindness of yours.

خداییی این صداها رو از کجا میارین خیلی ترسناک اما با حال بود واقعا ادم حسش میکرد.

بعضیاشو خودم میسازم.

ولی اکثرشو از اینترنت میگیرم.

مرسی هنگامه خانوم گرامی بابت اینکه وقت گذاشتید و گوش دادید

شمافوق العاده اید…فوق العاده…