شعر الهام بخش

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

کاوین: مهریه

(حافظ)

1 پسندیده

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد

رهزنِ دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

(حافظ)

1 پسندیده

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه؟ استغفرالله!!

(حافظ)

1 پسندیده

کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار

تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم

بده جام می و از جم مکن یاد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی

جمشید، جز حکایتِ جام، از جهان نَبُرد

زنهار! دل مَبَند، بر اسبابِ دنیوی

(حافظ)

1 پسندیده

مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست

شاهنامه فردوسی

1 پسندیده

دوستان خوشحال میشم شما هم در این تاپیک مشارکت بفرمایید:

1 پسندیده

ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

پروین اعتصامی

3 پسندیده

هر کسی را وظیفه و عملی است
رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است

پروین اعتصامی

3 پسندیده

مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را

پروین اعتصامی

3 پسندیده

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

پروین اعتصامی

2 پسندیده

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار، امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی، این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد، مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است

پروین اعتصامی

25 اسفند روز بزرگداشت پروین اعتصامی

2 پسندیده

روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد…

پروین اعتصامی

1 پسندیده

یه قطعه از این شعر شنیدم از اقای شجریان که خارق العاده اجرا کرده
میذارم اینجا شاید شما هم خوشتون اومد

4 پسندیده

بسیار زیبا بود.
ممنونم. :hibiscus: :rose:

1 پسندیده

رباعیاتی زیبا از شاعران مختلف با مضامین خیامی:

از آمدنم فزود رنج بدنم
از بودن خود همیشه اندر محنم

وز بیم شدن با غم و درد حزنم
نه آمدن و نه بدن و نه شدنم

سنایی

نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن و جمالت کامی

ناگاه شنیدم از فلک پیغامی
کز خُمّ زوال نوش بادت جامی

کسایی مروزی

تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرگذشته را کجا دریابم

فرخی سیستانی

آفاق بپای آه ما فرسنگیست
وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست
بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

عنصری

چون مهره بروی تخته نردیم همه
گاهی جمعیم و گاه فردیم همه

سرگشتۀ چرخ لاجوردیم همه
تا درنگرید درنوردیم همه

عنصری

ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه

کیوان گُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه

ناصرخسرو

از چنگ قضا همی چو نتوان جستن
با چرخ چه معنی است جدل پیوستن

چه سود کند جز که همه دل بستن
تا روز چه زاید این شب آبستن

مسعود سعد سلمان

تا خاطر من دست چپ از راست شناخت
یکدم به مراد مرکب عمر نتاخت

ترسم که بدین رنج به امید نواخت
نایافته کام رفتنم باید ساخت

فلکی شروانی

گه حسرت روزگار فرسوده خوریم
گه اندُه کارهای نابوده خوریم

تا کی ز زمانه رنج بیهوده خوریم
آن به که زمانی می آسوده خوریم

عبدالواسع جبلی

یک شب بمراد دل کسی شاد نزیست
کو با غم دل نشد دیگر روزی بیست

یک روز نخندید گلی از بادی
کو روز دگر در آتشی خوش نگریست

جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی

افسوس که شد جوانی و چیز نماند
وان قوت رای و عقل و تمییز نماند

آهی زدمی ز درد گه گاه و کنون
غم راه نفس ببست و آن نیز نماند

جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی

ما را ندهد سپهر یک جرعه می
کو را نبود زود خماری در پی

ای خون بد زمانه آخر تا چند
وی گردش روزگار آخر تا کی

جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی

نه مشکل روزگار حل خواهد شد
نه دور فلک همی بدل خواهد شد

زین پس من و عشق و می که این روزی دو
تا روز دو بر باد اجل خواهد شد

انوری

ای دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیده‌دم برافکند نقاب

بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب

انوری

ای دل مگذار عمر چون بی‌خبران
ایمن منشین ز روزگار گذران

تو طاق نه‌ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و می‌کند با دگران

انوری

با گل گفتم ابر چرا می‌گرید
ماتم‌زده نیست بر کجا می‌گرید

گل گفت اگر راست همی باید گفت
بر عمر من و عهد شما می‌گرید

انوری

هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ

از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ

خاقانی

ای بت علم سیه ز شب صبح ربود
برخیز و می صبوحی اندر ده زود

بردار ز خواب نرگس خون‌آلود
برخیز که خفتنت بسی خواهد بود

خاقانی

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

خاقانی

صبح است و صبا مشک‌فشان می‌گذرد
دریاب که از کوی فلان می‌گذرد

برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد
بویی بستان که کاروان می‌گذرد

عسجدی مروزی

زاهد نکند توبه به زهد ای ساقی
هرچند عیان عمل نمود ای ساقی

پرکن قدحی شراب زود ای ساقی
کاندر ازل آنچه بود، بود ای ساقی

امیر معزی

تقدیر هر آنچه کردنی بود بکرد
خواهی به طرب باش از او خواه به درد

دیگر نگشود چشم داننده خرد
بیهوده چرا غم جهان باید خورد

اثیر اخسیکتی

بر بام سرای شاه، چون نالۀ کوس
دانی سحری چه بود آواز خروس؟

می‌کرد ز بختِ خفته: دردا دردا
می‌گفت ز عمرِ رفته: افسوس، افسوس!

آصفی هروی

مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام

سرگشته درین دایرهٔ بی در و بام
ناآمده بر قرار و نارفته به کام

عطّار

گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت

بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت

مجیر بیلقانی

عیشی که ز نیستیش هستی آگاه
زو خرمی ای که پایدار است مخواه

عمری که در او مرگ همی یابد راه
گو خواه دراز باش و خواهی کوتاه

کافی ظفر همدانی

آن به که شب و روز به می پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم

تا چند دل اندر غم عالم بندیم
پیداست که ما ز اهل عالم چندیم

ادیب صابر

ماییم خریدار می کهنه و نو
وآن گاه فروشندهٔ عالم به دو جو

گفتی که پس از مرگ کجا خواهم رفت؟
مستم کن و هر کجا که می‌خواهی رو!

سراج قمری

من مِی خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد او سهل بود

می خوردن من حق ز ازل می‌دانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود

سراج قمری

احداث زمانه را چو پایانی نیست
و احوال جهان را سر و سامانی نیست

چندین غم بیهوده بخود راه مده
کین مایه عمر نیز چندانی نیست

کمال الدین اصفهانی

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و جهان بشادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران

کمال الدین اصفهانی

با یار اگر آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر

چون حاصل کار مرگ خواهد بودن
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر

اوحدالدین کرمانی

ظهیر فاریابی:

نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت

آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت

دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:

با کس غم دل مگوی زیرا که نماند
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.

مِی خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم

من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟
دنیا گذران است و خداوند کریم

بر خوان امید فلک جامه کبود
یک گرده پر نمک چو رویت ننمود

وین قرص که در تنور گردون پخته ست
گرم است ولیکن نمکش نیست چه سود

تا چند ازین حبله و زراقی عمر
تا چند مرا جرعه دهد ساقی عمر

حقا که من از ستیزه جرعه غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر

ای دوست، قلم بر سخن دشمن کش!
وندر شب تاریک می روشن کش!

دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر!
عقلا، بنشین و پای در دامن کش!

(برگرفته از کتاب خیام نامه، ص ۹۳ تا ۹۹ و کتاب رباعیات خیام و خیامانه های پارسی)

2 پسندیده

فروغ فرخزاد

چه کسی گفته زمان طلاست؟
من مزه مزه اش کردم…
زمان عین الکل است…
ثانیه ثانیه میسوزاند و میرود در عمق وجودت
مست مست که شدی
چشم هایت را باز میکنی و میبینی
عمرت گذشته
و تو ماندی و خماری از دست رفتن یک عمر…

3 پسندیده

این رباعی از خاقانی منو یاد بیت زیر از حافظ انداخت:

جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

1 پسندیده

چه حاجت است عیان را به استماع بیان؟

که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست

سعدی

1 پسندیده

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد

خیام

3 پسندیده

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می‌گذرد ، هم‌نفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان‌! گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانهٔ صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب

یاد پروانهٔ هستی‌ شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانهٔ موری ویران

خانهٔ خویش محالست که آباد کنید

کنج ویرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید

ملک الشعرای بهار

4 پسندیده