گیلبرتِ موج سوار
فصل اول: چیزی رو فراموش کردم؟
امروز، روز ساحل بود! پدر رانندگی میکرد، مادر نقشه رو میخوند، لولا کتاب رو نگاه میکرد، و گیلبرت سرش رو میخاروند. اون گفت: “فکر کنم، چیزی رو فراموش کردم.”
گیلبرت سعی کرد تمام چیزایی رو که برداشته بود رو به خاطر بیاره. تخته ی موج سواریش تو صندوق عقب بود. کفش های غواصی و عینک شناش رو کف ماشین بود. اون راکت و توپ ، یه بیلچه و سطل، یه کتاب و کلاه داشت. ولی انگار یه چیزی کم بود. گفت: “میدونم یه چیزی رو فراموش کردم. واقعاً ناراحتم.”
لولا داد زد: “من هم ناراحتم.” کتابش رو بالا گرفت و گفت: “کوسه ها و عروس دریایی و کلی چیزای ترسناک دیگه تو آب هست. من شنا نمیکنم!”
مادر گفت: “ولی لولا، تو یه لباس شنای تازه داری. فکر کنم بخوای شنا کنی.” بعد گیلبرت یادش اومد چی رو فراموش کرده. گفت: “آخ- وای. مایویِ شنام!”
فصل دو: موج
تو ساحل گیلبرت یه مایو پیدا کرد که روش نوشته بود “موج سوار”. مادر گفت: “فکر کنم زیادی بزرگه.” گیلبرت گفت: “همونیه که میخوام.” وقتی پوشیدش، دیگه یه صاریغ نبود. یه موج سوار بود!
پدر پتو رو انداخت رو ماسه ها. مادر چتر رو باز کرد. لولا داد زد: “هنوزم نمیخوام برم تو آب.” گیلبرت گفت: “میتونی رو ماسه ها بازی کنی. من میرم موج سواری.” لولا گفت: “صبر کن! اول به من کمک کن یه چاله بِکَنَم.”
گیلبرت به لولا کمک کرد یه چاله ی خیلی بزرگ بِکَنه. گیلبرت گفت: “خیلی خوب. حالا دیگه میرم تو آب.” لولا گفت: “صبر کن! کمکم کن استخرم رو پر کنم.” گیلبرت به لولا کمک کرد چاله رو با آب پر کنه. بعد تخته ی موج سواریش رو برداشت و دوید طرفِ موجها. گفت: “موج سوار وارد میشود.”
ولی یه موجِ بزرگ، موج سوار رو انداخت. چشاش پرِ آب شد. ماسه رفت تو مایوش، و تخته ی موج سواریش بدون اون رفت موج سواری.
گیلبرت موج سوار نبود. اون فقط یه صاریغِ خیس تو یه مایویِ آبیِ بزرگ بود!
فصل سه: موجودِ وحشتناکِ داخل آب
پدر گفت: “مثل اینکه موج سوار به کمک نیاز داره.” اون به گیلبرت کمک کرد تا بره سمتِ آبهای عمیق. وقتی یه موج بزرگ اومد، پدر تخته رو هُل داد. گیلبرت محکم چسبید بهش. اون داشت موج سواری میکرد! اون موج سوار بود!
بعد موجسوار احساس کرد یه چیزی گم شده. گیلبرت گفت: “آخ-وای. مایوی شنام!” یهویی یه خانم داد زد: “یه چیزی تو آبه!” یه پسر بچه داد زد: “فکر کنم عروس دریاییه!” یه دختر بچه جیغ کشید که: “شایدم یه کوسه است!”
و گیلبرت موجودِ وحشتناک رو دید. درست کنارش شنا میکرد! کم مونده بود گیلبرت همونطور لخت از آب بپره بیرون! بعد دید که اون موجود وحشتناک، آبی روشن بود و روش نوشته بود “موج سوار”. گیلبرت قبل از اینکه از پیشش دور بشه، گرفتش.
همه داشتن گیلبرت رو نگاه میکردن. اون مایو رو پوشید و دست تکون داد. ناجی گفت: “هشدار اشتباه. هیچ چیز ترسناکی نیست.” تو ساحل، لولا پرسید: “ترسیده بودی؟” گیلبرت گفت: “موج سوار نترسیده بود!” بعد گفت: “بیا لولا، بیا بریم تو آب.”
و اونها رفتن تو آب.