رباعیاتی زیبا از شاعران مختلف با مضامین خیامی:
از آمدنم فزود رنج بدنم
از بودن خود همیشه اندر محنم
وز بیم شدن با غم و درد حزنم
نه آمدن و نه بدن و نه شدنم
سنایی
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن و جمالت کامی
ناگاه شنیدم از فلک پیغامی
کز خُمّ زوال نوش بادت جامی
کسایی مروزی
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرگذشته را کجا دریابم
فرخی سیستانی
آفاق بپای آه ما فرسنگیست
وز آتش ما سپهر دود آهنگیست
در پای امید ماست هر جا خاریست
بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست
عنصری
چون مهره بروی تخته نردیم همه
گاهی جمعیم و گاه فردیم همه
سرگشتۀ چرخ لاجوردیم همه
تا درنگرید درنوردیم همه
عنصری
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان گُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
ناصرخسرو
از چنگ قضا همی چو نتوان جستن
با چرخ چه معنی است جدل پیوستن
چه سود کند جز که همه دل بستن
تا روز چه زاید این شب آبستن
مسعود سعد سلمان
تا خاطر من دست چپ از راست شناخت
یکدم به مراد مرکب عمر نتاخت
ترسم که بدین رنج به امید نواخت
نایافته کام رفتنم باید ساخت
فلکی شروانی
گه حسرت روزگار فرسوده خوریم
گه اندُه کارهای نابوده خوریم
تا کی ز زمانه رنج بیهوده خوریم
آن به که زمانی می آسوده خوریم
عبدالواسع جبلی
یک شب بمراد دل کسی شاد نزیست
کو با غم دل نشد دیگر روزی بیست
یک روز نخندید گلی از بادی
کو روز دگر در آتشی خوش نگریست
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی
افسوس که شد جوانی و چیز نماند
وان قوت رای و عقل و تمییز نماند
آهی زدمی ز درد گه گاه و کنون
غم راه نفس ببست و آن نیز نماند
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی
ما را ندهد سپهر یک جرعه می
کو را نبود زود خماری در پی
ای خون بد زمانه آخر تا چند
وی گردش روزگار آخر تا کی
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی
نه مشکل روزگار حل خواهد شد
نه دور فلک همی بدل خواهد شد
زین پس من و عشق و می که این روزی دو
تا روز دو بر باد اجل خواهد شد
انوری
ای دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
انوری
ای دل مگذار عمر چون بیخبران
ایمن منشین ز روزگار گذران
تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران
انوری
با گل گفتم ابر چرا میگرید
ماتمزده نیست بر کجا میگرید
گل گفت اگر راست همی باید گفت
بر عمر من و عهد شما میگرید
انوری
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
خاقانی
ای بت علم سیه ز شب صبح ربود
برخیز و می صبوحی اندر ده زود
بردار ز خواب نرگس خونآلود
برخیز که خفتنت بسی خواهد بود
خاقانی
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
خاقانی
صبح است و صبا مشکفشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بویی بستان که کاروان میگذرد
عسجدی مروزی
زاهد نکند توبه به زهد ای ساقی
هرچند عیان عمل نمود ای ساقی
پرکن قدحی شراب زود ای ساقی
کاندر ازل آنچه بود، بود ای ساقی
امیر معزی
تقدیر هر آنچه کردنی بود بکرد
خواهی به طرب باش از او خواه به درد
دیگر نگشود چشم داننده خرد
بیهوده چرا غم جهان باید خورد
اثیر اخسیکتی
بر بام سرای شاه، چون نالۀ کوس
دانی سحری چه بود آواز خروس؟
میکرد ز بختِ خفته: دردا دردا
میگفت ز عمرِ رفته: افسوس، افسوس!
آصفی هروی
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام
سرگشته درین دایرهٔ بی در و بام
ناآمده بر قرار و نارفته به کام
عطّار
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
مجیر بیلقانی
عیشی که ز نیستیش هستی آگاه
زو خرمی ای که پایدار است مخواه
عمری که در او مرگ همی یابد راه
گو خواه دراز باش و خواهی کوتاه
کافی ظفر همدانی
آن به که شب و روز به می پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم
تا چند دل اندر غم عالم بندیم
پیداست که ما ز اهل عالم چندیم
ادیب صابر
ماییم خریدار می کهنه و نو
وآن گاه فروشندهٔ عالم به دو جو
گفتی که پس از مرگ کجا خواهم رفت؟
مستم کن و هر کجا که میخواهی رو!
سراج قمری
من مِی خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود
می خوردن من حق ز ازل میدانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
سراج قمری
احداث زمانه را چو پایانی نیست
و احوال جهان را سر و سامانی نیست
چندین غم بیهوده بخود راه مده
کین مایه عمر نیز چندانی نیست
کمال الدین اصفهانی
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و جهان بشادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
کمال الدین اصفهانی
با یار اگر آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
چون حاصل کار مرگ خواهد بودن
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
اوحدالدین کرمانی
ظهیر فاریابی:
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:
با کس غم دل مگوی زیرا که نماند
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.
مِی خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم
من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟
دنیا گذران است و خداوند کریم
بر خوان امید فلک جامه کبود
یک گرده پر نمک چو رویت ننمود
وین قرص که در تنور گردون پخته ست
گرم است ولیکن نمکش نیست چه سود
تا چند ازین حبله و زراقی عمر
تا چند مرا جرعه دهد ساقی عمر
حقا که من از ستیزه جرعه غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر
ای دوست، قلم بر سخن دشمن کش!
وندر شب تاریک می روشن کش!
دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر!
عقلا، بنشین و پای در دامن کش!
(برگرفته از کتاب خیام نامه، ص ۹۳ تا ۹۹ و کتاب رباعیات خیام و خیامانه های پارسی)