نگاهی به کتاب اخلاق رنج محور (Suffering-Focused Ethics)

می گویند در این جهان اندازه خوشی بر میزان درد چربش دارد، یا دست کم توازنی بین این دو برقرار است. باشد، اگر خواننده مایل است به اجمال به صحت و سقم این عقیده آگاه شود بگذار تا بین حال دو حیوان که یکی در حال دریدن و خوردن دیگری است قضاوت کند!

اگر تلاش کنید آن میزان رنج و محنت و ادبار را که خورشید در رگ و ریشه زندگی می ریزد به تصور آورید، تصدیق خواهید کرد که چه بسا بهتر بود خورشید بتواند روی زمین هم به قدر ماه، بسی اندک خالق پدیده زندگی باشد، که بسیار معقول تر می بود اگر اینجا هم چون آنجا سطحی یخ بسته و بی جان داشت.

اگر بنا بود که کودکان تنها بر اساس عقل سلیم و با رجوع به منطق به دنیا بیایند آیا تضمینی برای تداوم نسل بشر وجود می داشت؟ آیا انسان بر آن نسل بعد که می باید بار هستی را بر دوش کشد بسیار دل نمی سوزاند؟ در هر حال قادر نبود و بر خود هموار نمی کرد که آن بار را با خونسردی بر نسل بعد تحمیل کند.

(آرتور شوپنهاور، درباب آلام جهان، ترجمه رضا ولی یاری)

1 پسندیده

زندگی دام تأسف باری است. وقتی انسان متفکر به بلوغ می رسد و ذهنش پخته می شود، بی اختیار خود را در دامی می بیند که خلاصی از آن ممکن نیست. در حقیقت او برخلاف میلش به واسطه تصادف هایی از نیستی به هستی رسیده، برای چه؟ او می خواهد از معنا و هدف زندگی اش سر در بیاورد، ولی به او جواب نمی دهند یا جواب های پرت و پلا می دهند؛ در می زند، در را برایش باز نمی کنند؛ مرگ به سراغش می آید، باز هم برخلاف میلش.

(آنتوان چخوف، اتاق شماره ۶، ترجمه آبتین گلکار، فصل ۶)

جهان بینی ام را در این لحظات می توان با عباراتی بیان کرد که آراکچیف مشهور در یکی از نامه های خصوصی اش آورده است: هیچ خوبی ای در جهان نمی تواند بدون بدی باشد، و همیشه بدی بیشتر است تا خوبی.
یعنی همه چیز منزجر کننده است، زندگی بی معناست، و این شصت و دو سالی را هم که از عمر سپری شده است، باید بربادرفته دانست.

(آنتوان چخوف، داستان ملال انگیز، ترجمه آبتین گلکار، فصل سوم)

1 پسندیده

ولادیمیر: میون قبرمون و تولد نحسمون ول معطلیم. مامایی که با هزار زور و زحمت سر ما رو می گیره همون قبرکن ماست. ما فرصت داریم پیر بشیم. هوا پر از فریاد ماست. اما عادت گوش آدمو سنگین میکنه.

(در انتظار گودو، ساموئل بکت، ترجمه نجف دریابندری، ص ۱۳۶)

1 پسندیده
  • کاندید گفت: لابد شیطان در جسم شما حلول کرده است؟
  • مارتن گفت: شیطان در کارهای این دنیا به قدری دست دارد که هیچ بعید نیست. اما این را هم به شما بگویم که اگر نظری بر این جهان یا بهتر بگویم خاکدان افکنده شود، گمان کنم خداوندگار این سیاره را به دست موجودی شرور واگذار کرده است … باری، من آنقدر رنج ها دیده و کشیده ام که به مانی گراییده ام.

(کاندید یا خوشبینی، ولتر، ترجمه جهانگیر افکاری، فصل بیستم، ص ۸۰)

  • آخر این دنیا برای چه منظور به وحود آمده است؟
  • مارتن جواب داد: برای دیوانه کردن ما.

(کاندید یا خوشبینی، ولتر، ترجمه جهانگیر افکاری، فصل بیست و یکم، ص ۸۴)

1 پسندیده

واقعیتی که در پس همه این هاست و مردم آن را به رغبت انکار می کنند، این است که انسان فقط موجودی نرم و نیازمند به عشق نیست که تنها وقتی به او حمله می شود از خود دفاع کند. بلکه سهمی زیاد از گرایش به پرخاشگری را نیز باید جزء استعدادهای غریزی او به شمار آورد. در نتیجه همنوع برای او نه تنها یاور و ابژه جنسی بالقوه است، بلکه نیز کسی است که او را وسوسه می کند، تا سایق پرخاشگری اش را با او ارضا کند، از نیروی کارش بی دستمزد سوء استفاده کند، از او بدون موافقتش استفاده جنسی کند، دارایی او را به تملّک خود درآورد، او را تحقیر کند، باعث رنج او شود، او را شکنجه دهد و بکشد، Homo homini lupus (انسان گرگِ انسان است)، چه کسی جرئت دارد پس از همه تجربه های زندگی و تاریخ این جمله را نفی کند؟ … هر کس که وحشی گری های خلق ها به هنگام کوچ کردن، حمله هون ها، آنچه مردم به نام مغول می شناسند به سردمداری چنگیز خان و تیمور لنگ، اشغال بیت المقدّس توسط جنگاوران صلیبی و حتا وحشت جنگ جهانی پیشین را به خاطر بیاورد، باید در برابر واقعیت این برداشت با فروتنی سر تسلیم فرود آورد.

(تمدن و ملالت های آن، زیگموند فروید، ترجمه محمد مبشری، ص ۸۰ و ۸۱)

1 پسندیده

مگر چنین نیست که در هیچ جای دنیا نمیتوان چیز زیادی به دست آورد؟ جهان، پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند بی حوصلگی در هر گوشه در کمین آنهاست. به علاوه معمولا پلیدی در جهان حاکم است و سفاهت غالب. سرنوشت، بیرحم است و انسان ها تأسف برانگیزند. در چنین جهانی کسی که غنای درونی دارد مانند کلبه ای روشن، گرم و شادمان در شب میلاد مسیح است، در میان برف و یخبندان زمستانی.

(آرتور شوپنهاور، درباب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشری، ص ۴۵ و ۴۶)

اما چنان که قبلا هم گفتم، دنیا در وضع بسیار بدی است. انسان های وحشی یکدیگر را می خورند و انسان های متمدن، یکدیگر را فریب می دهند و این همان است که نامش را گردش جهان گذارده اند. وجود دولت ها با همه تشکیلات برای نظم دادن به امور داخلی و خارجی و اعمال قدرت، چیزی جز اقدامات احتیاطی به منظور مهار کردن بی عدالتی بی حد انسان ها نیست. آیا نمی بینیم که در طول همه تاریخ، هر پادشاهی به محض مستقر شدن بر تخت سلطنت و دست یابی کشورش به درجه معینی از ثروت، از آن استفاده می کند تا با لشکرش که به مانند قشون دزدان است، به کشورهای همسایه تجاوز کند؟ آیا همه جنگ ها در نهایت جز به منظور غارت صورت می گیرند؟

(آرتور شوپنهاور، درباب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشری، ص ۲۱۵ و ۲۱۶)

آن کس که بدبینانه به این جهان چون دوزخ می نگرد و فقط در فکر آن است که در این دوزخ مأمنی دور از آتش برای خویشتن بیابد به مراتب کمتر در اشتباه است. ابلهان در پی لذت های زندگی، خود را مغبون می یابند و خردمند از بلایا می گریزد، اما اگر هم در این کار توفیقی نداشته باشد، دیگر تقصیر از سرنوشت است، نه از حماقت او.

(آرتور شوپنهاور، درباب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشری، ص ۱۴۸)

1 پسندیده

Thus I reply to you. I am well aware you did not make the world for the service of men. It were easier to believe that you made it expressly as a place of torment for them. But tell me: why am I here at all? Did I ask to come into the world? Or am I here unnaturally, contrary to your will? If however, you yourself have placed me here, without giving me the power of acceptance or refusal of this gift of life, ought you not as far as possible to try and make me happy, or at least preserve me from the evils and dangers, which render my sojourn a painful one? And what I say of myself, I say of the whole human race, and of every living creature.

خطاب به طبیعت:

من به خوبی میدانم که تو جهان را برای خدمت به انسانها نساختی، باورش آسان تر است که آن را دقیقا برای عذاب آنها ساخته ای. ولی به من بگو، چرا اصلا من اینجا هستم؟ آیا من خواستم که به دنیا بیایم؟ اگر تو مرا بدون امکان رضایت من به جهان آوردی آیا نباید تلاش می کردی تا مرا خوشحال سازی یا دست کم مانع رنج ها و شرور زندگی ام شوی؟ و این مطلب را از جانب تمام انسان ها و جانوران بیان میکنم.

(جاکومو لئوپاردی، گفت و گو میان طبیعت و یک ایسلندی)

1 پسندیده

A time there was—as one may guess
And as, indeed, earth’s testimonies tell—
before the birth of consciousness,
When all went well.
None suffered sickness, love, or loss,
None knew regret, starved hope, or heart-burnings;
None cared whatever crash or cross
Brought wrack to things.
If something ceased, no tongue bewailed,
If something winced and waned, no heart was wrung;
If brightness dimmed, and dark prevailed.
No sense was stung.
But the disease of feeling germed,
And primal rightness took the tinct of wrong:
Ere nescience shall be reaffirmed
How long, how long?

چنان که می توان حدس زد، و در واقع شهادت زمین می گوید
روزگاری بود
پیش از زاده شدن آگاهی
که همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت.

هیچ کس رنجور بیماری، عشق یا حرمان نبود
خبری از افسوس، امید ناکام یا حسادت نبود
هیچ کس دل نگران نبود که تصادم یا تلاقی اشیاء چه بر سر آنها می آورد.

اگر چیزی متوقف می شد، زبانی به گلایه باز نمی شد
اگر چیزی در هم می شد و به محاق می رفت، قلبی به درد نمی آمد
اگر روشنی کم سو می شد، و سیاهی غالب
ذوقی را نمی زد.

اما مرض احساس جوانه زد
و صحت و سلامت آغازین رنگ و روی خطا به خود گرفت.
بی خبری آن روزها دوباره رخ خواهد نمود
تا کی؟ تا کی؟

منبع ترجمه:
درباره شر، ترجمه مقالات برگزیده در فلسفه و الاهیات شر، جلد دوم: الاهیات مدرن، به سرپرستی نعیمه پورمحمدی، نشر طه، چاپ دوم، تابستان ۹۸، ترجمه شعر از سیدمحمدحسین صالحی

1 پسندیده

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان، داغِ دل بُردگان

(شاهنامه فردوسی)

به راستی هر انسان خردمندی باید با حکیم فردوسی هم آواز بشه و از این جهان یا شاید خالق فرضی آن (؟) بپرسه که آخه چی از جون این همه موجودات رنج کشیده و داغ دل دیده میخوای که خودت هم اونها رو پروردی؟ واقعا از شکنجه اونها خسته نشدی؟

عطار نیشابوری هم با ادبیات خاص خودش میگفت:

گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زمان در رنج دیگر گون مکش

خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی

یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را

(مصیبت نامه، عطار نیشابوری، بخش سوم)

1 پسندیده

یرون أبا القاهم فی مؤرب
من العقد ضلت حله الأرباء

فرزندان می بینند که پدران آنها را اسیر دامی کرده اند که خردمندان از گشودن بندهای آن عاجزند.

ابوالعلای معرّی

هر وقت ناامیدی جوانان کشورم یا تصاویر ناخشنودی ها و اعتراضات خیابانی رو در سراسر جهان میبینم این بیت از ابوالعلای معری به یادم میاد. واقعا پدران با عمل تولید مثل سنگی در چاه انداخته اند که صدها آدم عاقل هم قادر نیستند که آن را از چاه بیرون بیاورند!

1 پسندیده

حکیم فردوسی: زاده شدن ستم است!

همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
زهش چون ستم بینم و مرگ داد

زهش یعنی متولد شدن و با واژه زِهدان (رحم) هم خانواده است.
مفهوم مصرع دوم بیت دوم این است که انسان با متولد شدن دچار عذاب می شود و مرگ هم یک امر حق است.

1 پسندیده

1 پسندیده

1 پسندیده

ابوالعلای معرّی در قصیده ای مشهور که در رثاء یکی از دوستانش سروده و براستی از شاهکارهای ادبیات عرب است می گوید:

خَفِّفِ الْوَطْءَ مَا أَظُنُّ أَدِيمَ الْـ
أَرْضِ إِلَّا مِنْ هَذِهِ الْأَجْسَادِ

وَقَبِيحٌ بِنَا وَإِنْ قَدُمَ الْعَهْـ
ـدُ هَوَانُ الْآبَاءِ وَالْأَجْدَادِ

سِرْ إِنِ اسْطَعْتَ فِي الْهَوَاءِ رُوَيْدًا
لَا اخْتِيَالًا عَلَى رُفَاتِ الْعِبَادِ

رُبَّ لَحْدٍ قَدْ صَارَ لَحْدًا مِرَارًا
ضَاحِكٍ مِنْ تَزَاحُمِ الْأَضْدَادِ

بر زمین آهسته قدم بگذار که بنظر من جز انسانهای خاک شده چیزی روی زمین نیست.
برای ما پسندیده نیست که با این عمل پدران و اجداد خود را خوار بشمریم.
اگر میتوانی در هوا حرکت کن و بر خاک مخلوق با تکبر قدم مگذار.
چه بسا گوری که بارها گور شده و از سرزیر کردن مردگان گوناگون دهان به خنده باز کرد.

این استعاره خاک و کوزه و اینکه زمین در واقع گورستانی بزرگ است و بر خاک مردگان نباید با تکبّر راه رفت در میان شاعران پارسی گوی ما هم فراوان گفته شده است. برای نمونه رباعی زیبای زیر از خیام:

هر سبزه که بر کنار جویی رسته‌ست
گویی ز لب فرشته‌خویی رسته‌ست

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌ست

عطار نیشابوری هم چنین سروده است:

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

سعدی هم گوید:

به خاک بر مرو ای آدمی به کشّی و ناز

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

همچنین حافظ شیرازی فرماید:

بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

و سرانجام فردوسی بزرگ با آن زبان فاخر خود این چنین ما را به تأمل در کار جهان فرا می خواند:

رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشّه و مور با پیل و کرگ

زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش

کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

1 پسندیده

ویدیو کانال لورنس درباره ابوالعلای معرّی منتشر شد. لینک ویدیو:

https://youtu.be/npBiFn_lLCw?si=VW2gilro4TEfv3N6

اینم تشکر لورنس بابت همکاری من:

2 پسندیده

هر قدر که به پایان شاهنامه فردوسی نزدیک میشویم گویا بدبینی شاعر به جهان و آرزوی هرگز زاده نشدن بیشتر و بیشتر در ذهن او جان می گیرد. پیری و تنگدستی شاعر هم این بدبینی را افزایش می دهند. فردوسی در آغاز پادشاهی خسروپرویز که واپسین پادشاهی باشکوه ایرانشهر ساسانی بود می گوید که هرگز زاده نشدن بهتر بود:

چه جوییم زین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد

یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را بدریا بماهی دهد

یکی را برهنه سروپای و سفت
نه آرام و خواب و نه جای نهفت

یکی را دهد توشهٔ شهد و شیر
بپوشد بدیبا و خز و حریر

سرانجام هردو بخاک اندرند
بتارک بدام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

ندیدی جهان از بُنِه بِه بُدی
اگر کِه بدی مرد اگر مِه بُدی

در آغاز پادشاهی یزدگرد سوم که اعراب به ایران حمله کردند و ایرانشهر ساسانی سقوط کرد فردوسی این ابیات تیره و تار را می سراید:

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر

که کاچی نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز

زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری

بیارای خوان و بپیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیر بازی کند
چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز با تخت و افسر نه ای

و سرانجام هنگام گزارش کشته شدن یزدگرد هم می گوید:

خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش نه مهر

همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم

2 پسندیده

تکامل تدریجی جهان از زمان به نظر بعضی این مفهوم را دربر داشت که سپهر جهان را محدود می کند و بر آن نظارت دارد. به زبان اسطوره نجومی، این سخن به این معنی است که تقدیر هر یک از افراد از طریق جدال گیهانی میان بروج دوازده گانه که نماینده نیروهای خیر هستند، و سیارات هفتگانه که اختیار مقدرات آفریدگان را در دست دارند، در ازل مقدر شده است. این اعتقاد به تقدیر که با دین زردشتی مقبول عموم بیگانه است، نفوذ نسبتا زیادی در افکار ایرانی بر جای گذاشته است. این اعتقاد نه تنها در نوشته های بعضی زردشتیان راه یافت، بلکه در بعضی از قطعات حماسه بزرگ (ایران)، شاهنامه، نیز دیده می شود. شاعر (فردوسی) سؤالات موبدان بزرگ را از زال می آورد. به عنوان آزمونی از دانش مذهبی خویش، زال بایستی شماری معما را تفسیر کند. یکی از این معماها درباره مردی است که با داس بزرگ تیزی جسورانه به سوی مرغزاری (پر سبزه و جویبار) به تندی گام بر می دارد، تر و خشک را درو می کند، و اگر به او التماس کنی، به سخن تو گوش فرا نمی دهد. تفسیر این معما این است که مرد داس به دست زمان است، و ما گیاه هستیم. دروگر همه را به یک چشم می نگرد، جوانی و پیری در تظر او هیچ اهمیتی ندارد، هر که در راه اوست درو می شود. خصوصیت جهان چنین است که اگر در جهان مرگ نبود، تولد هم نبود: از دری داخل می شویم و از در دیگری خارج می گردیم: زمان هر نفَس ما را می شمارد. این چشم انداز تیره و تار از زندگی و این نظر عیب جویانه نسبت به تولد و مرگ از نظر خوشبینانه و مثبت زردشتیان پیرو دین عموم بسیار به دور است.

(شناخت اساطیر ایران، نوشته جان هینلز، ترجمه ژاله آموزگار و احمد تفضلی، فصل کیش زروانی، ص ۱۱۹ و ۱۲۰)

ابیات اشاره شده از شاهنامه:

بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد

1 پسندیده

دو غزل بدبینانه (واقع بینانه) از خاقانی:

انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کو هم ز دهر نامزد غم نیامده است

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است

از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کو را ز حادثات امان هم نیامده است

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است

آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است

با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست

خستگی‌های سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست

دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست

هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست

کشت‌های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست

به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست

گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست

دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست

هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست

زانکه یک عید نیست در عالم
که در او صد هزار ماتم نیست

خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست

1 پسندیده

شاعر: شما را مدتی است ندیده ام. جهان بر چه مدار می چرخد؟
نقاش: بر هر مدار که بچرخد نتیجه اش فرسودگی است.

(نمایشنامه تیمون آتنی، نوشته ویلیام شکسپیر، صحنه اول از پرده اول، ترجمه علاء الدین پازارگادی)

1 پسندیده

نزادی مرا کاشکی مادرم، شاهنامه فردوسی


طوسِ نوذر، برخلافِ نزادی مرا کاشکی مادرم، از پدر مایه می گذارد و بار “تقصیر” را از دوش مادر بر میدارد و بر دوش پدر می گذارد:*
ز گودرز چون آگهی شد به طوس / مژه کرد پر خون و رخ سندروس –
همی گفت: «اگر نوذرِ پاک‌تن / “نکِشتی بن و بیخِ من بر چمن”» -
نبودی مرا رنج و تیمار و درد / غمِ کُشته و گـَـرم دشت نبرد –

پ ن:
گلایه ی گودرز کشوادگان از روزگار، در نبرد هماون:
نبیره پسر داشتم لشکری/شده نامبردار هر کشوری-
بکین سیاوش همه کشته شد/ز من بخت بیدار برگشته شد-
ازین زندگانی شدم ناامید/سیه شد مرا بخت و روز سپید-
نزادی مرا کاشکی مادرم / نگشتی سپهر بلند از برم -

سیاوش:
نزادی مرا کاشکی مادرم/وگر زاد مرگ آمدی بر سرم-
که چندین بلاها بباید کشید/ز گیتی همی زهر باید چشید-

رودابه به سیندخت:
به مادر چنین گفت کای پر خرد/همی مهر جان مرا بشکرد-
مرا مام فرخ نزادی ز بن/نرفتی ز من نیک یا بد سخن-

فردوسی حکیم فرزانه ی طوس نیز از زاده شدنش از “چرخ مست”، “گنبد تیز گرد” گلایه دارد:
ببازیگری ماند این چرخ مست/که بازی برآرد به هفتاد دست-
همی خورد باید کسی را که هست/منم تنگدل تا شدم تنگدست-
اگر خود نزادی خردمند مرد/ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد-
و
چه جوییم زین گنبد تیزگرد/که هرگز نیاساید از کارکرد-
یکی را همی تاج شاهی دهد/یکی را بدریا بماهی دهد-
اگر خود نزادی خردمند مرد/ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد-

جاماسپ:
مرا کاشکی پیش فرخ زریر/زمانه فگندی به چنگال شیر-
وگر خود نکشتی پدر مر مرا/نگشتی به جاماسپ بداخترا-
ورا هم ندیدی به خاک اندرون/بران سان فگنده پی اش پر ز خون-

بهادر امیرعضدی

1 پسندیده