۱۵ تا از بهترین و زیباترین غزل های حافظ (به انتخاب خودم)

سلام به دوستان زبانشناس.
امیدوارم حالتون خوب و خوش باشه، اگر هم نیست اصلا جای نگرانی نداره! چرا که در این تاپیک قراره به یاری جناب حافظ حال دلمون بهتر بشه. :heart_eyes:

در این تاپیک قصد دارم ۱۵ تا از غزلهای حافظ شیرین سخن رو با شما عزیزان به اشتراک بذارم، غزلهایی که خوندن و گوش دادن به اونها همیشه حالمو خوب میکنه و منو از غم و اندوه بیرون میاره.
آشنایی من با حافظ از طریق خیام حاصل شد، وقتی در جایی خوندم که نزدیکترین شباهت فکری به خیام رو در میان شاعران ما حافظ داره و واقعا هم همینطوره. البته تفاوت هایی هم میان این دو سخنسرای بزرگ ادب پارسی هست که واردش نمیشم.

در ابتدا میخواستم از یک تا پونزده به این سروده ها نمره بدم، ولی از بس که همه شون زیبا هستن و انتخاب میانشون سخته دیگه بیخیال این کار شدم! پس شماره ها نشانه ای از رتبه بندی نیست و تنها کارکرد زینتی داره.

امیدوارم از این غزلهای سرشار از شور زندگی لذت وافر ببرید. :rose: :rose: :hibiscus: :hibiscus:

۱.

شکفته شد گل حَمرا و گشت بلبل مست
صلایِ سرخوشی، ای صوفیان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زُجاجی چه طُرفه‌اش بشکست

بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست

از این رِباط دودر، چون ضرورت است رَحیل
رِواق و طاقِ معیشت، چه سربلند و چه پست

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طَرف نبست

به بال و پَر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست

زبان کِلکِ تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهٔ سخنت می‌برند دست به دست

۲.

حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست

از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است
غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست

مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیست

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار
که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست

دردمندیِّ منِ سوختهٔ زار و نَزار
ظاهراً حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست

۳.

کنون که می‌دمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرح بخش و یارِ حورسرشت

گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه لبِ کِشت

چمن حکایتِ اردیبهشت می‌گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت

به می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشت

مَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ منِ مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟

قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گر چه غرقِ گناه است می‌رود به بهشت

۴.

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است

در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بی‌روی تو ای سرو گل‌اندام حرام است

گوشم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام است

در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است

تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌می و معشوق زمانی
کایّام گل و یاسمن و عید صیام است

۵.

نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد
چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل
تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی
مایهٔ نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟

ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید
از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟

حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود
قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد

۶.

دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پِی‌ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

۷.

رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند

ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

۸.

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد
پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت
حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

۹.

صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است

از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود
آری آری طیبِ انفاسِ هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل، که گلبانگِ دل افکاران خوش است

مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش است

از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است

حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است

۱۰.

خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟

راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟

سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟

زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

۱۱.

شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بی‌بنیاد
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟

ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز می‌بینم
که لاله می‌دمد از خونِ دیدهٔ فرهاد

مگر که لاله بدانست بی‌وفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بسته‌اند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد

۱۲.

کنون که در چمن آمد گُل از عَدَم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود

بنوش جامِ صبوحی به نالهٔ دَف و چنگ
ببوس غَبغَب ساقی به نغمهٔ نی و عود

به دورِ گُل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روزِ بقا هفته‌ای بُوَد معدود

شد از خروجِ رِیاحین چو آسمان روشن-
زمین، به اخترِ میمون و طالعِ مسعود

ز دستِ شاهدِ نازک‌عِذار عیسی‌دَم
شراب نوش و رها کن حدیثِ عاد و ثمود

جهان چو خُلدِ بَرین شد به دورِ سوسن و گل
ولی چه سود که در وِی نه ممکن است خُلُود

چو گل سوار شَوَد بر هوا سلیمان‌وار
سحر که مرغ درآید به نغمهٔ داوود-

به باغ، تازه کن آیینِ دینِ زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود

بخواه جامِ صَبوحی به یادِ آصفِ عهد
وزیرِ مُلکِ سلیمان، عمادِ دین، محمود

بُوَد که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه می‌طلبد جمله باشدش موجود

۱۳.

عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْ‌فام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدام

ساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرین‌سخن
همنشینی نیک‌کردار و ندیمی نیک‌نام

شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام

بَزم‌گاهی دل‌نِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام

صف‌نشینان نیک‌خواه و پیشکاران باادب
دوست‌داران صاحب‌اسرار و حریفان دوست‌کام

بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوش‌خوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام

غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گسترده‌دام

نکته‌دانی بَذله‌گو چون حافظِ شیرین‌‌سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام

هر که این عِشرت نخواهد خوش‌دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

۱۴.

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

۱۵.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

پنج غزل زیبای دیگه از حافظ

10 پسندیده

بسیار بسیار زیبا اشعار را خواندید. بسیار لذت بردممممم. :rose::rose::rose:

2 پسندیده

ممنونم از لطف و محبت شما. :hibiscus: :hibiscus: :rose: :rose:

البته خوانشها از جناب آقای فریدون فرح اندوز هستن نه بنده. :rose: :rose: :hibiscus: :hibiscus:

2 پسندیده

It was out of question my dear friend
Excellent
Fantastic
Bravoooo
Great
:star_struck::star_struck::heart_eyes::heart_eyes::smiling_face_with_three_hearts::smiling_face_with_three_hearts::smiling_face_with_three_hearts::blush::blush::blush:

4 پسندیده

Thank you my friend. :hibiscus: :hibiscus: :rose: :rose:

3 پسندیده

طبق معمول، همونطور که از شما انتظار می رفت، انتخاب های خیلی خوبی بود :white_check_mark:

2 پسندیده

ممنون از لطف و توجه شما. :hibiscus: :rose:

2 پسندیده

@amirali_1506

سلام آقا امیرعلی.
شاید از این تاپیک خوشتون بیاد. :rose: :hibiscus: :rose: :hibiscus:

3 پسندیده

سلام
مرسی که تگ کردین
حتما سر فرصت تک تک شونو میبینم :heart:

3 پسندیده

در این غزل جالب و منحصر به فرد، حافظ در وصف طبیعت و گل و بلبل هنرنمایی میکنه و در آخرین بیت حرف اصلیش رو می زنه و میگه خلاصه که از ما گفتن بود!

سَحَر به بویِ گلستان دَمی شدم در باغ
که تا چو بلبلِ بیدل کُنَم عِلاجِ دِماغ

به جلوهٔ گلِ سوری نگاه می‌کردم
که بود در شبِ تیره به روشنی چو چراغ

چُنان به حُسن و جوانیِ خویشتن مغرور
که داشت از دلِ بلبل هزار گونه فَراغ

گشاده نرگسِ رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گُشاده شقایق چو مردمِ ایغاغ

یکی چو باده پرستان صُراحی اندر دست
یکی چو ساقیِ مستان به کف گرفته اَیاغ

نشاط و عیش و جوانی چو گُل غنیمت دان
که حافظا نَبُوَد بر رسول غیر بَلاغ

ایغاغ: سخن چین
ایاغ: پیاله و کاسه شراب

4 پسندیده

سلام دوباره به دوستان.
این پنج غزل زیبا هم تقدیم به شما. از اونجایی که این پنج غزل مضمون های مشترکی با ۱۵ غزل بالا دارند، شماره گذاری اونها هم از عدد ۱۶ خواهد بود. امیدوارم ازشون لذت ببرید. :rose: :hibiscus:

۱۶.

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

۱۷.

کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوش

الا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت می‌دانی
گوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشقِ دلبری باریست
سِپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوش

عروسِ طَبع را زیور ز فکرِ بِکر می‌بندم
بُوَد کز دستِ ایّامَم به دست اُفتَد نگاری خوش

شبِ صحبت غنیمت دان و دادِ خوشدلی بِسْتان
که مهتابی دل افروز است و طَرْفِ لاله زاری خوش

مِیی در کاسهٔ چشم است ساقی را بِنامیزد
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خُماری خوش

به غفلت عمر شُد حافظ، بیا با ما به میخانه
که شنگولانِ خوش باشت، بیاموزند کاری خوش

۱۸.

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

۱۹.

مقامِ امن و مِیِ بی‌غَش و رَفیقِ شَفیق
گَرَت مُدام مُیَسَّر شود زِهی توفیق

جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود رَفیق

به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت
که در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق

بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهٔ جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کُنَد تَصدیق

اگر چه مویِ میانَت به چُون مَنی نَرِسَد
خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دَقیق

حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است
به کُنهِ آن نَرِسَد صد هزار فکرِ عمیق

اگر به رنگِ عقیقی شد اشکِ من، چه عجب؟
که مُهرِ خاتَمِ لَعلِ تو هست همچو عقیق

به خنده گفت که حافظ غلامِ طبعِ توام
ببین که تا به چه حَدَّم همی‌کُنَد تَحمیق

۲۰.

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پی

درده به یاد حاتم طی جام یک منی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

عهد صبی: دوران کودکی

4 پسندیده

مقایسه دو غزل از حافظ، یکی در جوانی و یکی در پیری! (زمان سرودن هر دو شعر در بیت پایانی آنها بیان شده):

غزل دوران جوانی:

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است

گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عَذبَم که دهی، عین عذاب است

افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو، ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل، غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طورِ عجب، لازم ایام شباب است

غزل دوران پیری:

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

3 پسندیده