متنی از: دکتر محمود معظمی
www.maktabekamal.com
اگر نترسیم، مشکلات فرار می کنند…
حوالی دهی بودم، داشتم پیاده میرفتم که یک هو صدای عوعو شنیدم. متوجه شدم سگ های آن ده به حضور یک غریبه پی برده اند و دارند به طرف من می آیند، من هم با اینکه خسته بودم، سعی کردم گام هایم را سریع تر کنم که دور شوم. ولی با توجه به این که سگ ها چهار دست و پا می دویدند کمتر از من خسته می شدند. خیلی زود به من رسیدند. من می دوم و سگ ها هم دنبال من! هر لحظه احساس خطر می کردم: الان پای من را می گیرند. می پرند دست من را می گیرند. لباس من را می گیرند. بین خودمان باشد، ترسیده بودم!
در این فکر بودم که چه کار کنم؟ دیگر نفسم بند آمده بود و به ناچار دنبال سنگی، چوبی، چیزی می گشتم که بردارم و از خودم دفاع کنم، به ناچار ایستادم. ایستادم و فکر می کردم همین الان است که سگ ها بریزند به سر و کول من و مرا تکه پاره کنند!
اما با کمال تعجب دیدم که در شعاع تقریبا یک متری من ایستاده اند و مرتب پارس می کنند. هی پارس می کردند، نه جلو می آمدند و نه کار دیگری انجام می دادند. فقط ایستاده بودند و بی وقفه پارس می کردند.
یک لحظه به خودم جنبیدم. تکه چوبی را در نزدیکی ام دیدم و با یک حرکت سریع آن را از روی زمین برداشتم و افتادم دنبال سگ ها. دنبالشان کردم، یک سنگ هم به طرفشان پرت کردم… سگ ها فرار کردند! «فرار کردند!»
بعد از این ماجرا، وقتی احساس هیجان و اضطرابم فروکش کرد، یاد تمثیلی افتادم که وقتی بچه بودیم، پدرمان برای ما تعریف می کرد، ایشان استاد شاهد مثال اند.
هر حرفی را در نهایت زیبایی می توانند در یک شاهد مثال فراموش نشدنی ارائه کنند. ایشان می فرمودند که:
باباجان! مشکلات در زندگی مثل سگ ها هستند. اگر در بروی و فرار کنی، دنبالت می کنند، اگر بایستی می ایستند، و اگر حمله کنی، فرار می کنند! پس، از مشکلات در نرو، ازآنها فرار نکن، بایست و نگاهشان کن! وقتی ایستادی، مشکلات آرام آرام ذوب می شوند، حل می شوند!
حرف پدرم در آن زمان به نظر ما نصیحتی بیش نبود، ولی اتفاقی که در نزدیکی آن ده برای من رخ داد، به من ثابت کرد که رفتار سگ ها واقعا با باور و رفتار ما در ارتباط است؛ و میزان فشار مشکلات زندگی بر ما، بازتابی است از نوع رفتار و برخورد ما با آنها. به عبارت بهتر، مشکلات هم مانند سگ ها هستند و مانند آنان رفتار می کنند.
شما چگونه با مشکلات زندگی خود برخورد می کنید؟
اصلا «مشکل» از نظر شما چیست؟ یادم است کلاس اول یا دوم دبیرستان بودم. در آن سن و سال، خیلی می ترسیدم که مثلا رد شوم، تجدید بیاورم، و از احتمال پیش آمدن این مسایل بسیار وحشت زده بودم. یک روز به پدرم گفتم: «اگر من رد بشوم چه می شود؟ من نباید رد بشوم!» پدرم حس کردند که من ترس دارم، می ترسم از این که با یک مسئله و مشکل رو به رو شوم. گفتند:« بنشین بابا جان!» (آن لحظات را به خوبی به خاطر دارم.) نشستم و پدرم این طور شروع کردند: «ببین بابا! شما به عنوان انسان زنده حتما مشکل داری و خواهی داشت. مشکل در روابط و دوستی، درس و کار، مشکل زندگی، مشکل تربیت بچه، مشکل زناشویی، مشکل در آمد، مشکل شریک، مشکل با خودت، و…»
و حالا من آن گفته های پدرم را به شکل«شش قانون» برای شما شرح می دهم.
قانون اول:
مشکل نتیجه حرکت است.
مشکل نتیجه ی حرکت است. یعنی مشکل داری چون زنده ای. فقط آدم مرده است که مشکل ندارد. پس هر وقت با مشکلی رو به رو شدی، برو خدا رو شکر کن و بگو:« خدا را شکر، زنده ام.»
مشکل، محصول حرکت است. یعنی من در سن 55 سالگی یک نوع مشکل دارم؛ در 30 سالگی مشکل دیگری داشتم. الان آن مشکل دیگر برای من مشکل به شمار نمی رود. چون حرکت می کنم. موانعی سر راهم پدیدار می شود که باید انها را حل کنم، باید از آنها عبور کنم. اسم این موانع را می گذاریم «مشکل».
مشکل در حقیقت نشانه زنده بودن و حرکت داشتن است، نه باید از آن وحشت کرد و نه احتزار و دوری یا فرار. مشکل واقعیت زندگی است، از آن لذت ببرید! در حقیقت، خود زندگی است.
قانون دوم:
مشکل کوچک و بزرگ نداریم، آدم بزرگ و کوچک داریم.
توانایی های ماست که بزرگی یا کوچکی مسئله را تعریف می کند. چیزی که برای کسی مشکل است، برای دیگری خنده دار است. چیزی که برای کسی خنده دار است برای دیگری ممکن است مهلک و کشنده باشد. چرا؟ چون توانایی و استنباط آدم ها با یکدیگر فرق می کند.
اجازه بدهید مثالی برایتان بزنم. دختر کوچولوی من وارد اتاق شد و با گریه من را صدا می زد. مثل ابر بهار گریه می کرد…پرسیدم: «چی شده بابا جون.» گفت: «این عروسکم دستش در اومده، من این عروسک رو خیلی دوست داشتم، این عروسک منه، فلانی این کارو باهاش کرده…»
خلاصه، هی شکوه کرد. گفتم: «بابا جون بیا بشین!» نشست روی زانوی من، دست عروسک را برایش جا انداختم و گفتم: «بفرمایید!» نگاه کرد و تشکر کرد و خندان رفت. چیزی که برای آن بچه مشکل بود، برای من مسئله ای نبود که به خاطرش خودم را به تک و تا بیاندازم. همه ما (آدم بزرگ ها) می توانیم دست عروسک را جا بیندازیم.
به عنوان مثال، من در آشپزی استعداد زیادی از خود نشان نداده ام. غذا پختن زیاد بلد نیستم. واقعیتش چه عرض کنم. اصلا بلد نیستم! اما دوستانی دارم که خیلی خوب آشپزی می کنند. من همیشه در تعجبم که آنها چطور این مواد غذایی را با هم ترکیب می کنند؛ یا همسرم چطور از این مواد مختلف، غذاهایی اینقدر خوشمزه درست می کند. من اگر تنها باشم و بخواهم غذا درست کنم، خیلی به من سخت می گذرد! همه اطرافیانم هم این را می دانند. برای همین وقتی تنها هستم، غذای حاضری می خورم: نان و پنیر با انگور یا هندوانه، خربزه، گردو و … به هر حال نان و پنیرش مشترک است! اما چرا به غذاهای به این سادگی قناعت می کنم؟ برای این که غذا پختن برای من سخت است، مشکل است. اما برای همسرم مشکلی نیست، برای دوستانی که بلدند مشکلی نیست؛ و این مسئله به خوبی یا بدی آدم ها ربطی ندارد. بحث «توانایی» ها است.
پس قانون دوم می گوید توانایی ماست که اندازه (بزرگی یا کوچکی) مسئله را تعریف می کند. به عبارت دیگر، همان طور که گفتم، مسئله بزرگ و کوچک نداریم، آدم بزرگ و کوچک داریم.
اجازه بدهید با یک مثال دیگر این بحث را روشن تر کنم. تصور کنید که یک روز برفی است. برف سنگینی آمده، یخبندان شده و عبور و مرور مشکل است. شخصی سقف خانه اش چکه می کند. می خواهد برف ها را پارو کند، اما وسیله ندارد. هوای داخل خانه اش سرد است. می خواهد برود بیرون، اما ماشینش سر می خورد. اصلا روشن نمی شود. برای این شخص برف چیست؟ آیا مظهر زیبایی است؟ آیا مظهر فراوانی است؟ آیا می تواند مظهر نعمت باشد؟ نه!
این شخص با خودش می گوید: «لعنتی ! باز هم برف اومد.» در حالی که همه می دانیم برف ذخیره ی آب تابستان است؛ يا برف نعمت است. ولی او چون امکانات ندارد، برف برایش کشنده است، سرما برایش مشکل است، سوخت ندارد، ماشینش نمی تواند حرکت کند، گیر می کند، سر می خورد… پس برف برایش می شود مسئله، می شود مشکل. سفیدی برف را نمی بیند، برف برایش سیاه است، چرا که در توانایی محدودیت دارد. (نه این که آدم بدی است یا آدم خوبی، مسئله اینجا است و توانایی اش محدود است.)
حالا فرض کنید همسایه این شخص خانه خوبی دارد، گاز دارد، خانه اش گرم و مرتب است… پشت پنجره نشسته و ریزش برف را نگاه می کند. به خانم و بچه هایش می گوید. «ببینید چقدر زیبا است!..» همه لذت می برند و بعد می گوید: «موافقید بریم اسکی؟!» از خدا می خواهند! ماشینی دارند که «فور ویل درایو» است (چهار چرخش کار می کند)، دنده کمک دارد… و اصلا منتظر هستند برف بیاید تا چوب اسکی شان را بگارند پشت ماشین و از کوچه و خیابان هایی خیلی ها در حال سر خوردن و کلنجار رفتن و لعنت فرستادن به برف و زمانه و … هستند، عبور کنند و بروند در دامنه کوه برای اسکی و برای تفریح در برف! برف برای این افراد چیست؟ لذت و قشنگی و نعمت! خدارا شکر می کنند که برف آمده ،چرا که امکانات زندگی شادمانه در هوای برفی را دارند.
باران در کشورهای فقیر سیل است، مصیبت است، بیماری است، وبا و طاعون و خرابی است.
اما همین باران در کشورهای صنعتی پیشرفته نعمت است. آب است. سبزه و درخت و سر زندگی است.
پس مواجهه با بسیاری از مشکلات بر می گردد به این که ما در چه حدی از توانایی هستیم.
قانون سوم:
باید یاد بگیریم که اگر می خواهیم زندگی خوبی داشته باشیم، مسئله یا مشکل را حذف یا نفرین نکنیم.
چنین چیزی (نبود مشکل) وجود ندارد، همیشه می آید و خواهد آمد. نوع مشکلات عوض می شود. به طور مثال، مشکل کسی که ماشین چهارچرخ محرک (Four-wheel drive) دارد، این است که چون مصرف بنزینش بالا است. اگر بنزین گران شود نمی تواند آن طور که باید و شاید از ماشینش استفاده کند.
شاید همه امکانات را داشته باشد، اما مشکلش این باشد که وقت اسکی رفتن نداشته باشد. پس او هم مشکل دارد، ولی مشکلش با همسایه اش فرق می کند.
همانطور که نباید انتظار داشته باشید مشکلی نداشته باشید، همان طور هم هنگام رو به رو شدن با مشکلات زندگی آنها را نه زیاد کوچک و نه زیاد بزرگ کنید. آن را همانطور و همان قدر که هست ببینید. به جای لعنت فرستادن به مشکلات ، تمام سعی خود را به کار ببندید تا توانایی های تان را بالا ببرید (و این مسئله را جدی بگیرید.)
به قول «کنفسیوس» فیلسوف چینی:
«به جای لعنت فرستان به تاریکی، شمعی بیفروز.»
با سپاس از فرزاد عزیز که با مهربانی زحمت تایپ مقاله را پذیرفتند.
@Farzad_Poodineh
psychology_of_learning#