کتاب در میان حصارهای بلند (فصل دوم)

Chapter two

فصل دو

Within high fences

“در حصارهای بلند”

I arrived at work. I showed my identity card to the guards and drove through the gates.

من به محل کارم رسیدم. کارت شناسایی خود را به نگهبانان نشان دادم و از درون دروازه ها حرکت کردم.

I stopped my car, got out and walked to the next gates. I showed my identity card again to some more guards. Then they opened the gates and let me in.

ماشینم را متوقف کردم ، بیرون آمدم و به سمت دروازه های بعدی پیاده رفتم. کارت شناسایی خود را دوباره به تعداد زیادی از نگهبانان دیگر نشان دادم. سپس دروازه ها را باز کردند و به من اجازه ی ورود دادند.

I was now at work. I worked in a centre for asylum seekers - people who want to live in Great Britain because of bad problems in their countries.

من الان سر کار بودم. من در یک مرکز نگهداری از پناهجویان کار می کردم - افرادی که به دلیل مشکلات بد در کشورهایشان می خواهند در انگلیس زندگی کنند.

When I first started working as a guard, I didn’t know much about asylum seekers. Now, I was beginning to understand more about the people I was guarding.

هنگامی که من برای اولین بار به عنوان نگهبان شروع به کار کردم ، درباره پناهجویان چیز زیادی نمی دانستم. اکنون ، من شروع به درک بیشتر در مورد افرادی کردم که از آنها محافظت می کردم.

Sometimes asylum seekers come to this country because there is terrible fighting in their countries and they are afraid. Asylum seekers come here because they hope they will have a better life in Britain.

بعضی اوقات پناهجویان به این کشور می آیند زیرا در کشورهایشان نبردهای وحشتناکی در جریان است و آنها می ترسند. پناهجویان به اینجا می آیند، زیرا آنها امیدوارند که زندگی بهتری در انگلیس داشته باشند.

When they arrive, asylum seekers wait to know who can stay, and who must go home to their countries. Sometimes the asylum seekers wait in the centre for days, sometimes for weeks and sometimes for months.

هنگام ورود آنها ، پناهجویان منتظر می دانند که چه کسی می تواند بماند و چه کسی باید به خانه ی خود در کشورهایشان برگردند. بعضی اوقات پناهجویان روزها و گاهی هفته ها و بعضی اوقات ماه ها در این مرکز صبر می کنند.

We were all locked in together. At the end of every night’s work, I could go home, but the asylum seekers had to stay in the centre.

ما همه با هم در قفل بودیم. در پایان هر کار شبانه، من می توانستم به خانه بروم، اما پناهجویان مجبور به ماندن در مرکز می شدند.

When you have a lot of people together in one place, you have to have rules. Rules tell people what they can and can’t do. I didn’t always agree with the rules. But I had to make sure everybody followed them. It was my job.

وقتی تو با افراد زیادی در یک جا با هم هستید ، باید قوانینی وجود داشته باشد. قوانین به مردم می گویند چه کاری می توانند و چه کاری نمی توانند انجام دهند. من همیشه با قوانین موافق نبودم. اما من باید مطمئن می شدم که همه از آنها پیروی می کنند. این کار من بود.

I went to the dining room. Dinner was finished, but there was nowhere else to go. Most of the asylum seekers spent their time here. But there was nothing to do. The tables and chairs and walls were grey. I walked around the dining room and looked at all the faces. Some of them were very sad. Some were just tired and afraid. I wanted to make them feel better. I tried to smile. But when they saw my uniform, they looked away. To them, my uniform said ‘I am not your friend’.

من به اتاق غذاخوری رفتم. شام تمام شد، اما جای دیگری برای رفتن وجود نداشت. بیشتر پناهجویان وقت خود را در اینجا می گذراندند. اما کاری برای انجام دادن وجود نداشت. میزها و صندلی ها و دیوارها خاکستری بودند. دور اتاق ناهار خوری قدم زدم و به تمام صورت ها نگاه کردم. برخی از آنها بسیار ناراحت بودند. برخی فقط خسته و ترسیده بودند. می خواستم احساس بهتری به آنها بدهم سعی می کردم لبخند بزنم. اما وقتی لباس فرم من را می دیدند ، به سمت دیگری نگاه می کردند. لباس فرم من به آنها می گفت “من دوست شما نیستم”.

People were waiting for a cup of tea or coffee, and a biscuit. Bill, one of the other guards, was watching them.

مردم منتظر یک فنجان چای یا قهوه و بیسکویت بودند. بیل ، یکی دیگر از نگهبانان ، در حال تماشای آنها بود.

I saw a woman at a table. She had a little boy with her. They both looked really sad, really tired.

من یک زن را برسر یک میز دیدم. او یک پسر کوچک با خودش به همراه داشت. هر دو بسیار غمگین، و واقعاً خسته به نظر می رسیدند.

‘Do you want some tea or coffee?’ I asked the woman.

از زن پرسیدم:“آیا مقداری چای یا قهوه می خواهید؟”

She didn’t understand.

او متوجه نشد.

I began to speak again, but there was a shout. The woman and the child looked up. They looked really afraid. Bill was shouting at a tall man.

دوباره شروع به حرف زدن کردم ، اما فریادی بلند شد. زن و کودک نگاه كردند. آنها واقعاً ترسیده به نظر می رسیدند. بیل برسر مردبلند قدی فریاد می زد.

‘Put it back!’ he shouted. ‘I saw you. You were stealing!’

“آن را سر جایش بگذار!” او فریاد زد. "دیدمت دزدی کردی! "

The tall man had black hair and dark eyes. He looked down at Bill.

مرد بلندقد، موهای سیاه و چشمهای تیره داشت. نگاهی به بیل انداخت.

‘Steal?’ he said.

او گفت: “کش رفتن؟”

‘Yes,’ said Bill. ‘You took something that wasn’t yours!’

بیل گفت: “بله”. “تو چیزی را برداشتی که مال تو نبود!”

The tall man looked at the two biscuits in his hand.

مرد بلندقد به دو بیسکویت در دستش نگاه کرد.

‘But this is a biscuit!’ said the man angrily. ‘It isn’t something expensive!’

مرد با عصبانیت گفت: "اما این بیسکویت است! “این چیزی گران قیمتی نیست!”

‘You can only have one biscuit. It’s the rules. You took two,’ said Bill.

بیل گفت: “تو فقط یک بیسکویت می توانی داشته باشی. این قانون است. تو برای دو نفر برداشتی.”

‘But this biscuit isn’t for me,’ said the tall man. ‘It’s for that boy.’ He looked at the little boy with the woman. ‘The boy was afraid to take a biscuit. He was afraid of the rules. There are so many rules here.’

مرد قد بلند گفت: “اما این بیسکویت برای خودم نیست”. “این برای آن پسر است.” او به زن و پسر کوچک نگاه کرد. پسر برای برداشتن بیسکویت ترسیده بود. او از قوانین می ترسید. قوانین زیادی در اینجا وجود دارد.

‘Yes,’ said Bill, ‘and you have to follow the rules.’

بیل گفت ، “بله ، و شما باید از قوانین پیروی کنید.”

The tall man wasn’t afraid of Bill’s words. He turned and walked away. He gave the two biscuits to the boy and smiled. It was a beautiful smile. The boy was too tired to smile back. He ate the biscuits quickly… one, two. He was very hungry. The man smiled at the boy again, and I smiled at the man.

مرد بلندقد از حرفهای بیل نمی ترسید. چرخید و رفت. او دو بیسکویت را به پسر داد و لبخندی زد. لبخند زیبایی بود. پسر خیلی خسته بود تا لبخند بزند. او سریع بیسکویت ها را خورد … یک ، دو. او بسیار گرسنه بود. آن مرد دوباره به پسر لبخند زد و من به آن مرد لبخند زدم.

The tall man looked at me for a moment and stopped smiling. Then he turned his back to me.

مرد قد بلند لحظه ای به من نگاه کرد و لبخند زد. سپس به سمت من برگشت.

I wanted to tell him I was a friend. But my uniform said something different. It said ‘I am not a friend’. It said ‘I agree with all these rules’.

می خواستم به او بگویم که من یک دوست هستم. اما لباس فرم من چیز متفاوتی می گفت. میگفت: “من یک دوست نیستم”. میگفت: “من با تمام این قوانین موافقم”.

The tall man saw my uniform, and he understood what it said.

مرد قد بلند لباس فرم من را دید و فهمید که چه می گوید.

But that night, my heart was saying something very different to my uniform.

اما آن شب ، قلب من چیز متفاوتی با لباس فرم من می گفت.


این تاپیک مربوط به فصل« فصل 02 » در نرم‌افزار «زیبوک» است. مجموعه: « کتاب های خیلی ساده » کتاب: « در میان حصارهای بلند »

6 پسندیده

همه شو نتونستم نگاه کنم ولی چندجاشو تطبیق دادم خیلی عالی بود:trophy::trophy:

1 پسندیده

سلام وقتتون بخیروشادی :tulip::blossom::sunflower::sunflower::hibiscus::rose::cherry_blossom::bouquet:خیلی لطف کردیند :tulip::blossom::blossom::sunflower::hibiscus::hibiscus::rose: خوشحال میشم فرصت کردیند کامل نگاه کنید در ترجمه اش ایرادی بود زحمتش رو برام بکشید تا اصلاحش کنم :see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::see_no_evil::blush::blush::blush::blush::blush::tulip::blossom::sunflower::sunflower::hibiscus:بازهم ممنون وقت گذاشتید :ok_hand::ok_hand::ok_hand::sunflower::hibiscus::hibiscus::cherry_blossom::bouquet::bouquet::cherry_blossom::rose:

2 پسندیده

⁦🙏🏻⁩⁦🙏🏻⁩⁦🙏🏻⁩ وقت کردم حتماً

1 پسندیده