سلام دوستان. این چالش ادامه چالش زیبوک 1401 هستش، امیدوارم ی سال پر انرژی و پر کتاب دیگه رو در کنار هم داشته باشیم! قوانین همون قوانین قبلی هستن که پایین دوباره قرار میدم.
There’s something delicious about the first words of a story, you can never quite tell where they’ll take you…
سال نو رو خدمت همه دوستان تبریک میگم
امیدوارم سال خیلی خوبی باشه برای همتون
سالی متفاوت، عالی، نقطه ای عطف در زندگی تون
.
ممنون بودیکا بابت تاپیک جدید
اتفاقا اخیرا چند تا کتاب خونده ام
نرسیدم بذارم
حتما میذارم کم کم
امیدوارم امسال کتاب خون تر هم باشیم
کرم های کتاب به معنای واقعی
نمیگم کتاب از ما یک انسان کامل، معصوم و غیره می سازه، اما باور دارم با کتاب خوندن به نسبت، آدم های بهتر و مفید تری هستیم
سال نو رو به همه عزیزان تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی رو داشته باشیم و کلی مطلب از هم یاد بگیریم.
هرچند عید واقعی ما روزی خواهد بود که بساط ظلم و فقر برچیده بشه.
اولین کتابی که امسال در زیبوک خوندم شب مادر (Mother Night) نام داره. رمانی از کورت ونه گات که در تاپیک قبلی کتاب دیگری از او به نام “سلاخ خانه شماره پنج” رو معرفی کردم.
داستان درباره فردیه به نام هاوارد کمپبل که در کودکی به آلمان مهاجرت میکنه و اونجا نویسنده مشهوری میشه و کم کم به شخصیتی پرنفوذ در میان نازی ها در جنگ جهانی دوم تبدیل میشه. کتاب از زبان شخصیت اول و حدود بیست سال پس از جنگ روایت میشه، زمانی که او در یکی از زندان های اسرائیل منتظر دادگاهی شدن به اتهام جنایت علیه بشریته.
رفته رفته متوجه میشیم که هاوارد کمپبل در واقع جاسوس استخدام شده ایالات متحده آمریکا بوده و برای این در حزب نازی نفوذ کرده تا اخبار مهم رو به آمریکا منتقل کنه. همین موضوعه که داستان رو جذاب میکنه و خواننده رو به چالش میکشه. اینکه شخصیت اصلی داستان تو چه دوراهی بدی گیر افتاده و همه او رو براساس ظاهرش قضاوت میکنن، درحالی که کسی نمیدونه درون او چی میگذره.
کتاب در مجموع جالبی بود و بخصوص در خلال داستان چندتا چرخش ناگهانی داشت که خواننده رو مبهوت می کرد. پایان کتاب هم که عالی بود و اصلا انتظار نداشتم اونطور تموم بشه. مثل رمان سلاخ خانه شماره پنج سرشار از طنز تلخ بود، با این همه بنظرم سلاخ خانه شماره پنج بمراتب بهتر بود.
I had hoped, as a broadcaster, to be merely ludicrous, but this is a hard world to be ludicrous in, with so many human beings so reluctant to laugh, so incapable of thought, so eager to believe and snarl and hate.
“You think there’ll be another one? ” he said. “Another what? ” I said. “Another war,” he said. “Yes,” I said. “Me too,” he said. “Isn’t that hell? “You chose the right word,” I said.
چند تا کتاب رو دارم با هم جلو میبرم (البته هر فصل رو باید در نهایت ۲۰ بار بخونم بنابراین حلزونی پیش میرم) و اگه حوصلهش بود بعدا میام دربارهشون مینویسم و چه بهتر که در مورد هر ایدهای که تو کتاب به ذهنم اومد بیام بنویسم
ولی فعلا میخوام نکتهی دیگهای رو بگم:
چند روز پیش داشتم کتاب شازده کوچولو رو میخوندم (فصلی که اولین بار شازده کوچولو در مورد گلش حرف میزد) و کم مونده بود که گریهم بگیره
این در حالیه که زمانهای دیگه ممکنه همین کتاب رو بخونم و با خودم بگم این دیگه چه اراجیفیه.
حالا این که کتاب داستان بود ولی مخصوصا در مورد کتابهای غیرداستانی اگه همدلانه کتاب رو نخونی نمیتونی اون جور که باید درکش کنی
یا در مورد کتابی مثل شازده کوچولو ممکنه از کسی بشنوی که خیلی قشنگه و بری سراغش که بخونیش اما اگه همدلانه نخونیش نمیتونی اون لذتی رو که اون ازش برده رو تو ازش ببری.
داستان در مورد ی دختر نویسنده یهودی به اسم ریچل هستش که عاشق کریسمسه و بیشتر از ۲۰ تا رمان در مورد کریسمس با اسم ادبیش(مارگو کراس) نوشته و تمام این مدت هویت واقعیش رو از خانوادش پنهان میکنه…
راستش من زیاد ژانر عاشقانه رو دوست ندارم، به خاطر همین زیاد از این کتاب خوشم نیومد. کاراکترا اصلا قوی نبودن، جوری که من مطمئنم تا دو هفته بعد چیز زیادی ازشون نمیخواد یادم بمونه، بعد ی سال هیچی. احساس کردم یکم همه چی خیلی راحت حل و فصل میشد و آخرای کتاب دیگه خیلی بچگانه شده بود. بعضیا فکر میکنن کتابای عاشقانه در مورد عشقه ولی دقیق تر بخوایم بگیم کتابای عاشقانه در مورد این هستش که چطور عشق باعث رشد شخصیتای داستان میشه. تو این کتابم میتونستیم این رشد رو ببینیم ولی کاراکترا خوب ساخته نشده بودن که آدم براش مهم باشه که چه بلایی سرشون میاد.
تنها جاهای جالب کتاب برای من اون قسمتایی بود که در مورد بعضی مفاهیم پشت بعضی سنتا حرف میزدن.
These candles are a metaphor. They remind us that we always have a choice. We can be someone who snuffs another person’s candle and in the process makes the world a darker place, or we can be the kind of person who spreads light. Better be a shammash, one candle that lights all the others and brightens an otherwise dark world.
…
Most people don’t see Paul because of his disability.