کتاب مرگ سفید (فصل هفت)

Chapter seven

فصل هفتم

Next morning, at half past four, Anna Harland stood in a quiet road in front of a hotel. She waited, and then she heard a car behind the hotel. The car doors opened and closed. She waited quietly, and then looked down the road. A man walked into the road and stood next to a shop. He did not look at Anna. But Anna looked at him, and smiled. Then she walked into the hotel.

صبح روز بعد، ساعت چهار و نیم، آنا هارلند در یک خیابان آرام در مقابل یک هتل ایستاده بود. او منتظر ماند و سپس از پشت هتل صدای ماشین شنید. درهای ماشین باز و بسته شد. او بی سر و صدا منتظر ماند و سپس به خیابان نگاه کرد. مردی وارد خیابان شد و در کنار مغازه ای ایستاد. او به آنا نگاه نکرد. اما آنا به او نگاه کرد و لبخند زد. سپس او به هتل رفت.

She went upstairs and knocked on the door of a bedroom. A man answered.

او به طبقه بالا رفت و در یک اتاق خواب را زد. مردی پاسخ داد.

‘Who is it?’

‘کیه؟’

‘It’s me, Stephen,’ she said. ‘Anna Harland. Open the door, please. I want to talk to you.’

او گفت: “من هستم ، استفان.” آنا هارلند. لطفا، در را باز کن. من می خواهم باهات صحبت کنم.’

The door opened, and Stephen looked out slowly. ‘Anna? What are you doing here at this time? It’s…’

در باز شد و استفان آهسته بیرون را نگاه کرد. آنا؟ این موقع اینجا چه کار می کنید؟ این هست… "

Anna walked quickly into the room. ‘Yes. It’s half past four. Sarah is in court again at ten o’clock. I need your help, young man. Please get up.’

آنا به سرعت وارد اتاق شد. 'بله. ساعت چهار و نیم است. سارا ساعت 10 دوباره در دادگاه است. من به کمکت نیاز دارم ، مرد جوان. لطفا بلند شو.

‘But… what can I do?’

“اما … من چکاری می توانم بکنم؟”

Anna looked at him. ‘You went to see a man last night. What happened? Can he help Sarah?’

آنا نگاهش کرد. تو دیشب به دیدن یه مرد رفتی. چی گفت؟ آیا او می تواند به سارا کمک کند؟

Stephen answered slowly. He did not look at Anna. ‘No. I’m sorry. He can’t.’

استفان به آرامی جواب داد. او به آنا نگاه نکرد. "نه متاسفم. او نمی تواند.

Anna was cold and angry. ‘I see,’ she said. ‘Well, can you and I help her then? Tell me, Stephen, what do you know about Hassan?’

آنا سرد و عصبانی بود. او گفت: “می بینم.” "خوب ، پس من و تو می توانیم به سارا کمک کنیم؟ به من بگو ، استفان ، تو درباره حسن چه می دانی؟

‘Hassan?’ Stephen said angrily. ‘Well, we met him in Australia, and Sarah went away with him. She doesn’t understand him, but I do - he’s a rich young man with a beautiful body. He likes playing with girls, but he doesn’t love her!’

استفان با عصبانیت گفت:“حسن؟” "خوب ، ما در استرالیا با او آشنا شدیم و سارا با او رفت. او را نمی شناخت ، اما من - او یک جوان ثروتمند با اندامی زیبا است. او دوست دارد دخترها را بازی بدهد، اما او دوستش ندارد! "

‘And do you love her, Stephen?’

“و تو آن را دوست داری ، استفان؟”

Stephen did not answer at once. For two or three seconds Anna waited. ‘He doesn’t know,’ she thought. ‘He can’t answer the question.’

استفان درجواب دادن درنگ کرد. آنا دو یا سه ثانیه منتظر شد. باخودش فکر کرد: “او نمی داند.” “او نمی تواند به این سوال پاسخ دهد.”

‘Yes, Mrs Harland. Of course I love her.’

بله ، خانم هارلند. البته که من او را دوست دارم.

‘But he’s not looking at me,’ Anna thought. ‘He’s looking out of the window. He’s not thinking about Sarah.’

آنا فکر کرد: “اما او به من نگاه نمی کند.” او به بیرون پنجره نگاه می کند. او به سارا فکر نمی کند."

‘Stephen,’ Anna asked quietly, ‘did you go to see Sarah and Hassan in Australia, the night before they came to this country?’

آنا به آرامی پرسید:“استفان ،” “آیاقبل از اینکه سارا و حسن به این کشور بیایند، در استرالیا به دیدنشان رفتی ؟”

Stephen looked up at her. ‘Er… yes, I went to their hotel,’ he said. ‘I asked Sarah to leave Hassan and come back to me. But how did you know that?’

استفان به بالا و او نگاه کرد. او گفت: "… بله ، من به هتل آنها رفتم. من از سارا خواستم حسن را ترک کند و پیش من برگردد. اما تو از کجا این را می دانی؟

‘Sarah told me, of course. Was Hassan there?’

البته سارا به من گفت. آیا حسن آنجا بود؟

‘No. He…’ Stephen stopped. Then he said, ‘Why do you ask?’

"نه او … "استفان ایستاد. پس او گفت ، “چرا می پرسی؟”

Anna opened her handbag. ‘Look at this,’ she said. ‘What is it? Do you know?’

آنا کیف دستی خود را باز کرد. او گفت: “به این نگاه کن.” این چیه؟ آیا می دانی؟’

He looked at it, and then at Anna. ‘A tube of toothpaste. Why?’

او به کیف دستی و سپس به انا نگاه کرد، ‘یک تیوب خمیردندان. چطور؟’

‘That’s right. A policeman gave it to me. And he took it from a man. You met that man last night, Stephen. You gave him ten tubes of toothpaste. What was in those tubes of toothpaste, Stephen?’

'درست است. یک پلیس آن را به من داد. و او آن را از یک مرد گرفت. دیشب با آن مرد ملاقات کردی ، استفان. شما ده تیوپ خمیردندان به او دادید. استفان در آن تیوپ های خمیردندان چه بود؟

Stephen said nothing. He looked at the toothpaste, and stood up. But Anna was between him and the door. She gave the toothpaste to him.

استفان هیچ چیزی نگفت. او به خمیر دندان نگاه کرد و ایستاد. اما آنا بین او و در بود. آناخمیردندان را به او داد.

‘Would you like to clean your teeth, Stephen?’

آیا دوست داری دندان های خود را تمیز کنید، استفان؟

He began to move to the door, but Anna took his arm. ‘You don’t love Sarah, do you, Stephen? You hate her, because she left you! You put three of these tubes in Sarah’s bag, and then you phoned the police. You told them about the tubes in my daughter’s bag… You want Sarah to die!’

او به سمت در حرکت کرد ، اما آنا بازوی او را گرفت. "تو سارا را دوست نداری ، درسته استفان؟ تو از سارا متنفر هستی ، زیرا او تو را ترک کرد! شما سه تا از این تیوپ ها رو داخل کیف سارا گذاشتید و سپس تو به پلیس تلفن کردی. تو به آنها درمورد تیوپ های داخل کیف دخترم گفتید … تو می خواهی سارا بمیرد!

‘No!’ Stephen said. ‘No, no… not Sarah… Hassan! I put them in Hassan’s bag, not Sarah’s. I wanted Hassan to die!’

استفان گفت:“نه!” "نه ، نه … سارا نه … حسن! من آنها را در کیف حسن گذاشتم ، نه سارا. می خواستم حسن بمیرد!

He opened the door quickly, and then stopped. A man stood there - Inspector Aziz. He put his hand on Stephen’s arm.

آنا به سرعت در را باز کرد ، و سپس ایستاد. یک مرد آنجا ایستاده بود - بازرس عزیز. دستش را روی بازوی استفان گذاشت.

‘It’s an old story, young man,’ he said. ‘It happens every day. My first girlfriend left me for a new man. I was very angry too. I hated him. But I didn’t want to kill him. Come on. Let’s go. You can tell your story to the judge.’

او گفت: “این یک داستان قدیمی است ، مرد جوان.” این اتفاق هر روز می افتد. دوست دختر اولم مرا بخاطر مرد جدیدی ترک کرد. من هم خیلی عصبانی شدم. از او متنفر شدم. اما من نمی خواستم او را بکشم. بیا دیگه. بیا بریم. تو می توانی داستانت را برای قاضی می توانید تعریف کنید. "

2 پسندیده