سلام به دوستان زبانشناس.
امیدوارم حالتون خوب و خوش باشه، اگر هم نیست اصلا جای نگرانی نداره! چرا که در این تاپیک قراره به یاری جناب حافظ حال دلمون بهتر بشه.
در این تاپیک قصد دارم ۱۵ تا از غزلهای حافظ شیرین سخن رو با شما عزیزان به اشتراک بذارم، غزلهایی که خوندن و گوش دادن به اونها همیشه حالمو خوب میکنه و منو از غم و اندوه بیرون میاره.
آشنایی من با حافظ از طریق خیام حاصل شد، وقتی در جایی خوندم که نزدیکترین شباهت فکری به خیام رو در میان شاعران ما حافظ داره و واقعا هم همینطوره. البته تفاوت هایی هم میان این دو سخنسرای بزرگ ادب پارسی هست که واردش نمیشم.
در ابتدا میخواستم از یک تا پونزده به این سروده ها نمره بدم، ولی از بس که همه شون زیبا هستن و انتخاب میانشون سخته دیگه بیخیال این کار شدم! پس شماره ها نشانه ای از رتبه بندی نیست و تنها کارکرد زینتی داره.
امیدوارم از این غزلهای سرشار از شور زندگی لذت وافر ببرید.
۱.
شکفته شد گل حَمرا و گشت بلبل مست
صلایِ سرخوشی، ای صوفیان باده پرستاساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زُجاجی چه طُرفهاش بشکستبیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مستاز این رِباط دودر، چون ضرورت است رَحیل
رِواق و طاقِ معیشت، چه سربلند و چه پستمقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الستبه هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی است سرانجام هر کمال که هستشکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طَرف نبستبه بال و پَر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشستزبان کِلکِ تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهٔ سخنت میبرند دست به دست
۲.
حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیستاز دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است
غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیستمِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیستدولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیستپنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیستبر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیستزاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار
که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیستدردمندیِّ منِ سوختهٔ زار و نَزار
ظاهراً حاجتِ تقریر و بیان این همه نیستنام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست
۳.
کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرح بخش و یارِ حورسرشتگدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه لبِ کِشتچمن حکایتِ اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشتبه می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشتوفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشتمَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ منِ مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گر چه غرقِ گناه است میرود به بهشت
۴.
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام استگو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام استدر مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گلاندام حرام استگوشم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام استدر مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام استاز چاشنی قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام استتا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام استاز ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام استمِیخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام استحافظ منشین بیمی و معشوق زمانی
کایّام گل و یاسمن و عید صیام است
۵.
نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شدارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد
چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شداین تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل
تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شدگر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شدای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی
مایهٔ نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید
از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شدگل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شدمطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود
قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد
۶.
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنیمن این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پِیام افتند هر دم انجمنیهر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنیبیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منیز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنیببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنیاز این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنیبه صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنیمِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
۷.
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماندمن ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندچو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماندچه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماندسرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماندغنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماندتوانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماندبدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماندز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند
۸.
من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشدتا به غایت رهِ میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشدزاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشدزاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشدمن که شبها رهِ تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد
پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشددوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد
۹.
صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش استاز صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش میشود
آری آری طیبِ انفاسِ هواداران خوش استناگشوده گل نقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل، که گلبانگِ دل افکاران خوش استمرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شبهای بیداران خوش استنیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش استاز زبانِ سوسنِ آزادهام آمد به گوش
کاندر این دیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش استحافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است
۱۰.
خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیستپیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
۱۱.
شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بیبنیاد
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا بادگره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشادز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یادقدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قبادکه آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خونِ دیدهٔ فرهادمگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهادبیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آبادنمیدهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آبادقدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد
۱۲.
کنون که در چمن آمد گُل از عَدَم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجودبنوش جامِ صبوحی به نالهٔ دَف و چنگ
ببوس غَبغَب ساقی به نغمهٔ نی و عودبه دورِ گُل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روزِ بقا هفتهای بُوَد معدودشد از خروجِ رِیاحین چو آسمان روشن-
زمین، به اخترِ میمون و طالعِ مسعودز دستِ شاهدِ نازکعِذار عیسیدَم
شراب نوش و رها کن حدیثِ عاد و ثمودجهان چو خُلدِ بَرین شد به دورِ سوسن و گل
ولی چه سود که در وِی نه ممکن است خُلُودچو گل سوار شَوَد بر هوا سلیمانوار
سحر که مرغ درآید به نغمهٔ داوود-به باغ، تازه کن آیینِ دینِ زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرودبخواه جامِ صَبوحی به یادِ آصفِ عهد
وزیرِ مُلکِ سلیمان، عمادِ دین، محمودبُوَد که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
۱۳.
عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْفام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدامساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرینسخن
همنشینی نیککردار و ندیمی نیکنامشاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمامبَزمگاهی دلنِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلامصفنشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحباسرار و حریفان دوستکامبادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خامغمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گستردهدامنکتهدانی بَذلهگو چون حافظِ شیرینسخن
بخششآموزی جهانافروز چون حاجی قوامهر که این عِشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
۱۴.
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کنخورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کنروزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کنما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کنکار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
۱۵.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیماگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیمشراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیمچو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیمصبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیمیکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیمبهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیمسخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم