ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگویبوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشویسفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجویدو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپویشکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجویروی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و رویگوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببویگفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
کلا کلیپای مستر لاین یا خِطو خیلی باحالن… سیاسی، اقتصادی اجتماعی…
واقعا خدا رو شکر کلیپس از مد افتاد
من باب خنده بله میگم مَ را نمیبرمخلاصه شده ی من این را نمیدانم است
مردِکه شومپوت
میرکونم مصدرش میشه کراندن
این کرمونی قابل فهم حرف میزنه… بعضیا اینقدر غلیظ حرف میزنن که منم نمیفهمم چی میگن(سن بالاها …قدیمیا )
هر کدومو نفهمیدین در خدمتم
بچه کَفتِروآ
شاید این دوست داشتنه ریشه در کفتر بازی داشته باشه…
عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْفام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدامساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرینسخن
همنشینی نیککردار و ندیمی نیکنامشاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمامبَزمگاهی دلنِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلامصفنشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحباسرار و حریفان دوستکامبادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خامغمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گستردهدامنکتهدانی بَذلهگو چون حافظِ شیرینسخن
بخششآموزی جهانافروز چون حاجی قوامهر که این عِشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
(خیام)
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِیفروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع
سخت میگردد جهان بر مردمانِ سختکوشوان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان میگفت نوشبا دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروشتا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی
گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروشگوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور
گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوشدر حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوشبر بساطِ نکتهدانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموشساقیا مِی ده که رندیهایِ حافظ فهم کرد
آصِفِ صاحبقرانِ جرمبخشِ عیبپوش
کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوشالا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت میدانی
گوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوشهر آن کس را که در خاطر ز عشقِ دلبری باریست
سِپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوشعروسِ طَبع را زیور ز فکرِ بِکر میبندم
بُوَد کز دستِ ایّامَم به دست اُفتَد نگاری خوششبِ صحبت غنیمت دان و دادِ خوشدلی بِسْتان
که مهتابی دل افروز است و طَرْفِ لاله زاری خوشمِیی در کاسهٔ چشم است ساقی را بِنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خُماری خوشبه غفلت عمر شُد حافظ، بیا با ما به میخانه
که شنگولانِ خوش باشت، بیاموزند کاری خوش
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
(خیام)
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
- صائب تبریزی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت داغ فراق این همه ایامم نیست؟
- سعدی
ماییم که از باده بی جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
- مولانا
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
- حافظ
خُرّم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
- پروین اعتصامی
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
(حافظ)
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
(حافظ)
چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟
به اختیار، که از اختیار بیرون است
(حافظ)
برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک
(حافظ)
حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بیخار کجاست؟
در این مقام مجازی به جز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
(حافظ)
فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
(حافظ)