اینجا بهاره تازه
اصن من پاشدم دارم میام
در کرمیه بودین ؟
کجا بسلامتی؟
من فردا پیاده روی دارم تو یخ و برف
اصن یه درصد فک کن تنهات بزارم
یه پتو پلنگی دارم میارمش گرم میشیم اشکال نداره
من مشکل سحرخیزی ندارم. اصلا بدم میاد از زیاد خوابیدن. و اینکه به خاطر کارم به سحرخیزی عادت دارم و حتی اگه سر کارم نرم باز تو همون تایم معمول بیدار میشم. ساعت زیستی بدنم به زود بیدار شدن عادت کرده. و جدا از این معتقدم آدم وقتی زود بیدار میشه نصف کارهاش خودبخود و اتوماتیک انجام میشه.
برا ماهایی که کاری واسه انجام دادن داریم (زبان خوندن) سحرخیزی موهبته. مثلا الان من یه فصل از ۴۸ قانون رو میخونم، دیگه بعد از اون تایمم آزاده برا مطالعه. چون مطالعه و برنامهی روزانهم رو تحویل دادم، بقیهش رو با فراغ بال انجام میدم و بازدهیش هم برام بیشتره.
چقدر عالی. براووو
سلام همگی
بالاخره منم بعد از یه مدت طولانی دوری از زبان برگشتم تا اینبار پر قدرت تر ادامه بدم چون واقعا این مدت که نمیخوندم عذاب وجدان داشتم.
بیشتر هدفم کتاب خوندنه چون به خاطر حجم زیاد درسا نمیتونم دوره هارو مطالعه کنم ولی ایشالا به مرور زمان ساعات مطالعمو افزایش میدم.
برای شروع داستان راز الگرا از کتاب های خیلی ساده رو خوندم. جالب بود ولی چندان جذاب نبود.
سلام عاطفه جون
از نظر من اون روحتونه جدا شده رفته ی زندگی جدا ساخته شایدم ازدواج کرده دارای فرزنده
وای چه قشنگه رژ لب چه داستانی
سلام دوستان
این کتاب هم تموم شد
کتاب خیلییی آسون و جالبی هست
داستان راجب تعدادی حیوان خانگی هست ک تصمیم به سفر میگیرن ک کلی چالش داشتن تواین سفر
و اینکه یه گربه بخاطر دوستش ک یه سگ بود بایه خرس جنگید
و اینکه گربه رو آب برد مابقی حیوانات ولش نکردن و پیگیرش شدن
دست آخر به خونه برمیگردن…
قرار نبود لو بدی…
بر تو باد به حفظ اسرار ای جوان
« When a person opens a book, he can never be in prison. »
Victor Hugo
« So many books, so little time. »
Frank zappa
« I find television very educating. Every time somebody turns on the set, I go into the other room and read a book.»
Groucho Marx
« I declare after all there is no enjoyment like reading! How much sooner one tires of any thing than of a book! – When I have a house of my own, I shall be miserable if I have not an excellent library. »
Jane Austen
a mind needs books as a sword needs a whetstone, if it is to keep its edge.
George R.R. Martin
« I can never read all the books I want; I can never be all the people I want and live all the lives I want. I can never train myself in all the skills I want. And why do I want? I want to live and feel all the shades, tones and variations of mental and physical experience possible in my life. And I am horribly limited.»
Sylvia Plath
« A great book should leave you with many experiences, and slightly exhausted at the end. You live several lives while reading. »
« When I have a little money, I buy books; and if I have any left, I buy food and clothes.»
Desiderius Erasmus
« So please, oh please, we beg, we pray,
Go throw your TV set away,
And in its place you can install
A lovely bookshelf on the wall.
Then fill the shelves with lots of books.»
Roald Dahl
« That’s the thing about books. They let you travel without moving your feet.»
Jhumpa Lahiri
سلام.
امروز اول از همه یکبار دیگه رژ لب رو گوش دادم چون دفعه پیش بیشتر تمرکزم رو یادگیری لغات بود و اینکه بفهمم داستان درباره چیه
بعد داستان راز خدا. داستان قشنگی بود. درباره یک مردی بود که میمیره و میره اون دنیا. و خوشحاله چون میبینه همه جا زیباست پس می فهمه بهشتی هست اما منشیه بهش میگه نه اینجا فقط پذیرش هست و اینکه بری بهشت یا جهنم به اعمالت بستگی نداره باید تاس بندازی شانس اوردی میری بهشت وگرنه جهنم. مرد هم خیلی عصبانی میشه که من هیچ وقت شراب نخوردم همیشه کار های خوب انجام دادم و به فکر سلامتیم بودم من باید برم بهشت و از اخر که تاس میندازه باید بره جهنم و…
اخر داستان هم پایان خوبی داشت برای مرد
داستان بعدی که خوندم ماسک مرگ قرمز بود. یک بیماری شایع میشه که مسری هست و اکثر مردم کشور میمیرن. پادشاه کشور فقط به فکر خودشه برای همین در قصر رو می بنده تا هیچ فرد مریضی وارد قصر نشه و به اون ها سرایت نکنه و کل روز رو به خوش گذرونی می پردازن و می رقصن تا اینکه یک مرد غریبه ای رو میبینن که تا حالا ندیده بودنش. لباساش خونی بود و ظاهرا به اون بیماری مبتلا بود…
داستان بعدی نیز درباره یک مردی بود که زن اولش میمره بنابر این دوباره ازدواج می کنه. زن دوم این مرد یک خواهر داره که هر دو پولدارن. اما کاملا برعکس هم خواهرش باهوش و لاغر و قد بلند اما خودش قد کوتاه و چاق. زن این مرد هم به سفری در سانفرانسیسکو میره به مدت چند هفته. خواهر این مرد بهش شک میکنه و فکر میکنه که داره دروغ میگه و خواهرش رو کشته برای همین براش یک تله هایی میذاره تا گیرش بندازه افرادی مستخدم میکنه تا مواظبش باشن و نصفه شب اونو درحالی که در حال کندن چاله ای در حیاط خونه بود پیدا میکنه …
(نگران نباشید خواهرش از اخر زنده ست ) خوب بود داستانش
There were beautiful sentences
This is the story of Iranians
سلام دوستان
من به تازگی رمان تصویر دوریان گری رو شروع کردم. داستان فلسفی ای داره و فعلا که در مورد عقاید hedonism (فلسفه لذت جویی) یک اشراف زاده و تاثیرش بر شخصیت اصلی داستان یعنی دوریان گری هست. برم جلو ببینم چجوریاس.
تا الان مستربین در شهررو خوندم جالب بود
من هم تازه میخوام این داستان رو شروع کنم . فکر کنم پسرم خوند . من کلی از او عقب تر هستم . چون وقتم کمتره .
باز از همه دوستان که فعالند و باعث تشویق من میشوند ممنونم
there are always people who find their lives have become so unsupportable they believe the best thing they could do would be to hasten their transition to another plane of existence.”
“They kill themselves, you mean?”
“Indeed.”
“Does it work? Are they happier dead?”
“Sometimes. Mostly, no. It’s like the people who believe they’ll be happy if they go and live somewhere else, but who learn it doesn’t work that way. Wherever you go, you take yourself with you. If you see what I mean.”
Graveyard book
Neil Gaiman