ترجمهای کاملا آزادِ بخشی از درس Sugar man
سلام. به درس اصلی این ماه خوش آمدید. بیایید شروع کنیم. ابتدا بهتون پیشنهاد میکنم این مستند رو تماشا کنید و درمورد آن فکر کنید. از نقطه نظر این نوازنده، یعنی رودریگز، درمورد آن فکر کنید. آن وقت است که میتوانید تصور کنید که زندگی او چگونه بوده است.
او کارش را چند دهه پیش به عنوان نوازندهای با شور و شوق شروع کرد. مطمئنم که برای برجسته کردن آن، رویاهایی داشت.
چند تا آلبوم هم ساخت اما در کشورش یعنی ایالات متحده هیچوقت به موفقیتی آنچنانی دست نیافت. تصور میکنم در برههای از زندگیاش با خودش فکر کرده که قرار نیست به موفقیت برسم. بنابراین پا پس کشید و شروع به یک کار عادی کرد. همچنان عاشق موسیقی ماند اما به این باور نرسید که روزی به یک نوازندهی معروف و بزرگ تبدیل شود.
در طول تمام آن سالها، آن زمان که او فکر نمیکرد هیچوقت به موفقیت برسد، دقیقا آن زمان که پا پس کشید، در آفریقای جنوبی به بزرگترین نوازندهی آن زمان تبدیل شد. مشهورترین نوازندهی ممکن در آفریقای جنوبی. همانند الویس پریسلی یا بیتلزِ آفریقای جنوبی. و حتی خودش هم از این موضوع خبر نداشت. و این مرا به فکر وا میدارد. اولین چیزی که به ذهنم میرسد عبارتی است که در زبان انگلیسی استفاده میکنیم: "قبل از سپیده، ظلمت مطلق است". یعنی قبل از اینکه آفتاب طلوع کند، آن لحظه خیلی تاریک است. البته این یک استعاره است. یعنی زمانِ قبل از بهتر شن اوضاع، همیشه سختترین و شاید دردناکترین زمان است.
شما اکنون میتوانید این شخص یعنی رودریگز را تصور کنید. به حرفهی نوازندگیش شک میکند و از کارش دست میکشد. سپس یک نفر فیلمی درمورد او میسازد، و به او میگوید: "تو در آفریقای جنوبی خیلی خیلی معروف هستی." و تمام زندگیاش عوض و بهتر میشود.
اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که ما ممکن است خبر نداشته باشیم که فقط یک قدم کوچک با موفقیتمان فاصله داریم. با این حال امکان اینکه ببازیم وجود دارد. ممکن است که امیدمان را از دست بدهیم و فکر کنیم هیچوقت به موفقیت نمیرسیم.
من نیز هفت سال و نیم پیش، وقتی برای اولین بار به سانفرانسیسکو آمدم، دقیقا همچنین شرایطی داشتم. از تایلند به سانفرانسیسکو آمدم. پول اندکی داشتم، تنها ۷۰۰ دلار، که برای زندگی در سانفرانسیسکو خیلی کم است.
نه شغلی داشتم و نه جایی برای زندگی. فقط یک دوست آنجا داشتم. در آپارتمان اوم ماندم و سعی میکردم شغلی پیدا کنم. دو هفته وضع به همین منوال گذشت بدون هیچ موفقیتی. پولم هم داشت ته میکشید.
دوستم به من گفت که باید از آپارتمانش بروم چون قرار بود به جای دیگری نقل مکان کند. هیچ جایی نداشتم که بروم و دچار وحشت زیادی شدم. در آخرین لحظه، دقیقا قبل از آنکه بیخانمان شوم، یک شغل پارهوقت پیدا کردم. تدریس انگلیسی در مرکز شهر. و یک جورایی، به طور معجزهوار، کارم را شروع کردم و در این زمان یکی از دانشآموزانم درمورد یک آپارتمان خیلی ارزان نزدیک مدرسه به من اطلاع داد. میتوانستم یک آپارتمان ارزان کرایه کنم که در سانفرانسیسکو پیدا کردن آپارتمان ارزان به شدت سخت است.
پس به این آپارتمان کوچک و ارزان نقل مکان کردم. چون شغل پارهوقت داشتم درآمد خیلی کمی داشتم. آپارتمان هم زیاد خوب نبود. حتی حمام هم نداشت و مجبور بودم مسافتی طولانی در بیرون آپارتمان برای دوش گرفتن بروم. یک حمام بزرگ مشترک. همچنین پایین پنجرهی آپارتمانم، یک ایستگاه اتوبوس و چند تا مشروب فروشی در اطراف وجود داشت. اکثر شبها افراد مست به ایستگاه میآمدند و سر و صدا راه میانداختند، گاهی اوقات هم کار به دعوا میکشید. در این شرایط خوابیدن خیلی برایم مشکل بود. یک موقعیت پر از تشنج و استرس بود. چند خیابان پایینتر هم یک ایستگاه آتشنشانی بود که صدای آژیر ماشینهای آن خیلی زیاد بود.
در همین زمان هم ازدواج کردم. همسرم به سانفرانسیسکو آمد. شرایط خیلی سختی بود چون قبلا با هم زندگی نکرده بودیم. او اهل یک کشور دیگه بود بنابراین در ارتباط برقرار کردن مشکل داشتیم. در این مکان خیلی کوچک و ارزان زندگی میکردیم. همهی اینها با هم اتفاق افتاد. و دوران سخت و تاریکی در زندگیام بود.
فقیر بودم، به سختی قادر به پرداخت هزینهها بودم.
با خودم فکر کردم: اوه خدایا اشتباه بزرگی مرتکب شدم که به سانفرانسیسکو آمدم. آرزو میکردم اینجا را ترک کنم و به تایلند برگردم.
در آن زمان که احساس نومیدی و استرس داشتم، تنها هفت ماه با بزرگترین موفقیت مالی زندگیام، با استقلال کامل مالیام، فاصله داشتم. چیزی که سالهای سال، رویای آن را داشتم، از زمان کودکیام، یعنی از شانزده یا هفده سالگی. همیشه رویای این را داشتم که از نظر مالی مستقل شوم و برای دیگران کار نکنم. رییس خودم باشم. پول و زمان کافی برای سفر کردن داشته باشم. اما به نظر میرسید که قرار نیست هیچوقت به آن برسم چون از سن هفده تا سی و هفت سالگی اتفاق نیفتاد.
و در آن آپارتمان کوچک، با یک شغل پارهوقت، با درآمد خیلی کم، خیلی خیلی دور به نظر میرسید. انگار که هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفتد.
هفت ماه بعد من اولین شرکت خودم را راه انداختم و به خیلی زود به موفقیت رسید. از آن شغل پارهوقت استعفا دادم و برای تمام عمرم به استقلال مالی رسیدم.
بعد از بیست سال تلاش بالاخره به آنچه که میخواستم رسیدم. این درس مهمی بود که همیشه آن را به خاطر دارم. چون تنها یک قدم با آن موفقیت بزرگ فاصله داشتم. و در آن زمان، این را نمیدانستم. نمیتوانستم آن را ببینم. اکنون میتوانم آن را ببینم. آن را میفهمم. اما تصور کنید اگر در آن لحاظات، آن دوران تاریک و سخت، پا پس میکشیدم، چه اتفاقی میافتاد؟ چه میشد اگر تسلیم میشدم و میگفتم هرگز شرایطم بهتر از این نمیشود، بنابراین دیگر حتی تلاش نمیکنم، نومید هستم؟
فقط هفت ماه، کمتر از یک سال با آن فاصله داشتم. تسلیم شدن در آن زمان راحت بود، چون نمیدانستم که قرار است به موفقیت برسم. خدا را شکر که تسلیم نشدم و توانستم به خودم انگیزه بدهم و راهم را ادامه بدهم. و سپس، همانطور که گفتم، هفت ماه بعد رها شدم، بیشترین موفقیت زندگیام را داشتم.
==================
این تاپیک مربوط به درس« درسنامه اصلی » در نرمافزار «زبانشناس» است.
دوره: « برنامه ی VIP آقای ای جی هوگ » فصل: « مستند مرد شکری »