شعر الهام بخش

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

4 پسندیده

:rofl::joy:کلا کلیپای مستر لاین یا خِطو خیلی باحالن… سیاسی، اقتصادی اجتماعی…
واقعا خدا رو شکر کلیپس از مد افتاد :woman_facepalming::joy:

من باب خنده بله میگم مَ را نمیبرم:joy:خلاصه شده ی من این را نمیدانم است
مردِکه شومپوت:joy:
میرکونم:joy: مصدرش میشه کراندن:woman_facepalming:
این کرمونی قابل فهم حرف میزنه… بعضیا اینقدر غلیظ حرف میزنن که منم نمیفهمم چی میگن:neutral_face:(سن بالاها …قدیمیا )
هر کدومو نفهمیدین در خدمتم:grimacing:

بچه کَفتِروآ :joy:

:joy::rofl::joy: شاید این دوست داشتنه ریشه در کفتر بازی داشته باشه…

2 پسندیده

عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْ‌فام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدام

ساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرین‌سخن
همنشینی نیک‌کردار و ندیمی نیک‌نام

شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام

بَزم‌گاهی دل‌نِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام

صف‌نشینان نیک‌خواه و پیشکاران باادب
دوست‌داران صاحب‌اسرار و حریفان دوست‌کام

بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوش‌خوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام

غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گسترده‌دام

نکته‌دانی بَذله‌گو چون حافظِ شیرین‌‌سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام

هر که این عِشرت نخواهد خوش‌دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

3 پسندیده

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار

تا عمر گرانبها بدان نفروشی

(خیام)

4 پسندیده

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش

با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی
گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور
گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش

ساقیا مِی ده که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد
آصِفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش

3 پسندیده

کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوش

الا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت می‌دانی
گوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشقِ دلبری باریست
سِپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوش

عروسِ طَبع را زیور ز فکرِ بِکر می‌بندم
بُوَد کز دستِ ایّامَم به دست اُفتَد نگاری خوش

شبِ صحبت غنیمت دان و دادِ خوشدلی بِسْتان
که مهتابی دل افروز است و طَرْفِ لاله زاری خوش

مِیی در کاسهٔ چشم است ساقی را بِنامیزد
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خُماری خوش

به غفلت عمر شُد حافظ، بیا با ما به میخانه
که شنگولانِ خوش باشت، بیاموزند کاری خوش

2 پسندیده

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

(خیام)

2 پسندیده

همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا

  • صائب تبریزی
3 پسندیده

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت داغ فراق این همه ایامم نیست؟

  • سعدی
3 پسندیده

ماییم که از باده بی جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی‌ هیچ سرانجام خوشیم

  • مولانا
2 پسندیده

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

  • حافظ
3 پسندیده

خُرّم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است

  • پروین اعتصامی
3 پسندیده

حافظ

5 پسندیده

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش

(حافظ)

4 پسندیده

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببیست

(حافظ)

2 پسندیده

چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟

به اختیار، که از اختیار بیرون است

(حافظ)

2 پسندیده

برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور

که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک

(حافظ)

2 پسندیده

حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم

حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بی‌خار کجاست؟

3 پسندیده

در این مقام مجازی به جز پیاله مگیر

در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز

(حافظ)

2 پسندیده

فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

(حافظ)

2 پسندیده