و اما ترجمه ی شعر…
مسافر به در کوفت ، دربی که ماه
بر آن سایه ای روشن افکنده بود.
بگفتا کسی هست آیا در آن؟
کف جنگل از سبزه آکنده بود.
فراز سر آن مسافر پرید ،
یکی مرغ از آن برج و بارو برون.
دوباره به در کوفت آن مرد و گفت:
“کسی هست آیا به برج اندرون؟”
از آن سبزه پوش آستان هیچکس ،
برون سر سوی مرد تنها نکرد.
مسافر همانطور آرام و مات.
بسویش نظر کس از آنجا نکرد.
ولی اندر آن خانه ی دور و پرت ،
کسانی، که شان از شبح جنس بود ،
صدایی شنیدند در نور ماه ،
صدایی که از عالم انس بود.
به زیر شعاع ضعیفی ز نور ،
که تابیده بر پلکانی سیاه ،
شعاعی که میرفت تا یک اتاق ،
اتاقی تهی از جماد و گیاه ،
شبح ها همه جمع گردیده، گوش
به امواج اندر هوا داشتند.
همه گوش برنغمه ی آن غریب ،
غریب به درد آشنا داشتند .
مسافر درون خود ادراک کرد ،
که پاسخ همی آیدش زان سرا.
سکوت و غریبی آن روحها ،
بود پاسخی سرد زآنجا ورا .
پس او سخت تر کوفت در را ، و کرد
به بالا سرش را سوی آستان :
"به آنها بگویید من آمدم! …
بر ایشان بگویید این داستان ! "
" به آنها بگویید من آمدم!
ولی کس در اینجا جوابم نداد.
به عهد خودم من وفا کرده ام.
گیاهی بُدم من ، کس آبم نداد …"
هنوز اندر آن خیل افسردگان ،
سکوت و خمودی پدیدار بود.
اگرچه سرا پر شد از آن صدا ،
ز تنها غریبی که بیدار بود.
شبح ها ، صدای رکاب و سپس ،
صدای سُم اسب بر سنگها.
سکوت قرون باز هم بازگشت.
بشد دور آن مرد فرسنگها …