سلام.
این داستان کوتاه از Michael Ende رو که برای یادگیری زبان آلمانی میخوندم، نمیدونم چرا اینقدر به دلم نشست و در ذهنم ماندگار شد. این داستان کوتاه حس و حال عجیبی رو به من در هنگام خوندن منتقل کرد. گفتم برای شما دوستان هم ترجمه اش کنم که البته ترجمه من قطعا بی عیب و نقص نخواهد بود.
اگه مایل بودید خوشحال میشم در کامنتها بنویسید که برداشت شما از این داستان کوتاه چیه؟ با سپاس فراوان.
ÜBER DIE WEITE GRAUE FLÄCHE DES HlMMELS glitt ein Schlittschuhläufer dahin, kopfunter, mit wehendem Wollschal. Er konnte das, denn der Himmel war zugefroren.
Mit tropfenden Nasen und offenen Mündern sah die Menschenmenge von der Erde aus zu, zeigte nach ihm hinauf und applaudierte bisweilen, wenn ihm ein besonders schwieriger (natürlich umgekehrter) Sprung gelungen war.
Er lief in weiten Bögen und Schleifen, immer wieder die gleichen Figuren, bis sich die Spur seines Laufs in den Himmel gekratzt hatte. Jetzt zeigte es sich, daß es Buchstaben waren, eine dringende Botschaft vielleicht.
Dann glitt er davon und verschwand fern hinter dem Horizont.
Die Menschenmenge starrte zum Himmel hinauf, aber keiner kannte das Alphabet, keiner konnte die Schrift entziffern. Langsam verschwand die Spur, und der Himmel war wieder nur eine weite graue Fläche.
Die Leute gingen nach Hause und hatten bald den ganzen Vorfall vergessen. Jeder hat schließlich seine eigenen Sorgen, und außerdem: Wer weiß, ob die Botschaft wirklich so wichtig war.
بر فراز سطح گسترده و خاکستری رنگ آسمان، اسکیت بازی با سر رو به پایین و شال گردنی پشمین که در هوا می وزید شروع به اسکیت بازی کرد. او این کار را می توانست انجام بدهد، زیرا آسمان یخ زده بود.
جمعیت روی زمین با بینی های روان و دهان های باز این منظره را تماشا می کرد، به سمت او اشاره می نمود و گهگاهی که اسکیت باز موفّق به انجام پرشی دشوار (البته بصورت وارونه) می شد، او را تشویق می کرد.
اسکیت باز حرکات چرخشی خود را پی در پی انجام می داد تا اینکه ردّ حرکات او بر صفحه آسمان نقش بست. پس از مدّتی مشخّص شد که آنها حروف الفبا بودند، شاید یک پیام اضطراری.
اسکیت باز از آنجا دور شد و در پشت افق ناپدید گردید.جمعیت به سوی آسمان خیره ماند، ولی هیچ کس با آن الفبا آشنا نبود و کسی نمیتوانست از آن نوشته رمزگشایی کند.
رفته رفته نوشته ناپدید شد و آسمان بار دیگر همان سطح گسترده خاکستری رنگ گردید.مردم به سوی خانه های خویش رهسپار شدند و به زودی تمام ماجرا را فراموش کردند. به هر حال هر کس دغدغه های خاص خود را دارد و افزون بر این، از کجا معلوم که پیام واقعا حاوی مطلب مهمی بود؟
منبع داستان:
Der Spiegel im Spiegel, von Michael Ende, Seite 90