وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
صرفا مهری جهت تایید
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد
گر غم خوریم خوش نبُوَد بِه که مِی خوریم
(حافظ)
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز
یکچند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
(خیام)
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت
(خیام)
گویند اگر می بخوری عرش بلرزد
عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد
خیام
Bravoooooo
منحنی قلب من، تابع ابروی توست!
خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست
چون به عدد یک تویی من همه صفر ها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست…
پرفسور هشترودی
(دوستان واقعااااااا از جانب ریاضی تحت فشارم)
ریاضی شیرین عزییییز
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
مولانا
من تو را همانطور دوست داشتم که
آرزو میکردم یکی مرا دوست داشته باشد.
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار، کافی نیست
به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کیبگذر ز کبر و ناز که دیدهست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کیهشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هیخوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دیبر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر ویفردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام میباد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبیحشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پیدرده به یاد حاتم طی جام یک منی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طیزان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خویمسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نیحافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
عهد صبی: دوران کودکی
مِی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
(حافظ)
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
(حافظ)
می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امّید نوبهاری
(حافظ)
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران میداری
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
(جِبِلّت: سرشت و فطرت)
(حافظ)
غزلی عارفانه و عمیق از حافظ. در این غزل از آموزه وحدت وجود سخن به میان می آید و اینکه تصور خلقت اولیه از آب و گل بهانه ای بیش نیست و “ندیم و مطرب و ساقی همه اوست”. با اینکه کشش و علاقه ای به عرفان ندارم، ولی این غزل حافظ سخت بر دلم نشست:
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانهنهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانهنگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانهز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانهنبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانهبرو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانهکه بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانهندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانهبده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانهوجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک به دوند
این کهنهجهان به کس نمانَد باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
(خیام)
چنان بایدت زیستَن در جهان
که بعد از تو گویند حیف از فلان…