واپسین مسیح موعود (جستاری فلسفی از پیتر وسل زاپفه)

توضیح: پیتر وسل زاپفه (1899-1990) فیلسوف و نویسنده­‌ی نروژی است که در کنار چهره‌هایی همچون شوپنهاور، بانسِن، سیوران و ماینلندر، از شاخص­‌ترین چهره­‌های جریان فلسفی بدبینی (Pessimism) به شمار می‌­رود. در مقاله‌­ی واپسین مسیح موعود که نسخه‌ی کوتاه‌تری از اثر فلسفی عمده­‌ی زاپفه با عنوان در باب امر تراژیک است، او به مسئله‌­ی پیدایش آگاهی در انسان از خلال فرایند تکامل می‌­پردازد و با در نظر گرفتن خودآگاهی و عقل به‌مثابه جهشی ناخواسته و شمشیری دو لبه که از سویی به دوام گونه یاری می‌­رساند و از سوی دیگر حیاتش را دردناک و زجرآور می­‌سازد، به انواع روش‌­هایی اشاره می‌­کند که ما برای غلبه بر این خودآگاهی به آن‌ها رجوع می‌­کنیم. سپس با برشمردن مشکلاتی که خودِ این مکانیزم­‌های دفاعی به ناگزیر می‌­آفرینند، ضعف و شکنندگی این دیوارهای محافظ بشر را یادآوری می‌کند و در نهایت فرارسیدن واپسین مسیح موعودی را بشارت می­‌دهد که جسورانه پوچی زندگی را تصدیق نموده و پیغامش پیام انهدام و انقراض است.


۱

شبی در زمان‌­های پیشین، مرد از خواب برخاست و خود را دید. دید که به زیر سقف گیتی، در جسم خویش بی‌­خانه است. همه چیز پیش چشمان موشکافش رنگ باخت و حیرت از پی حیرت و وحشت از پس وحشت ذهنش را در بر گرفت.

اندکی بعد زن نیز بیدار شد و او را گفت که وقت شکار است. آن‌گاه مرد تیر و کمان خویش، این ثمره‌­ی امتزاج روح و دست را، بر گرفت و بیرون شد و به زیر طاق آسمان باز آمد. اما وقتی حیوانات برای آب خوردن به آبگیرهایی نزدیک شدند که او از سر عادت انتظارش را می‌­کشید، دیگر در خونَش نه خیز و جستی ببر‌وار، بلکه بانگی عظیم در بابِ یکسانیِ رنج بین همه‌­ی موجودات زنده به جوش آمد.

او آن روز با شکار باز نگشت و ماهی دیگر در حالی بازیافتندش که در کنار آبگیر به حالت نشسته مرده بود.

۲

چه روی داده بود؟ رخنه‌­ای در وحدت حیات، تناقضی بیولوژیک، کراهتی، مضحکه‌­ای، گزاف‌کاری­‌ای از سوی طبیعتِ مصیبت‌­بار. تیرِ حیات به خطا رفته و خودش را متلاشی ساخته بود. یکی از گونه‌­ها بیش از اندازه مسلح گشته بود – نبوغش نه تنها او را بر جهان خارج سروری بخشیده بود، بلکه او را برای خود نیز خطرناک ساخته بود. جنگ­‌افزارش [عقل] تیغی بی قبضه و غلاف را می‌­مانست؛ شمشیری دو دم از برای دریدن همه‌چیز. اما هرآنکس که عزم شمشیر زدن داشت، باید که این تیغ را بر می‌­گرفت و یک سرِ آن را بسوی خویش نشانه می­‌رفت.

با وجودِ دیدگانِ جدیدی که یافته بود، آدمی همچنان پایی در ماده داشت، روحش با ماده درآمیخته و تابع قوانینِ کورِ آن بود. با این حال توان آن داشت که ماده را همچون چیزی خارجی بکاود، خود را با تمامی پدیده­‌ها قیاس کند، و فرایندهای حیاتی خویش را کشف و دسته‌­بندی نماید. او چون میهمانی ناخوانده به دامن طبیعت گام می­‌گذارد و به قصد مصالحه با خالق خویش، بیهوده دست دراز می‌­کند؛ اما طبیعت هم دیگر او را جواب کرده. طبیعت یکبار با خلقت انسان معجزی کرد، اما از آن پس دیگر هرگز او را باز نشناخت. انسان دیگر حق اقامت در عالَم را از دست داده است، از درخت دانش خورده و از باغ عدن اخراج گشته. او اگرچه در جهان دنیوی خویش صاحب شوکت است، اما این شوکت را لعنت می‌­فرستد چراکه آن را به قیمتِ تعادلِ روحی خود، معصومیت خود و آسودگی‌­اش در آغوشِ زندگی بدست آورده است.

آنک اوست تنها با بصیرت خویش، غدر دیده از فلک غدار، در حیرت و در هراس. حیوان نیز چون به طوفان یا به کام شیر در افتد، ترس را درک می‌­کند. اما بشر از خودِ حیات ترسان شده است – از نفسِ وجود خود. حیات برای حیوان یعنی حس جوش و خروش امیال، یعنی شهوت و ملعبت و جوع، و در آخر، سر فرود آوردن در برابرِ طرزِ تقدیر. رنج حیوان به خودش محدود است، اما برای بشر این رنج روزنی است بسوی هراسِ جهان و حرمانِ حیات.

از همان هنگام که کودک سیاحت خویش را بر لبه‌­ی رودِ طربناکِ زندگی می‌­آغازد، این خروشِ آبشار مرگ است که در وادی طنین می‌­افکند؛ غرشش نزدیک و نزدیک‌­تر می‌­شود و شادی طفل را می‌­خورد و می‌­تراشد. آدمی بر زمین نظر می‌­افکند و می‌­بیند که چون ریه‌­ای عظیم در حال تنفس است. چون دم برون می‌­دهد، حیات دلفروز از تک‌تک منافذش جریان یافته و تا به تارک خورشید پیش می‌­رود. اما چون دم فرو می‌­دهد، ناله‌­ی هلاکت از خلق بر می‌­خیزد و اجسادشان چونان رگباری از تگرگ، تنِ زمین را تازیانه باران می‌­کنند.

آدمی نه فقط ایام حیات خویش را می­‌بیند، بلکه گورستان‌­ها نیز پیش چشمش نبش قبر می‌­شود و فغانِ اجسادِ هولناکِ در حال تجزیه و حزن هزاره­‌های بر باد رفته را می‌­شنود – رؤیاهای مادرانه‌­­ی از دست رفته‌­ای که به دنیا باز آمده‌­اند. پرده‌­ی آینده نیز از پیش دیدگانش کنار می‌­رود و کابوسِ مکررِ بی‌­پایانی را نمایان می­سازد: اسرافِ بی‌­معنای مواد آلی را. آنگاه رنجِ بی­‌‌‌شمار انسان از روزنِ شفقت در او راه می‌­یابد. هر رویدادی بر عدالت‌خواهی‌­اش تسخر می‌­زند، همان اصلی که عزیزترین می‌­داردش. خود را می‌­بیند که در رحِمِ مادر تکوین می‌­یابد، دستانش را در هوا بلند می­‌کند و پنج انگشتش را می­‌بیند: «این شماره­‌ی شیطانی پنج از کجا آمده و آن را با روح من چکار؟» از همان هنگام دیگر با خودش یگانگی ندارد. با هراسی گزاف بر تن خویش دست می‌­ساید: این تویی و تا همین‌جا امتداد داری و نه بیشتر. غذایی می‌­خورد، غذایی که تا دیروز حیوانی بود که با اراده‌­ی خود جست و خیز می‌­کرد. حال او می‌­بلعدش و آن را بخشی از وجود خویش می‌­سازد. او از کجا شروع می‌­شود و به کجا ختم؟ همه چیز در زنجیره­‌ی علت و معلول در هم می‌­آمیزد و هرآنچه که می‌کوشد فراچنگ آورد در برابر عقل آزمایشگرش محو می­‌گردد. بزودی در هرآنچه تا کنون عزیز می­‌داشت، حتی در لبخند محبوب خویش هم، صرفاً دست قوانین مکانیک را در کار می‌­بیند. وانگهی مگر لبخندهای دیگری هم وجود ندارد، مثلاً انگشتانی که از کفش پاره‌­ای خودنمایی می‌­کنند؟ در نهایت در می‌­یابد که ذات امور صرفاً همان ذات خودش است و هیچ چیز وجود ندارد مگر خود او. هر راه در آخر به خودش منتهی است و جهان هیچ مگر طنینِ شبح­‌وارِ آوای او نیست. نعره‌کشان از جای می‌­جهد و می­‌خواهد خود را به همراه طعام ناپاکی که خورده بر زمین قی کند. نزدیک شدنِ جنون را حس می‌­کند و می‌­کوشد پیش از آنکه توانِ انجامِ این واپسین کردار را هم از کف بدهد، خود را بکُشد.

اما همین که رویاروی مرگ می‌­ایستد، ذات مرگ و اهمیتِ عظیمِ گامی که مهیای برداشتنش می‌­شود را در بر می‌گیرد. تخیل فعالش دورنماهایی جدید و خوفناک را در پس دروازه‌­های مرگ برایش ترسیم می­‌کند و او می‌­فهمد که حتی در مرگ هم مفری نیست. اما حال بالأخره می‌­تواند گوشه‌ای از وضعیتِ کیهانی خویش را ملاحظه کند: او اسیرِ فرومانده‌­ی هستی است، در بند شده تا که بتوان به احتمالات گوناگون و بی‌نام و نشان محکومش ساخت.

از این هنگام به بعد، او خویش را در وحشتِ مدام می‌­یابد. این «هراسِ کیهانی» در بنیان ذهن هر بشری جای دارد. به‌راستی چیزی جز فنا در انتظار او نیست، چراکه وقتی تمام تمرکز و توان فرد مصروف دفعِ مشقاتِ فاجعه ­بارِ درون می‌­شود، هرگونه سعی به جهت حفظ و استمرار حیات ناکام می‌­ماند. این‌که یک گونه به واسطه‌­ی رشد بیش از حد یکی از قوای خویش چنین کفایت زیستن را از کف می‌­دهد یک تراژدی است که صرفاً هم مختص بشر نیست. فی‌­المثل طبق گفته‌­ای، روزگاری گونه‌­ای از گوزن­ها بر زمین ­می‌­زیستند اما به سبب این‌که شاخ‌­هایشان بیش از حد رشد می‌­کرد، نسل‌شان منقرض گشت. به هر حال جهش­‌ها کورند و گونه­‌های جهش‌یافته بی‌هیچ سنجشی در باب قابلیت زیست‌پذیری‌­شان در یک محیط زاده می‌­شوند.

وقتی کسی افسرده‌خاطر و یا مضطرب است، ذهنش همچون همان شاخ­‌ها عمل می­‌کند که علیرغم شکوه پرعظمت‌شان، حامل خویش را آهسته به زمین می‌­زنند.

۳

پس از چه روی نسل بشر دیرزمانی پیش و در جریان همه­‌گیری‌­هایی عظیم از جنون منقرض نگردیده است؟ چرا اندک‌شمارند آنان‌که چون فشارِ زیستن را تاب نمی­‌آورند، و چون فراست‌شان باری سنگین‌­تر از حد تحمل بر دوش‌شان می‌­گذارد، به هلاکت می‌­افتند؟

ملاحظه‌­­ی تاریخچه‌­ی فرهنگ و وضع کنونی گونه­‌ی ما، این پاسخ را در برابر پرسش‌مان پیش می‌­نهد: اغلب افراد می‌­کوشند تا به واسطه­‌ی محدود ساختن هشیاری خویش، خود را نجات دهند.

اگر آن گوزن شاخ‌بلند هم می‌­توانست گاه‌به‌گاه بیرونی‌­ترین شعبه‌­های تاج شکوهمند خویش را بشکند می‌توانست قدری بیشتر به حیات ادامه دهد، هرچند حیاتی به قیمتِ تب‌­آلوده محنتی مدام و نیز در ازای خیانت به ذات و خصایص بنیادین خویش؛ چراکه او از جانب خالقش مأموریت یافته بود تا والاترین شاخدار در میان جمیع بهایم باشد. استمرار وجود او به قیمتِ گزافِ معنا و غرور وجودی‌­اش تمام شده بود. زندگی‌اش به حیاتی بی امید بدل گشت؛ به تاختی نه به‌سوی تأیید ذات خویش، بلکه در گذار از ویرانه‌­های هرگونه تأیید، حرکتی خودتخریب‌گرانه علیه اراده‌­ی مقدسِ خونِ خود.

مقصود و مقصد از حیات و ممات، چه از برای گوزنِ غول‌پیکر و چه برای بشر یکی است؛ این همان تناقض تراژیکِ آن­‌هاست. آن واپسین گوزنِ غول‌پیکر، متعهد به ذات خویش، بیرقِ گونه‌­ی خود را تا به آخر حمل نمود. بشر نیز به همین منوال خود را حفظ می‌­کند و زیستن را ادامه می‌­دهد. جالب اینجاست که بقای بشر از طریق سرکوبِ کم و بیش آگاهانه‌­ی مازادِ خطرناکِ هشیاری‌­اش ممکن می‌­گردد. این سرکوب عملاً سرکوبی مستمر است؛ مادام که بیدار و فعالیم در جریان است و مبنایی برای سازگاری اجتماعی و آنچه عموماً رفتار «سالم» و «بهنجار» خوانده می­‌شود فراهم می‌­آورد.

امروزه روانپزشکی بر آن است که سلامت و سازگاری والاترین هدفی است که می‌­توان بدان امیدوار بود. لذا افسردگی، تشویش، امتناع از غذا خوردن و غیره، بلااستثنا به منزله‌­ی نشانه‌­های یک اختلالِ آسیب‌­شناختی تلقی شده و نسبت به درمان آن‌­ها اقدام می‌­شود. هرچند در بسیاری موارد این پدیده‌­ها در واقع نشانگر تجربه‌­ای عمیق‌­تر و بی‌­واسطه‌­تر از حیات بطور عام به شمار می‌­روند. آن­‌ها میوه‌­های تلخِ نبوغِ ذهن یا احساس‌­اند که در بطنِ هر گرایشِ ضدِ زیستی جای دارند. در این قبیل موارد این روح نیست که بیمار است، بلکه مکانیزم‌­های دفاعی آن‌اند که در هم شکسته یا به کناری افکنده شده‌­اند، چراکه فرد بکارگیری آن‌­ها را – به‌درستی – خیانتی در حقِ نیرومندترین موهبتِ بشر تلقی می‌­کند.

حیات در تمامی انواع خود، از عمیق‌­ترین اعماق گرفته تا بیرونی‌­ترین حاشیه‌­هایش، در هم تنیده با مکانیزم‌های سرکوب جریان دارد و ما می‌­توانیم سررشته­‌ی این سرکوب‌­ها را در پیش پا افتاده‌­ترین ابعاد زندگی روزمره خود دنبال کنیم. این مکانیزم‌­های سرکوب‌گر تنوع رنگارنگ و بی‌­شماری دارند، اما با این حال می‌­توانیم ذیل چهار گونه­‌ی اساسی دسته‌بندی‌­شان کنیم که طبیعتاً در ترکیب‌­ها و با نسبت­‌های گوناگون با هم پدیدار می‌­شوند: جداسازی (Isolation)، دلبستگی (Attachment)، انحراف توجه (Distraction) و والایش (Sublimation).

مراد من از جداسازی، طرد کامل و آزادانه‌­ی افکار یا احساسات آزارنده و مخرب است. شکلِ کاملاً پیشرفته و نسبتاً بی‌رحمانه­‌ی جداسازی را می‌­توان در پزشکانی سراغ گرفت که با نظرداشتِ حفاظت از خودشان، صرفاً سویه­‌ی فنیِ حرفه­‌ی پزشکی را در نظر می‌­گیرند. جداسازی همچنین ممکن است به ورطه­‌ی ابتذال محض در افتد، مثلاً در میانِ اوباشِ میانحال یا دانشجویانِ پزشکی که می‌­کوشند هر نوع حساسیت نسبت به سویه‌های تراژیکِ حیات را از طریق خشونت خاموش سازند (چیزی همچون فوتبال بازی کردن با سرهای بریده).

در حیاتِ روزمره‌­ی اجتماعی ما، این جداسازی خود را در قالب توافق‌­های فراگیر و نانوشته‌­ای می‌­نماید که هدف‌شان اختفای وضعیت وجودی ما از دیدرس سایرین است. این اختفا و پرده‌­پوشی مقدمتاً در برابر کودکان انجام می­‌شود، به منظور در امان نگاه داشتن‌شان از سرگشتگیِ ناشی از حیاتی که به تازگی آغاز کرده‌اند و نیز از برای محافظت کردن از خیالات کودکانه‌­شان تا هنگامی که برای دل کندن از آن­‌ها به حد کافی قدرتمند شده باشند. در عوض، کودکان نیز از خجل ساختن والدین‌شان از طریق اشارات نابهنگام به مواردی مثل تولید مثل، مدفوع و مرگ منع می‌­شوند. در میان بزرگسالان هم قواعدی در باب رفتار «شایسته» وجود دارد و زمانی می‌­توان این قواعد را با وضوح تمام ملاحظه کرد که ببینیم چطور وقتی مردی در خیابان شروع به گریه می‌­کند، پلیس او را با خود می‌­برد.

مکانیزمِ دلبستگی نیز از همان اوان کودکی در کار است، مثلاً وقتی کودک والدین، خانه و محله خود را اموری بدیهی می­‌پندارد و از آن­‌ها احساس امنیت دریافت می­‌دارد. این حلقه­‌ی تجارب ایمن، نخستین و احتمالاً کامیاب­‌ترین نوع حفاظت در برابر جهانی است که در سایر مراحل زندگی‌مان با آن بیشتر آشنا می‌شویم؛ و در همین تجارب است که می­‌توانیم توضیحی برای پدیده‌­ی بحث‌برانگیز «پیوندجویی دوران نوزادی» بیابیم. حال این‌که آیا این قبیل پیوندها خصلت جنسی دارند یا نه، بحث دیگری است. وقتی کودک در مراحل بعدی زندگی در می­‌یابد که حتی این دلبستگی‌­های ایمن نیز چونان هر دلبستگی دیگری تصادفی و زودگذرند، با بحرانی از سردرگمی و اضطراب مواجه می‌­شود و به دنبال دلبستگی‌­های جدیدی می‌­گردد (بطور مثال «پاییز آینده قرار است به دانشگاه بروم!»). اگر به هر دلیل این جایگزینیِ دلبستگی­‌ها روی ندهد، بحرانِ حادث شده می‌­تواند حیات فرد را مورد تهدید قرار داده و یا به آنچه من «فلج دلبستگی» می‌­خوانم منتهی شود. در این صورت فرد به ارزش‌­های مرده‌­ی خود چنگ می‌­زند و می­‌کوشد بدین‌وسیله عدم کفایت خود را پنهان نگه دارد. حاصل این کار، حس عدم امنیت مداوم، احساس حقارت، جبران مفرط و ناآرامی است. تا آنجا که بتوان این شرایط را مورد تحلیل قرار داد، فلج دلبستگی به موضوعی برای درمان روانکاوی تبدیل می­‌گردد، درمانی که از طریق آن فرد می‌­کوشد به شکل موفقیت‌آمیزی به دلبستگی‌های جدیدتر انتقال یابد.

دلبستگی را می‌­توان کوششی برای تعیین نقاطی ثابت در آشوبِ پر تلاطم هشیاری و یا برپا ساختنِ دیواری حولِ آن در نظر گرفت. معمولاً این امر فرایندی ناهشیار است، اما گاهی اوقات هم به شکلی کاملاً هشیارانه صورت می‌­پذیرد (مثلاً در مورد کسی که سعی دارد نوعی هدف و دلیلی برای زیستن برای خودش تعیین نماید). عمدتاً به دلبستگی­‌های مفید به شیوه‌­ای مشفقانه نگریسته می‌­شود و آنان‌که همه چیزِ خود را در راه دلبستگی‌­هایشان فدا می‌­کنند (مثلاً در راه یک ارزش یا هدف) را الگوهایی برای سایرین در نظر می‌­گیرند. این قهرمانان موفق شده‌­اند خاکریزی استوار در برابر زوالِ حیات برسازند و دیگران را باید که از کرده‌­ی ایشان عبرت گیرند. حتی عیاشان جوان نیز روزی آرام می­‌گیرند، ازدواج می‌­کنند و بچه‌دار می‌­شوند – و بدین ترتیب دیوارهای ضروری دلبستگی را بطور خودکار می‌­سازند. ما گاه به وجود ضرورت‌­هایی قطعی در زندگی‌­های‌مان قائل می­‌شویم و آنچه را که پیشتر شر می­‌دانستیم روا می‌­داریم تا شاید در آن مرهمی یابیم برای اعصاب فرسوده­‌مان، محفظه‌ای محاط با دیوارهایی بلند برای حفاظت از حسِ سرزندگی‌ای میرنده.

هر واحد اجتماعی یک سیستم دلبستگیِ بزرگ و محصور است، بنا شده بر بنیانِ ایده‌­های بنیادینِ فرهنگی. یک فرد عادی روزگار خود را با همین مبانی مشترک فرهنگی سر می­‌کند و شخصیتش بر همین مبنا قوام می‌­یابد. بطور کلی شخصیت ما دیگر از رشد باز مانده و بر بنیان­‌های فرهنگیِ موروثی تکیه دارد: خدا، کلیسا، دولت، اخلاق، تقدیر، قواعد زندگی، آینده. هرچه یک هنجار به این بنیان­‌های اساسی نزدیک‌تر باشد، بر هم زدنش خطرناک‌­تر جلوه می­‌کند. طبق یک اصل، بنیادین‌­ترین هنجارها توسط قوانین و تهدیدِ مجازات – تفتیش عقاید، سانسور، گرایش‌­های محافظه‌کارانه و غیره – محافظت می‌­شوند.

نیرومندیِ هر حلقه در یک زنجیره از هنجارها به این امر وابسته است که یا ماهیتِ ساختگیِ آن هنجار را باز نشناسیم و یا در عینِ دانستنِ این‌که این هنجار چیزی مگر یک جعل نیست، همچنان آن را هنجاری ضروری بدانیم. نمونه‌­ای از این مسئله را می‌­توان در ارائه تعلیمات دینی در مدارس ملاحظه نمود که حتی بی‌­خدایان نیز حامی آن‌اند، چراکه هیچ راه دیگری برای اجبار کودکان به تبعیت از هنجارهای مقبول اجتماعی سراغ ندارند.

به محض آن‌که کسی به ماهیت غیر واقعی یا بیهودگیِ یک حلقه از این زنجیره­‌ی هنجارها پی می‌­بَرَد، به‌سرعت می‌­کوشد تا هنجارهای قدیمی را با انواع جدیدتر جایگزین سازد (ضرب‌­المثلی هست که می­‌گوید «حقایق تاریخ انقضا دارند»). و همین امر ریشه­‌ی تمام منازعات روحی و فرهنگی است، منازعاتی که – در ترکیب با رقابت اقتصادی – پویایی تاریخ جهان را رقم می‌­زنند.

حرص و آز برای مواهب مادی چندان نتیجه‌­ی سودمندیِ مستقیمِ ثروت نیست، چون یک نفر در عین حال بر بیش از یک صندلی نشستن یا بیش از ظرفیت شکمِ خود خوردن نمی­‌تواند. ارزش حقیقی ثروتِ گزاف آن است که شخص ثروتمند طیف بسیار بیشتری از دلبستگی­‌ها یا سرگرمی‌­ها را در دسترس خواهد داشت.

در ارتباط با دلبستگی­‌های فردی و جمعی، هرگونه رخنه و شکافی در یک زنجیره از هنجارها، بحرانی را با خود به بار می‌­آورد و هرچه این شکاف به هنجارهای بنیادین اجتماعی نزدیک‌­تر باشد، بحران حاصله هم شدیدتر خواهد بود. در ژرفای وجود فرد، جایی که او در حفاظ دیوارهای بیرونی است، بحران‌­ها بطور روزمره رخ می‌­دهند، اما بیشتر در لباس ناکامی‌­هایی جزئی رخ می‌­نمایند تا فجایعی جانکاه. در رابطه با بحران‌­های جزئی‌­تر، فرد هنوز قادر است با دلبستگی­‌هایش ور رفته و این بحران­‌ها را از طریق دشنام گفتن، نوشخواری‌های اجتماعی، رفتارهای عوامانه و غیره از سر بگذراند. اما اتکای بیش از حد به این بازی‌­ها می‌تواند سهواً باعث آن شود که در گوشه‌­ی سستی از دیوارهای حائل فرد رخنه‌­ای زیاده ژرف بیفتد و مجرایی به کام مغاک گشوده شود. در چشم به هم زدنی وضعیت می‌­تواند از جست و خیزی شادمانه به رقص مرگ تغییر یابد. آنگاه دهشتِ وجود در چشمان‌مان زل می‌­زند و با نفسی بریده از وحشت در می‌­یابیم که ذهن‌مان در تاری خودتنیده در افتاده است و مغاک دوزخ زیر پای‌مان دهان گشوده.

بنیادین‌­ترین بنیان‌­هایِ حامل فرهنگ‌مان را ندرتاً می‌­توانیم بدون دامن زدن به یک تشنج اجتماعی عظیم و پیش کشیدن خطر اضمحلال جامعه دگرگون سازیم – آن‌چنان‌که در اصلاحات اجتماعی یا انقلاب‌­ها شاهدیم. در این دوران‌­ها فرد به خودش وانهاده می­‌شود. او باید دلبستگی‌­های مختص به خودش را تشکیل دهد، و اندک‌شمارند آنان‌که قادر به این کار باشند. ثمره­‌ی این قبیل وقایع، افسردگی، زیستِ آشوب‌گرانه و خودکشی است – چنان‌که در مورد افسران آلمانی پس از جنگ جهانی اول شاهد بودیم.

یک نقطه ضعف دیگر این سیستم دفاعی آن است که فرد می‌­بایست از دفاع‌­های بسیار گوناگونی بهره گیرد تا با انواع خطرات در تمام جبهه‌­ها بستیزد. هر یک از این خاکریزها روبنای منطقی مختص به خود را دارد و نتیجه‌­ی ناگوار این امر آن است که به ناچار تعارضی بین این مجموعه ارزش­‌های متناقض رخ می‌­نماید. در نتیجه‌­ی این تعارضات، روبناها با هم تصادم می­‌کنند و از منافذی که حاصل این تصادم است، يأس و حرمان به داخل روان فرد نفوذ می‌­یابد. آنگاه فرد ممکن است به دام یک ویرانگری جسورانه در افتد، اشتیاقی نسبت به متلاشی کردن کل این سیستم مراقبتی؛ و با دهشتی شادان بکوشد تا این نکبت و نحوست را یکسر به دور اندازد. آن دهشت محصول از دست دادنِ همه هنجارهای اطمینان بخش است و این شادمانی هم معلول تطبیق و همسازیِ بیهوده‌­ی فرد با درونی‌­ترین بخش وجود خویش – یعنی ناپایداری بیولوژیک وجود و گرایشش بسوی مرگ.

ما از سویی دلبستگی‌­هایمان را دوست می­‌داریم زیرا از ما محافظت می‌­کنند. اما از سوی دیگر هم از آنان تنفر داریم چراکه حس آزادی‌مان را محدود می­‌سازند. از همین روست که وقتی به حد کافی احساس توانمندی و جسارت می‌­کنیم، سرخوشانه گرد هم می‌­آییم و مشتی از ارزش­‌های نابهنگام‌مان را همراه با طنین سوگوارانه‌­ی ناقوس‌­های کلیسا به خاک می‌­سپاریم، و از اجسام مادی هم به عنوان نمادهایی در این خاکسپاری استفاده می‌­کنیم. این قبیل مراسم را گاه تجلیِ نوعی «رادیکالیسم» در نظر می‌­گیریم. از سوی دیگر زمانی که کسی شعله­‌ی تمامی دلبستگی‌­های موجود را در خویش خاموش کرده باشد، خود را فردی «رهیده» خطاب می­‌کند.

مکانیزم انحراف توجه سومین مکانیزم دفاعی متداول است. در این مکانیزم دفاعی، ما از طریق مشغول نگه داشتن میدان توجهمان با جریانی بی‌وقفه از تأثرات جدید، توجه خود را در محدوده‌­ای قابل پذیرش و تحمل نگه ­می‌­داریم. این یک روش طفره­‌روی معمول در سنین کودکی است. بدون انحراف توجه، کودک قادر به تحمل خودش نخواهد بود. به عنوان مثال، به این شکایت متداول کودکان توجه کنید: «مامان، هیچ کاری برای انجام دادن ندارم!».

یک‌بار یک دختر کوچولوی انگلیسی را دیدم که به همراه خانواده برای ملاقات خویشاوندانش به نروژ آمده بود. او مکرراً از اتاقش بیرون می‌­آمد و می‌­پرسید: «چه خبر است؟» و پرستارانش هم که در هنر انحراف توجه تبحر یافته بودند، می­‌گفتند: «ببین، آنجا یک سگ است!» یا «دارند آن قصر را رنگ می‌­زنند». این پدیده آنقدر شناخته شده است که نیاز به ذکر نمونه‌­های بیشتر نیست. انحراف توجه، بنیان سبک زندگی جوامع پیشرفته است. آن را می‌­توان به یک هواپیما تشبیه کرد که گرچه از فلزات سنگین ساخته شده، اما می‌­تواند تا زمانی که انرژی کافی داشته باشد خود را در آسمان نگه دارد. هواپیما باید مستمراً رو به جلو حرکت کند، چراکه بطور بی‌­حرکت صرفاً برای لحظه‌­ای می‌­تواند در آسمان معلق بماند. ممکن است خلبان هنگام پرواز از سر آسوده‌­خاطری و مطابق عادت، خویش را از حادثه مصون بپندارد، اما به محض آن‌که موتور هواپیما از کار بیفتد، بحران وخیم می‌­شود.

راهبردهای انحراف توجه اغلب بطور کامل خودآگاهند. ما نیازمند آنیم که مستمراً توجهمان را از خویشتن منحرف سازیم، چراکه نومیدی در هر لحظه، در هر نفسی که فرو می­‌دهیم و در هر بغضی که ناگاه گلوگیرمان می­‌شود به کمین نشسته است. وقتی انبانِ شیوه‌­های انحراف توجهمان تهی می‌­شود، به حالت «کج‌­خلقی» یا ترشرویی در می‌­افتیم. این حالت از یک بدخلقی ساده تا افسردگی‌­ای مهلک متغیر است. بطور کلی به نظر می‌­رسد که زنان با وضعیت وجودی خود راحت­تر کنار می‌­آیند و بهتر می‌­توانند اضطراب‌­های خود را به واسطه­‌ی انحراف توجه التیام بخشند.

در واقع، بخش عمده‌­ی تنبیهی که ملازم با زندانی شدن است آن است که شخص زندانی از اغلب فرصت‌­های انحراف توجه برکنار داشته می‌­شود. و چون شیوه‌­های بدیلِ انگشت­‌شماری جهت محافظت از خویش در برابر تشویش در اختیار دارد، اغلب اوقات در لبه­‌ی پرتگاهِ یأسِ محض ایستاده است. هر مستمسکی که او با بکار گرفتنش در دفعِ این یأس می‌­کوشد، ریشه در اصلِ حراست از حیات دارد. در چنین لحظاتی او خویشتن را در عالم تنها حس می‌­کند و هیچ انگیزه‌­ای مگر تاب‌ناپذیریِ محضِ این وضعیت، او را به تحرک و چنگ انداختن بر چیزی برای انحراف توجه وا نمی‌­دارد.

نومیدیِ ناب و خالص یا «ترس-زیست» احتمالاً هیچ‌گاه در حد اعلای خود پدیدار نمی‌­شود، زیرا مکانیزم‌های دفاعی بسیار پیچیده و خودکار بوده و کم و بیش دائماً به کار خود مشغولند. اما ناکجاآبادی که همسایه‌­ی دِیرِ نومیدی است هم بر خاک خود رد پای مرگ دارد و زیستن در آن سرزمین تنها با تحمل مشقات جانکاه امکان‌­پذیر است. علیرغم اشباحی که گفته می­‌شود ماورای مرگ در کمین نشسته‌­اند، مرگ همواره مفری عرضه می‌­دارد؛ و چون احساسات افراد نسبت به مرگ به تبع موقعیت تغییر می‌­کند، گاه ممکن است فردی مرگ را گریزگاهی دلپذیر از زندگی ببیند. برخی افراد موفق می‌­شوند تا طی واپسین انحراف توجه، یک «مرگ آبرومند» برای خود رقم زنند – با مرثیه‌­های آهنگین، ایستاده مردن و مواردی از این قبیل – لذا مرگ غیر آبرومند می‌­تواند سرنوشتی بدتر از مرگ باشد. در این خصوص، روزنامه‌­ها با ترحیم‌نامه‌­های مؤدبانه­‌ی خود مکانیزمی برای سرکوب اجتماعی به شمار می­‌روند، چراکه همواره در پی آن‌اند تا توضیحی تسلی‌­بخش برای مرگی بیابند که در واقع علتی جز نومیدی نداشته است. برای مثال «تصور می‌­شود مرحوم به دلیل کاهش ناگهانی نرخ گندم در بازار کالا اقدام به انتحار نموده است».

وقتی کسی از فرط نومیدی خودکشی می‌­کند، مرگش مرگی است کاملاً طبیعی که از دلایل روحی ناشی شده است. بنابراین بربریتِ مدرنی که می‌­کوشد برای مرحوم «حفظ ظاهر» کند، دچار یک سوء فهم ناگوار از ماهیتِ وجود است.

اندک شمارند آنان‌که قادرند وقوع تغییرات دفعی و بی‌­معنا در اوضاع‌شان را تاب آورند، خواه این تغییر در شغل‌شان باشد، خواه در زیست اجتماعی‌شان و خواه در نحوه استراحت‌شان. اغلب افرادی که «روحیه‌­ای رشد یافته» دارند، ترجیح می‌­دهند که تغییرات زندگی‌شان حائز قسمی دوام، هدف‌مندی و یا توالی باشد. برای این افراد، هیچ وضعیتی نمی‌­تواند ارضای مطلق به همراه آورد. آنان همواره حس می‌­کنند که باید یک گام دیگر به جلو بردارند، اطلاعات جدیدی گرد آورند، حرفه­‌ای جدید را تعقیب کنند و غیره. این افراد از اشتیاقی گزاف نسبت به تجاوز از حدود، مطالبه‌­ی بیشتر و بیشتر از زندگی، و بلندپروازی خستگی‌­ناپذیری در رنج‌­اند که هیچگاه ارضا نمی‌­شود. آنان زمانی که به یک هدف دست می‌­یابند، این هدف را پله‌­ای برای رسیدن به یک هدف والاتر در نظر می‌­گیرند. لذا همان‌گونه که مشاهده می‌­شود، خودِ هدف بلاموضوع است و این تنها فعلِ اشتیاق است که اهمیت دارد. والاقدر بودنِ مطلقِ یک هدف، کم اهمیت­‌تر از فاصله­‌ی فرد با آن هدف است. پس بطور کلی این اشتیاق به حفظ فاصله با هدف است که حائز اهمیت است. ترفیع یافتن از درجه­‌ی سربازی به سرجوخگی معمولاً مهمتر از ترفیع از ستوانی به ارتشبدی است. لذا این «قاعده‌­ی افزایش حاشیه‌­ای تقاضا»، هرگونه امید به اینکه «پیشرفت» در نهایت ارضا کننده خواهد بود را به کناری می‌­افکند. پیشرفت هیچ حد نهایتی ندارد. اشتیاق انسان نه فقط معطوف به تصاحب چیزی است، بلکه معطوف به رهیدن از چیزی هم هست. و چنانچه لغت «رهیدن» یا «رستگاری» را در معنای دینی‌­اش مراد کنیم، مشخص می‌­شود که این امر بخوبی توصیف‌گرِ تجربه‌­ی دینی هم هست. گرچه تابحال هیچکس نتوانسته توضیح دهد که انسان در دین به دنبال چیست، اما این کاملاً مشخص است که با دین سعی دارد از چه بگریزد: از این وادیِ دنیویِ اشک­‌آلود، از این وضعیت وجودیِ تاب ناپذیرِ بشری. و اگر آگاهی از این وضعیت والاترین حقیقتی است که روح ما می­‌تواند بدان دست یابد، معلوم می‌­شود که از چه روی دین را یک نیاز اساسیِ بشر می‌­پندارند. البته این امید که ممکن است روزی به تأیید قاطعی برای وجود خدا دست یابیم، امیدی واهی به نظر می‌­رسد.

در چهارمین مکانیزم دفاعی یعنی مکانیزم والایش، نحوه عمل به عوض سرکوب، دگرگون‌­سازی است: فرد ممکن است از طریق استعدادی خلاقانه و یا خودنمایی‌­ای سرسختانه بتواند مصائب دردناکِ حیات را به تجاربی دلپذیر بدل سازد. شخص ممکن است با نگرشی مثبت به شُرور زندگی پرداخته و اینان را به تجربه‌هایی سودمند تبدیل کند. بطور مثال می‌­توان به سویه‌­های نمایشی، حماسی، غنایی و یا حتی کمیکِ این شرور پرداخت و بدین نحو، وحشت‌زاییِ آن‌­ها را خنثی ساخت.

البته والایش تنها تا زمانی کارگر است که این شرور، نیش زهرآگینِ خود را از دست داده باشند و یا هنرمند – پیش‌دستانه – قبل از آن‌که یأس انگشتان کریه خود را در منافذ ذهن فرو بَرَد، کار والایش را به انجام برساند. می‌­دانیم که کوهنوردان تا پیش از آن‌که به قله‌­ای استوار و مطلوب نرسند، به ورطه‌­ی تهوع‌­آورِ زیر پایشان چشم نمی‌­دوزند. آن‌­ها تنها پس از ایستادن بر صخره‌­ای استوار است که می‌­توانند از منظره­‌ی اطراف خود لذت ببرند. نویسندگانِ تراژدی نیز چنین­‌اند: برای نگارش یک تراژدی، نویسنده باید نخست خود را از ماهیتِ تراژدی وارهانَد – و یا به آن خیانت ورزد – تا سپس یتواند در سکون و بی‌­اعتنایی بدان نگریسته و از کیفیات زیبایی‌­شناختی آن بهره‌­مند شود. حین نوشتنِ تراژدی، نویسنده بختِ آن دارد که رقصان، خود را از یک موقعیت به موقعیات دیگر و وخیم‌تر منتقل سازد. هیچ نهایتی برای آنچه نویسنده می‌­تواند به آن دست یابد متصور نیست و از بابتی، این بسیار خجالت‌­آور هم هست. نگارنده در تنوع بی­ پایانی از موقعیت‌­های جانکاه به تعقیب ایگوی خویش می‌­پردازد و شادکامانه وخیم­ و وخیم‌­تر شدن موقعیت را می­‌نگرد و از فاصله‌ای ایمن به توانِ خودتخریب‌گریِ هشیاری می‌­بالد.

در واقع همین مقاله هم یک نمونه‌­ی کلاسیک از والایش است. راقم این سطور علیرغم موضوع خطیری که در باب آن قلم می‌­زند، خودش به هیچ روی در رنج و عذاب نیست. او صرفاً به انباشتن صفحات کاغذ با کلمات مشغول است و احتمالاً بابت این نوشته دستمزدی هم دریافت خواهد کرد.

۴

آیا مردمانِ به اصطلاح «بومی» می‌­توانند فارغ از این تشنجات و تردستی‌­های فلسفی زندگی را سر کنند؟ آیا برایشان ممکن است که در همسازی با ذات خویش، زندگی را با لذاتِ کار کردن و عشق ورزیدن بگذرانند؟ حتی اگر چنین موجوداتی را بتوان انسان نام نهاد، به تصور من پاسخ منفی است. حداکثرِ آنچه می‌­توان در بابِ این ابناءِ طبیعت گفت این است که اینان نسبت به ما متمدنان، فاصله کمتری با ایده­‌آلِ زیبای بیولوژیک دارند. اینکه ما توانسته‌­ایم علیرغم هستیِ جانکاه خویش همچنان خود را حفظ کنیم، تا حد زیادی به سبب آن دسته از ابعاد وجودیمان بوده که بسیار اندک یا به‌حد اعتدال رشد کرده‌­اند. آن مکانیزم‌های دفاعی ما که تاکنون بطور موفقیت­‌آمیزی عمل کرده اند، قادر به خلق حیات نیستند، بلکه صرفاً قادرند انقراض آن را به تأخیر اندازند. وانگهی، سودمندترین صفات ما حاصل بکارگیری قاعده‌­مندِ قوای جسمانی و نیز استفاده از آن بخش از روح ماست که به لحاظ بیولوژیک برای ادامه حیات مفید است. این قوا بایستی تحت شرایط دشواری به فعالیت بپردازند: محدودیت­‌های حواس، ضعف جسمانی، وظیفه­ توان‌فرسای منسجم نگه داشتنِ بدن و ارضای نیازهای عاطفی.

و همین شرایط دشوار و طیف محدود امکانات برای شادکامی است که توسط تمدن مدرن و بالنده‌­ی ما و فناوری و همگون‌­سازی این تمدن، گستاخانه مورد ریشخند واقع می­‌شود. و چون بخش اعظمی از برترین استعدادهای بیولوژیک ما در بازیِ تکنولوژیکِ مدرن و پیچیده‌ای که با محیط پیرامونِ خود آغاز کرده‌­ایم کاربردی ندارد، از همین رو، تدریجاً به قربانیانِ یک بیکارگی روحی تبدیل می‌­شویم. پس ارزش پیشرفت‌­های تکنولوژیک برای حیات بشر را می­‌بایست در نسبت با قابلیت این تکنولوژی­‌ها در فراهم کردن طیف وسیع‌تری از فعالیت­‌های روحی مورد سنجش قرار داد – بی‌آنکه این پیشرفت‌­های تکنولوژیک همزمان به تخریبِ طبیعتی بینجامند که مجال انجام این فعالیت‌­ها را برایمان فراهم می‌­سازد.

محدوده‌­های نهایی پیشرفت­‌های تکنولوژیک نامعلومند، اما به گمان من فقط نخستین تراشنده­‌های سنگ چخماقی که بشرِ نخستین ابداع نمود در زمره ابداعات قابل قبول به شمار می‌­رود. تمامی دیگر ابداعات تکنولوژیک، برای شخصِ مخترع بیش از هر کس دیگری منفعت به بار آورده‌­اند. این اختراعات در حقیقت دستبردهایی سترگ و سنگدلانه به اندوخته‌­ی جمعی تجارب بشری‌­اند و چنانچه علیرغمِ رأیِ نهادی که باید جهت ارزیابی آن­ها تشکیل شود عرضه گردند، می‌­بایست با سخت‌­ترین مجازات مواجه شوند. یکی از این قسم جنایات، بهره‌­گیری از هواپیما جهت نقشه‌­برداری از نواحی ناشناخته­‌ی زمین است. با این کار، به یکباره امکاناتی بی‌­نهایت عظیم که می‌­شد برای بسیاری از تجارب دیگر بکار برد از دست می­‌رود، تجاربی که ملازم با منفعت عمومی می‌­بود اگر هرکس می‌­توانست در نتیجه کوشش‌­های خودش از ثمره­‌ی سفرهای اکتشافی‌اش بهره­مند گردد.

در حال حاضر یکی از خصایص تب و تابِ عالمگیرِ حیات، محروم‌­سازیِ مستمر افراد از تجاربی است که به کارِ رشد و بالندگی روحی می‌­آیند. در زمانه­‌ی ما این فقدان امکانات بیولوژیک (طبیعی) برای تجارب ارضا کننده‌­ی روحی را می‌­توان در گریزِ جمعی‌­مان به‌سوی لوازم انحراف توجه ملاحظه نمود: سرگرمی‌­ها، مسابقات ورزشی، و رادیو (این نوای دوران). دلبستگی‌­های دوران گذشته هم دیگر چنان دلپذیر نیستند – تمامی دلبستگی‌­های فرهنگی و موروثی­‌مان را نقد و سنجشگری به گلوله بسته‌­اند و از سوراخ‌­های ایجاد شده توسط این گلوله‌­ها، بیم و تشویش و بهت و یأس است که چون خون بیرون می‌­جهد. کمونیسم و روانکاوی، هر اندازه هم که از جهات دیگر با هم تفاوت داشته باشند، در نهایت هردو سعی دارند انواع جدیدی از مکانیزم‌­های دفاعی قدیمی را بازسازی نمایند. اولی با خشونت و دومی با حیله‌­گری، می­‌کوشند تا از طریقِ زدودنِ مازادِ شناختی آدمیان و بینش‌شان نسبت به ناپایداری زندگی، آنان را با زندگی سازگار سازند.

هردوی این رویه‌­ها به شکل مخوفی منطقی‌­اند. اما در نهایت حتی این کوشش­‌ها هم راه به جایی نخواهند برد. تنزلی خودخواسته به سطحی نازل‌­تر و نافع­‌تر از هشیاری، ممکن است بتواند نسل بشر را اندک زمانی در امان نگاه دارد، اما با توجه به ذات بشر، می‌­دانیم که نه در این نوع کناره­‌گیری و نه در هیچگونه کناره‌­گیری دیگری، آرامشی پاینده نخواهیم جست.

۵

اگر سررشته‌­ی این اندیشه‌­ها را تا سرانجام ناگوارشان پی گیریم، به نتیجه‌­ای گریزناپذیر می‌رسیم: مادام که بشر نابخردانه در این وهمِ شوم به سر می‌­برد که مقدر به تسخیر زمین است، تشویشش را هیچ تسکین نخواهد بود. با افزایش شمار آدمیان، فضای تنفس روحی برای همه­‌ی آنان کمتر خواهد شد و مکانیزم­‌های دفاعی‌­شان لاجرم باید با شدت هرچه بیشتری فعالیت کنند.

و ما همچنان در رؤیای نجات، رستگاری و مسیحایی جدید بسر خواهیم برد. اما واپسین مسیحا پس از آن ظهور خواهد کرد که خیلِ منجیان به صلابه کشیده شوند و در میدان­‌ها سنگسار گردند.

مردی خواهد آمد که بیش از همه آدمیان یارای آن دارد که روح خویش عریان ساخته و خویشتن را یکسره وقفِ ژرف­‌ترین پرسشگری­‌های بشر سازد، حتی اگر این پرسشگری راه به اندیشه­‌ی انهدام بَرَد. مردی که حیات را در بستر کیهانی‌­اش فراچنگ آورده؛ کسی که محنتش محنت جهان است. آدمیان از اقصای جهان با چه فغانِ خشمناکی مرگِ هزارباره‌­اش را خواهند خواست وقتی که بانگ او طومارِ عالم در هم بپیچد و پیغامِ غریبش اول و آخر بار طنین‌­افکن شود:

زندگی در دیگر عوالم رودی خروشان را مانَد، لیک حیات در این جهان چونان مرداب و ماندابی راکد است.
ای تو که خطِ عدم بر جبینت پیداست، تا کِی به کنجی نشستن؟
اما بشارتت دهم به فتحی و تاجی، به نجاتی و چاره‌ای:
خود را بشناس. بی زاد و فرزند باش و بگذار تا بعد رفتنت زمین را آسایشی باشد.

و چون چنین سخن گوید، مردم به جلوداریِ قابلگان و دایگان بر او هجوم خواهند برد و چنگ‌­زنان مثله‌­اش خواهند ساخت. آنک اوست مسیحای واپسین؛ اولادی از دودمانِ کمانگیری فروخفته به مرگ در کنار آبگیر.


برگردان به فارسی: محمدهادی فروزش‌نیا
لینک مأخذ ترجمه

عنوان انگلیسی: The Last Messiah, by Peter Wessel Zapffe

متن ترجمه انگلیسی مقاله

1 پسندیده

مستندی از زندگی پیتر وسل زاپفه در یوتیوب به همراه زیرنویس انگلیسی:

https://youtu.be/u4m6vvaY-Wo?si=CCx1BX6G5pRiM7bZ

زاپفه در این مستند به آنتی ناتالیست بودن خود تصریح می کند:

In accordance with my conception of life, I have chosen not to bring children into the world. A coin is examined, and only after careful deliberation, given to a beggar, whereas a child is flung out into the cosmic brutality without hesitation.

1 پسندیده