چالش کتاب کاغذی 📜

نه متاسفانه نخوندم. اما سرچی که زدم فایل صوتی درست حسابی ازش پیدا نکردم.

البته کامنتاش بعضی گفتن… یه سری فایل ها باز نمیشه!

3 پسندیده

عزیزم خوشحالم که دوسِش داشتید… اومیدوارم تا به انتها از خوندنش لذت ببرید… :heart_eyes:
من از یه جایی دیدم نمیتونم خیلی از لغاتشو واقعا نمیفهمم! نشنیده ام ! در نتیجه نسخه الکترونیکیشم گرفتم و همزمان گوش میدادم و از رو میخوندم:neutral_face: که کلماتشو یاد بگیرم:shushing_face::grimacing: ولی این جلد هنوز این کار چیپ رو نکردم :joy: (حس شاگرد دبستانیا بهم دست داده بود)

2 پسندیده

خیلی ممنونم آنکوجان اززحمت سرچ،شایدم مجبوربشم ازکتابخونه امانت بگیرم،حدس میزنم کتابشونو ممیزی خورده قبل از چاپ،حالا کجامیشه نسخه اصلی بدون سانسورشو گیرآورد،نمیدونم.
فکرکنم بایدبرم سراغ همون خانم متشخص فامیل همسر برادرم،احتمالا این کتابوداشته باشند.


بچه هامیدونستید سووشون اولین رمان بلند ایرانیه که به قلم یک زن نوشته شده؟من تاچندلحظه پیش اینونمیدونستم

بالاخره ازینجا دانلودش کردم

4 پسندیده

خواهش دارم بانو… :slightly_smiling_face:
اوه بله صد ممیزی خورده…:ok_hand:

3 پسندیده

اینجور کتابهای قدیمی مثل آثار صادق هدایت رو باید نسخه های قدیم ۵۰ ۶۰ سال پیش اونها رو خرید. تو دیوار سرچ کنید احتمالا بیاره.

4 پسندیده

خیلی ممنونم آقامصطفی :pray::pray:
بله،حتما دیوار سرمیزنم


این صفحه اولشه آقامصطفی @mostafa.76
خیلی قدیمیه نسخه ایکه دانلودکردم،بعیده اصل نباشه،درسته؟
ویباردیگه ازتون تشکرکنم بخاطرمعرفی اون اپ کتابخوان،الان من راحت میتونم سووشون روباهاش بخونم:pray::tulip:

3 پسندیده

سلام عزیزم
منم هنوز جلد اول هستم
خوب خیلی کلمات هستند که منم نمیدونم مثلا کلماتی که مختص همون اییلاتی هست و …

آخه ما زندگی روستایی نداشتیم که بدونیم امامثلا وقتی از بابام میپرسم بعضی کلمات رو دقیق جواب میده

3 پسندیده

خواهش میکنم صبا خانم.
بنظرم اصله. نسخه های ۵۰ ۶۰ سال پیش با اینکه دیگه ممیزی ندارن ولی مشکلشون همین چاپ قدیمی و فونت نه چندان خوب اونهاست.

3 پسندیده

خب من مشکلی بافونت ندارم،چون خودم هم چندان جدید نیستم،متعلق به نسل قدیمم:sweat_smile::rofl:اما دوست داشتم ویس هم داشت که متأسفانه اکثرازبانهارواین اپه ساپورت میکنه اما فارسی رونه،حتی نتونستم باگوگل فارسی روبهش اضافه کنم، نمیدونم اینم بخاطرتحریمهاست یا هرچی.:disappointed_relieved:
اماخیلی خوشحالم که حداقل بااون اپه هرکتابیو میشه خوند.بازم ممنونم ازمعرفیش:pray::pray:

3 پسندیده

آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید

خلاصه

شعار مغازه ای که در زمان و مکانی نامعلوم مشغول فعالیت است!

در دنیایی که از هر لحاظ… اقتصادی، زیست محیطی و حتی نبود انسانیت…
دیگر جای خوبی برای زندگی، نیست.
و مردم با پذیرش شرایط نامطلوب… برای فرار، راحترین گزینه :point_left: خودکشی را انتخاب میکنند…

و چه مکانی بهتر از فروشگاهی پر از انواع و اقسام ابزار و ادوات خودکشی!!!
مغازه ای که صاحبانش همچون مردم شهر دچار افسردگی و ناامیدی ژرفی هستند و از دید خود بزرگترین خیر خواهی را نسبت به همنوعانشان انجام میدهند… مرگی به انتخاب مشتری و ارائه محصول با بالاترین و بهترین کیفیت ممکن در بازار…
همه چیز بر وفق مراد صاحبان مغازه پیش میرود تا روزی که آلن آخرین فرزند این خانواده به دنیا می آید…

حال نه اینکه آن زمان و مکان نامعلوم باشد… نه !
بلکه بسیار ملموس و قابل لمس است…
عصری که اگر فعل خودکشی به آن صورت ذکر شده در کتاب فراگیر نشده باشد ! اما تفکر به آن حداقل یکبار از خاطر خیلی از ماها گذشته است…!!!(شروعی برای پایان!)

زاویه دید نویسنده برای من بسیار جالب و نو بود.
تا به الان کتابی با این نگرش و توصیفات عجیب فان و دارک! نسبت به انسان تا به اشیاء رو تجربه نکرده بودم!

داستان کمدی سیاهِ یه جورایی هم فانتزی طوره و البته برای منی که فانتزی پسند نیستم! جالب بود.
دیگه چی بگویی یَم…
آهان… جونم واستون بگه که داستان منتهی به پایانی غیر منتظره میباشد… و بسیاری از خوانندگان به آن، خرده را گرفته اند. اما من به آن، خووورده را نگرفته ام چونیکه رژیمَمَمَ م… :relieved:

کتاب : مغازه خودکشی
اثر : ژان تولی
مترجم : احسان کرم ویسی:heavy_check_mark:


بریده ها : :point_down:

خلاصه
  • مشتری پرسید «چرا همه‌شون شکل سیبند؟» «به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چه‌قدر جالب!» «می‌گن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززده‌ست. اون همون سیب آلن تورینگه.»

  • همه‌چیز در حال فروپاشی بود، حتی عشق و زیبایی هم در آستانهٔ فراموشی ابدی ایستاده بودند. دوست داشت مست کند، ولی الکل گران بود. فکروخیال در سرش می‌چرخید و هیاهو می‌کرد. دیگر فصلی وجود نداشت، نه رنگین‌کمانی، نه حتا برفی. پشت برج‌های مجتمع مذاهب ازیادرفته اولین تپه‌های بزرگ شنی بودند که با وزش باد، دانه‌های ریزشان گاه تا خیابان برگووی و حتی تا زیر در ورودی مغازهٔ خودکشی می‌رسید. این ریزدانه‌های غریب روی زمین می‌چرخیدند و از لابه‌لای مردم و کاج‌های بلند و آسمان گرفتهٔ شهر حرکت می‌کردند. پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه می‌شدند یا از حملهٔ قلبی می‌مُردند. صبح‌ها، زنان پرهای آن‌ها را از روی زمین برمی‌داشتند و به کلاه‌شان می‌زدند و در خلأ به راه‌شان ادامه می‌دادند. این همان زمانی بود که فریاد جمعیت از ورزشگاه بلند می‌شد. این همان زمانی بود که، جایی، کسی با هجوم کابوس‌هایش در خواب غلت می‌زد. افسوس! همه‌چیز تباه شده بود ــ اعمال، امیال، آرزوها ــ و میشیما پشت پرده وزش باد را از زیر پنجره احساس می‌کرد و مو بر تنش سیخ شده بود. درِ اتاق باز شد و لوکریس گفت «میشیما، بیا شام بخور.» «گرسنه نیستم.» زنده بودن زمان می‌برد. از همه‌چیز بریدن هم زمان می‌برد

  • نام میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سه‌بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات شده بود. او در ۱۹۷۰ به روش سنتی هاراکیری خودکشی کرد. نام ونسان پژواک نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که در ۱۸۹۰ به قلب خودش شلیک کرد. نام مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف امریکایی است که در سال ۱۹۶۲ در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیش‌ازحد داروهای خواب‌آور و آرام‌بخش به خواب ابدی رفت. نام آلن تداعی‌کنندهٔ نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضی‌دان نابغهٔ انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد. در هفتم ژوئن ۱۹۵۴ برای آخرین‌بار به اتاق‌خوابش رفت. صبح روز بعد، خدمتکارش جسد بی‌جان او را روی تخت‌خواب یافت. کنار تخت، سیبی گاززده افتاده بود. آزمایش‌های سم‌شناسی نشان می‌داد که سیب به سیانور آغشته بوده است.

  • «برای رفع معضل پیش‌رَوی بیابان‌ها باید بتونی شن رو به یک مادهٔ مفید خام که به نفع مردم باشه، تبدیل کنی. مثل کاری که قبلاً با جنگل‌ها کردند. زغال‌سنگ و نفت خام و گاز…» «بدون شک با فشردگی و حرارت زیاد می‌تونیم اون‌ها رو به آجر تبدیل کنیم و توی ساخت‌وساز ازشون استفاده کنیم.» «دقیقاً! و هر آپارتمان، پل یا هر چیز دیگه‌ای که از اون‌ها ساخته بشه یه قدم موفق به حساب می‌آد.» «اون وقت هر جایی که بیشتر از این بلا رنج می‌بره، دولتمندتر می‌شه. چه عالی!»

  • زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.

  • خودکشی عادی و شادی غیرعادی است.

  • مجبورش می‌کنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیه‌ش خراب بشه. ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازمانده‌ها رو یادش می‌مونه.» ادای آلن را درمی‌آورد. «“وای، مامان. زندگی چه‌قدر شگفت‌انگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…”

  • «یه طناب می‌خوام که خودم رو حلق‌آویز کنم.» «خیله‌خب. سقف خونه‌تون بلنده؟ نمی‌دونید؟» از قفسه طنابِ دار را پایین کشید و ادامه داد، «دو متر کفایت می‌کنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقه‌ش جا بدید…»

  • ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات‌وحش مشکل داشتیم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به‌قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اون‌ها می‌فروشیم، باز جذب‌شون می‌شن. عجیب این‌که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه‌بار، یادت می‌آد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه. فکر کردم می‌خواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی این‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو برای عنکبوتش می‌خواست! تازه اسم هم واسه‌ش گذاشته بود: دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درِ کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه‌وورجه می‌کرد. به‌ش گفتم “خطرناکه، برش دار.” بعد خندید و گفت “دنسی به‌م شوق دوباره به زندگی بخشیده.”»

  • میشیما آهی کشید و گفت «شب هم باید در خدمت ارباب‌رجوع باشیم. می‌رم ببینم کیه.» در تاریکیِ راه‌پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمی‌بینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد می‌شه.» آلن از بالای پله‌ها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنی؟»

  • «آلن! آخه چندبار باید به‌ت بگم؟ وقتی مشتری‌هامون از مغازه خرید می‌کنن، به‌شون نمی‌گیم به‌زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ت فرو می‌کنی؟» لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کرده‌اش پنهان کرده بود که با تکان‌های عصبیِ او می‌لرزید. بچه‌ی کوچکش روبه‌روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش می کرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنش‌آمیز محکم‌تری گفت «و یه چیز دیگه؛ این جیک‌جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد این جا نباید به‌ش بگی – ادای آلن را درمی‌آورد – «صبح به خیر.» تو باید با لحنِ یه بابامُرده به‌شون بگی «چه روزِ گندی مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش می‌کنم لطفا این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌هات رو می‌چرخونی و دست‌هات رو می‌بری پشت گوشت و تکون‌شون می‌دی؟ فکر کردی مشتری‌ها می‌آن این جا لبخندِ ابلهانه‌ی تو رو ببینند؟ واقعا می‌ری روی مُخم. مجبورمون می کنی پوزه بند به‌ت ببندیم.

6 پسندیده

سلام.

کتاب قطار فلسفه خوانده شد.

125483

این کتابو آقای ملکیان معرفی کرده بودن و بی اغراق باید بگم که یکی از بهترین کتابهایی بود که تا به حال خوندم. در این کتاب با ۱۴ فیلسوف بزرگ آشنا میشیم که درس های زندگی به ما می دهند. نویسنده از هر فیلسوف هم یک درس رو انتخاب کرده و بر روی اون مانور داده، مثلا از فلسفه شوپنهاور نظریه او درباره موسیقی رو انتخاب کرده.

کی گفته فلسفه چیز مفیدی برای زندگی نداره؟ هر کس چنین حرفی زد این کتابو بهش معرفی کنید. موضوع کتاب درباره فلسفه زندگی یا چگونه هاست و اصلا به مباحث انتزاعی یا چراها نپرداخته. قلم نویسنده هم بسیار روان و لذت بخشه و انگار درحال خواندن یک رمان هستید. نویسنده با قطار به شهرهای مختلف جهان (مثل فرانکفورت، پاریس، آتن، توکیو و …) که زادگاه این ۱۴ فیلسوف بوده سفر میکنه و سونیا، دختر ۱۳ ساله ای هم که به فرزندی پذیرفته در بیشتر اوقات همراهشه و این پدر و دختر گاهی با هم بحث فلسفی می کنند. (اعتراف میکنم که از این قسمت های داستانی کتاب پرش میزدم، ولی شما اینکارو نکنید.)

برخلاف خیلی از کتابهای فلسفی دیگه که به فیلسوفان زن توجهی نمی کنند در این کتاب به نظرات سه فیلسوف زن هم پرداخته شده (سیمون وِی، سیمون دوبوار و سی شوناگون).

از این کتاب ترجمه دیگری هم با عنوان “سقراط اکسپرس” (عنوان انگلیسی کتاب) موجوده. من خودم ترجمه سینا بحیرایی با عنوان “قطار فلسفه” رو خوندم و ترجمه خوب و رضایت بخشی داشت.

مطالعه این کتاب ارزشمند رو که بنظرم از صدها کتاب موفقیت و خودیاری ارزش بیشتری داره از دست ندید. به همه دوستان بشدت پیشنهادش میکنم.

فهرست مطالب کتاب:

6 پسندیده

رمان چرم ساغری نوشته بالزاک

داستان درباره جوانی است که آخرین پول خود را هم در قمارخانه می بازد و قصد خودکشی دارد، ولی در مغازه عتیقه فروشی با چرمی جادویی مواجه می شود که آرزوهای او را بی درنگ برآورده می کند، اما به قیمت کاسته شدن از عمر و توانایی صاحبش.
بالزاک در این رمان به خوبی آثار ویرانگر تجمل خواهی و حرص و طمع را نشان داده است.
بالزاک استاد توصیف جزئیات است و شاید بدون لحاظ کردن آنها داستان را بتوان در پنجاه صفحه خلاصه کرد.

معرفی کتاب در فیدیبو:

4 پسندیده

سلام
شوهر آهو خانم رو کسی خونده؟!
اگر خوندید نظرتون؟ بخونم یا نخونم!؟

3 پسندیده

من خوندم، برای من اعصاب خورد کن بود:sweat_smile:

3 پسندیده

اِ…! تبعیض جنسیتی و خیانت اینطور چیزا داره؟!(حقایق تلخ جامعه زنان) احساس میکنم تو این فازا باشه… یعنی نخونمش؟

2 پسندیده

چند سال پیش خوندمش آره فکر کنم

3 پسندیده

ممنون نوشین جان :pray:

3 پسندیده

سلام بر اهالی این چالش
آنکو جان بیا یه روحیه بده دارم خسته میشم از کلیدر
از طرفی هم میخوام سریعتر تمامش بخونم :sweat_smile:

ناگفته نماند که هنوز جلد دوم هستما

3 پسندیده

گفته بودم می خوام یه حرکت انتحاری بزنم ،زدم.

کتاب " دختر کشیش" از جورج اورول رو تموم کردم . اولش بگم کتاب پیشنهاد نمی شه:woman_facepalming:

داستان در مورد دوروتی ،دختر کشیشی بود که زندگی خشک و بیروحی داشت و هر روز مجبور بود برای اینکه مشتری های کلیساشون کم نشه، کارایی بکنه که زیاد خوشایند نبود.
مثلا پای پیرزنارو روغن مالی کنه و با پیرزنا گپ و گفت کنه و …
توی یه حادثه ای که اصلا مشخص نشد چی بود ،حافظه اش رو از دست می ده و توی یه شهر دیگه سر در میاره !!!
( اینجاش خیلی مسخره بود)

بعد توی هشت ماهی که از پدرش دور بوده، خیلی بدبختی و بی خانمانی می کشه که باعث می شه ایمانش به خدا رو از دست بده و بعضی باوراش عوض بشه .

بعد عجیب تر اینکه وقتی برمی گرده روستاشون ،باز همون کارهای قبل رو ولی با شدت کمتر انجام می داده .
بازم بگم،ارزش خوندن نداشت.

کتاب بعدی " آس و پاس از لندن تا پاریس " جورج اورول .
که این دیگه اصلش پیشنهاد نمی شه :zipper_mouth_face:

داستان زندگی یه بی خانمان که از اول تا اخرش داشت جار می زد که نمی تونه پول دربیاره و سه روز گشنگی کشیده.
مسخره بود . با روحیات من نمی خوند.

الانم کتاب " زندگی من از انتوان چخوف " رو شروع کردم و داره ازش خوشم میاد .

تا انفجار بمبی دیگه، خدا یار و نگه دارتون.:wink:

5 پسندیده

اِی خواهر… من خودم هنوز جلد سومم:joy: ( در حال درجا زدنم)
واقعا حجم کتاب زیاده و توصیفات و توضیحات بیش از حد (البته بسیار زیبا و دل نشین).
خب طبیعه ادم زده بشه. من اینقدر زده شدم که الان دارم دلاکولا میخونم:woman_facepalming::joy::joy::joy::joy:

آقا من خیلی بد شدم… همه کتابا رو نصفه رها میکنم یه کتاب دیگه شروع میکنم:neutral_face:
به نصیحت نیاز دارم… چه کنم!؟
الان جنایات مکافات که به لطف دوستان کلا پرید :grimacing: نصفه داره خاک میخوره.
برادران کارامازوف… یک سوم کتاب
مرشد و مارگاریتا… تازه شروع کردم
مرد بارانی… اواسط رو به آخر
موش ها و آدم ها… :neutral_face:
دیگه ادامه نمیدم

بعد الان به نقطه ای رسیدم که دیگه نمیخوام کتاب بخونم.

2 پسندیده