انسان ها در درونشون عطشی دارند که اون ها رو به نسبت بقیه یکتا و خاص می کنه. انتخاب با ماست، اینکه آیا ازش پیروی کنیم یا بهش شک کنیم و ازش بیخیال بگذریم.
فایل صوتی این مقاله
سلام دوستان.
زندگی رو به چه شکلی می بینید؟ برای شما زندگی چه مفهومی داره؟ موفقیت در چیه؟ و چطور ثانیه به ثانیه عمرتون رو می بینید؟
صحبت از دیدن شد. خیلی از ماها فیلم زیاد میبینیم. هر فیلم یک یا چند شخصیت مهم در خودش داره که داستان فیلم حول محور اونها بنا میشه.
تا به حال از دور به زندگیتون نگاه کردید؟ به این فرض کردید که گوشه ای بشینید و چشمانتون رو روی پرده ی سینمای زندگی خیره کنید و سکانس به سکانس فیلمتون رو مرور کنید؟ امروز بخشی از سکانس زندگی و موفقیت رو با هم مرور می کنیم.
سکانس اول: تولد و باور ها
مردی در حال قدم زدن در جنگل بود. تخم پرنده ای را یافت. آن تخم را برداشت و به مزرعه خود بازگشت. تخم را به لانه مرغ ها برد و کنار تخم مرغ ها گذاشت.
بعد از مدتی تخم ها شکستند و جوجه ها سر از تخم در آوردند. آن تخم بزرگ هم شکست و جوجه عقابی به دنیا آمد.
آن عقاب تمام زندگی خود را با مرغ و خروس ها گذراند. از جست و جو میان گل و لای برای پیدا کردن کرم و حشرات تا پریدن به هوا و فرود آمدن بعد از چند بار بال زدن.
مدتی گذشت و روزی آن عقاب به آسمان نگاه کرد و منظره ای شگفت انگیز را دید. پرنده ای با وقار در حال خودنمایی در آسمان بود.
عقاب رو به مرغ ها کرد و گفت: او کیست؟
یکی از مرغها جواب داد: او؟ عقاب است. اون پادشاه همه پرندگان دنیا و آسمان است. ولی تو به او توجه نکن، تو مرغ هستی و جایگاهت روی زمین است.
آن عقاب بر روی زمین ماند و همانند یک مرغ مرد.
شما چی هستید؟
همه ی ما عقاب متولد شدیم و قدرت پرواز در زندگی رو داریم. همه ی ما با آرزو هایی مثل خانوم دکتر، آقای خلبان شدن بزرگ شدیم.
تمام بچه های روی زمین جاه طلب هستند، عقاب هستند و قدرت پرواز و انرژی بالایی دارند. ولی کم کم پرهای ما عقاب ها، میریزه و مثل مرغها سرمون رو پایین می گیریم و پرواز کردن رو از خاطرمون می بریم.
اجازه بدید بخشی از کتاب " تسلط " آقای رابرت گرین رو با همدیگه بخونیم:
" در زمان تولد، بذری کاشته شده. آن بذر خاص بودن شماست. آن بذر می خواهد رشد کند، خود را تغییر دهد و استعداد نهاییش را شکوفا کند. آن بذر یک انرژی مثبت، و طبیعی در خود دارد. وظیفه شما در زندگی این است که آن بذر را شکوفا کنید، خاص بودن خود را با کارتان شرح دهید. شما سرنوشتی برای تکمیل دارید. هر چه بیشتر آن را حس کنید و نگاه دارید ( به عنوان یک نیرو، صدا، یا هر فرمی که میتوان نام برد) شانس شما برای تکمیل این وظیفه ی زندگی و رسیدن به کمال بالا تر است.
چیزی که این نیرو را کاهش می دهد و چیزی که موجب می شود شما احساسش نکنید یا به وجودش شک کنید، جایگاهیست که شما سر تسلیم به نیرویی دیگر درزندگی فرود آوردید. ( فشار همسان سازی خود با اجتماع. نیروی متقابل می تواند بسیار قوی باشد. شما قصد دارید در گروهی هماهنگ شوید. به شکل ناخودآگاه، ممکن است فکر کنید که موردی که شما را متفاوت ساخته، باعث خجالت و درد می شود. والدین شما هم گاهاً نقش یک نیروی متقابل را بازی میکنند. آنها ممکن است به دنبال این باشند که شما را به مسیر شغلی ای منتج کنند، که سود آورد و امن باشد. اگر این نیروی متقابل به قدر کافی قدرتمند شود، شما می توانید کاملا خاص بودن خود را با شخصیتی که در حال حاضر هستید، از دست دهید. تمایل و عطش شما همانند دیگران می شود.
این موضوع می تواند شما را به مسیری خطرناک راهی کند. شما شغلی را انتخاب می کنید که برای شما مناسب نیست. عطش و علاقه شما کم کم افول کرده و شغل شما فدای آن می شود. شما متوجه می شوید که کمال و لذت را باید خارج از شغل خود بیابید. چرا که شما به شکل فزاینده کم تر به کار خود تعهد دارید، شما در توجه به تغییرات اتفاق افتاده در جایگاه خود شکست می خورید.) شما از زمان عقب میوفتید و نتیجه آن به گردن شماست. در زمان هایی که باید تصمیمات مهم بگیرید، می لغزید یا کارهایی که دیگران می کنند را دنبال می کنید، چرا که شما هیچ حس راهنمای درونی یا راداری که شما را راهنمایی کند، ندارید. شما ارتباط میان سرنوشتتان را همانند زمان تولد قطع کرده اید."
اینجاست که یک عقاب تبدیل به مرغ میشه و این سکانس به پایان می رسه. پایانی تلخ و غم انگیز…
موتزارت تا سن 20 سالگی به گفته پدرش پیانو می زد، ولی عقاب درونش بهش می گفت که تو یک آهنگ سازی. برای همین پایان تلخ و غم انگیز رو با پایانی فوق العاده تغییر داد و به یکی از بهترین آهنگ ساز های قرن تبدیل شد. عقابی با وقار در آسمان تاریخ.
سکانس دوم: دو راهی حقیقت یا دروغ
_ بزار بگم چرا اینجایی. تو اینجایی چون چیزی می دونی… آن چه میدونی نمی تونی توضیح بدی، اما حسش می کنی… در تمام زندگیت حس کردی که ایرادی در کار دنیا هست، نمیدونی چیه… ولی این حس وجود داره، مثل غده ای در افکارته و آزارت میده، بخاطر این حسه که پیش منی… می دونی از چی حرف میزنم؟
= ماتریکس؟
_ دوست داری بدونی که واقعا چی هست؟ ماتریکس همه جا هست. دور و ور ما، حتی الان در همین اتاق که هستیم. از پنجره که نگاه کنی می بینیش. یا وقتی تلویزیونت روشنه. سر کارت… میتونی حسش کنی… یا در کلیسا…یا وقتی مالیات میدی… این دنیا پرده ای شده رو چشمات تا نتونی حقیقت رو ببینی…
= کدوم حقیقت؟
_ که تو یک برده ای نئو… مثل دیگران در اسارت به دنیا آمدی، تولد در زندانی که طعم، رنگ و بوشو حس نمی کنی. یه زندانی برای افکارت… متاسفانه به کسی نمیشه توضیح داد ماتریکس چیه… باید خودت اون رو ببینی… این آخرین شانسه. بعد از این بازگشتی در کار نیست… کپسول آبی رو برداری… قصه تمامه، تو تختت بیدار میشی و به هر باور که میخوای ادامه میدی. کپسول قرمز رو برداری به سرزمین عجایب میری و خواهی فهمید لانه خرگوش چقدر عمیقه… یادت باشه من فقط قول حقیقت رو بهت میدم و نه بیشتر…
آبی یا قرمز؟
اگه جای نئو بودید کدوم رو انتخاب می کردید. فیلم فوق العاده ایه مگه نه؟
دقیقاً همین موضوع برای ما هم صادقه.
ما ممکنه غرق در زندگی ای باشیم که خودمون هم ازش آگاه نیستیم. همه چی برای خودش رخ میده. تلویزیون رو ناخودآگاه روشن می کنیم، اخبار، تبلیغات تلویزیونی و برنامه های اغوا کننده می بینیم. ما برده های چیزی هستیم که بهمون تحمیل شده.
تو تبلیغات به شما میگن زبان رو با یه بسته 100 تومنی آموزش ببینید ولی هیچوقت نمیگن که یادگیری زبان چقدر سختی داره.
تو تلویزیون یا شبکه های اجتماعی می بینیم که انواع و اقسام لوازم خونگی به فروش میرسه و میگن که با این لوازم شما به خونه و روحیتون تازگی ببخشید.
همه چیز رو تلویزیون، شبکه های اجتماعی، تبلیغات و در کل عموم مردم آسون جلوه میدن. انگار که شما نیازی نیست تلاشی داشته باشید تا بهشون برسید.
شما علناً همه چیز رو آسون می خواید و یاد نگرفتید که برای رسیدن به موفقیت باید طاقت سختی کشیدن داشته باشید. اولین شکستی که می خورید، خورد میشید و از خودتون می پرسید چرا این اتفاق برای من میوفته؟ تو کدوم مدرسه، برنامه تلویزیونی، اخبار، تبلیغات بهتون میگن که لازمه ی موفقیت، شکسته؟
آیا اصلا درباره شکست صحبتی میشه؟ یا مثل همیشه شکست چیزی از ارزش هاتون کم نمیکنه؟
واقعیت در تمامی چیز هایی که شما می بینید گمه و دروغ پشت دروغ به شما تحمیل میشه.
حالا وقتشه با واقعیت رو به رو بشید. قرص قرمز رو بردارید. به یاد داشته باشید برای رسیدن به موفقیت باید قبول کنید ممکنه شکست بخورید، شکست تلخه ولی خبر خوب اینه که ازش یاد می گیرید. یاد بگیرید هر روز سخت تلاش کنید، چرا که رسیدن به موفقیت یعنی سختی کشیدن و تلاش کردن روزانه و همیشگی. به یاد داشته باشید یک آهن زمانی به شمشیر تبدیل میشه که تو گدازه های آتش بسوزه و با چکش محکم ترین ضربه ها بهش وارد بشه. هر چه آتش داغ تر و ضربات به پاره آهن محکم تر، شمشیری برنده تر.
سکانس سوم: خطر لازمه ی رشد
"جب کورلیس به خدای بیس جامپینگ معروف است. تا آنجا که یادش می آید همیشه آرزو داشته پرواز کند. یکی از اولین خاطراتش در شش سالگی اش بود. او در صندلی عقب اتومبیل عمه اش نشسته و در حال تماشای پرش پرندگان از تیر تلفن بود و می دید که بالهایشان را باز کرده و در هوا اوج می گرفتند. او به عمه اش گفت که او نیز می خواهد آن کار را انجام دهد. عمه اش برایش توضیح داد که وقتی بزرگتر شد، یاد می گیرد که آدمها نمی توانند پرواز کنند. جب به عمه اش گفت: «شاید تو نمی توانی، ولی من می خواهم پرواز کنم.» و او توانست. جب زندگی اش را وقف تحقق رویای پرواز انسان کرد. وقتی 18 ساله شد شروع به اسکای دایوینگ کرد و اینکار در نهایت به خطرناکترین ورزش یعنی بیس جامپینگ منجر شد. جب در بیس جامپینگ لذت، هدف و پیشرفت را کشف کرد. اما او همینجا متوقف نشد. او به سرعت متوجه شد که اگر لباسی شبیه به ساختار بدن یک سنجاب پرنده به تن کند مستقیما روی زمین نمی افتد. او می توانست افقی حرکت کند. این شبیه ترین حالت انسان به پرواز است که تا بحال شناخته شده است.
جب با پروازهایش در مرز مرگ و زندگی قرار می گیرد. کاری که او می کند فقط پرش و بازکردن چتر نجاتش نیست. او فراتر می رود و کارهایی را که به نظر غیرممکن هستند، امتحان می کند.
ترس قبل و هنگام پرشها به حدی قدرتمند است که جب گاهی اوقات می لرزد و گریه می کند. اما زمانی که از صخره جدا می شود یا از هلیکوپتر می پرد همه چیز آسان می شود: موفقیت تنها گزینه است. همانطور که جب می گوید: «وقتی قدم برداری هیچ راه بازگشتی نیست. این کار تو را به عنوان یک انسان تغییر خواهد داد».
از نگاه جب موفقیت گریزناپذیر است. او می گوید: «باور نمی کنم بتوانی شکست بخوری. تو فقط زمانی شکست می خوری که دست از تلاش برداری. لحظه ای که به این باور برسی که «من دیگر این کار رو رها می کنم» این تو هستی! تویی که راهت رو انتخاب کرده ای. تو هستی که شکست رو انتخاب کرده ای. تو باید تصمیم به شکست را بگیری. در حالی که اگر آن تصمیم رو نگیری به خودت میگویی: نه من می خواهم ادامه دهم. تا آن لحظه ی هیجان انگیز فرا برسد، پس تو شکست نمی خوری. تو شروع به تحقق آن کرده ای» برخی ها جب کورلیس را دیوانه می نامند. او به این گفته آنها اینگونه پاسخ می دهد: «می خواهید بدانید به نظر من چه کاری دیوانگیست؟ به نظر من 6 صبح بیدار شدن، صبحانه خوردن، سوار یه ماشین شدن و یه ساعت و نیم در ترافیک ماندن در راه رسیدن به محل کار، 8 ساعت نشستن در یه جعبه، 30 دقیقه استراحت برای خوردن نهار، برگشتن به همان ماشین و یه ساعت و نیمِ دیگر ماندن در ترافیک در راه برگشت به خانه که آنجا شام می خورید، مقداری تلویزیون می بینید و می خوابید. این کار را تا شصت سالگی تکرار می کنید. بازنشسته شده و می میرید. به نظر من این کاملا احمقانه هستند.» مشخصاً تو زندگی از حس استرس زیاد بهره بردید. استرس در کار، استرس در مکالمه انگلیسی، استرس در صحبت کردن با کسی که خوشتون میاد، استرس از گفتن یه سری چیزا، استرس و استرس و استرس…
ما دو گونه استرس داریم. استرس به منظور خطر برای انجام کاری و استرس از بابت پشیمانی.
برای باز کردن این موضوع اجازه بدید اینجوری براتون شرح بدم:
فرض کنید روی صخره ای بلند ایستادید، آروم، آروم به لبه ی صخره نزدیک میشید. پایین صخره آرزوهاتون قرار داره. یه حسی در شما ایجاد میشه. یه حسی میگه بپر و به آرزوهات برس. به این حس میگن استرس خطر کردن، این حس از قلب شما میاد. ولی یه حس دیگه وجود داره که به شما میگه نپر چون خطرناکه، این حس از ذهن شما میاد.
فرض می گیریم شما در حال حاضر 25 سالتونه. فکر می کنید 20 سال آینده اگه دوباره به این صخره برگردید چه حسی خواهید داشت؟
تو سن 45 سالگی، میرید بالای صخره و به پایین نگاه می کنید. زمان گذشته و آرزوهاتون کم رنگ تر شدن. یه ندای درونی بهتون میگه. من 20 سال پیش از تو خواستم بپری، ولی تو نپریدی، حست چیه؟ شما می گید، خب من تو این 20 سال تو حسابم پول جمع کردم.
اون حس بهتون میگه برام مهم نیست، تو نپریدی…
می گید: من همسری جذاب دارم.
اون حس میگه برام مهم نیست، تو نپریدی…
میگید: من بچه و خونه ی خوبی دارم.
اون حس میگه برام مهم نیست، تو از صخره لعنتی نپریدی. من گفتم بپر ولی تو نپریدی، پس تا ابد با این حس زندگی کن.
به این حس میشه حس پشیمونی. شما بابت اینکه ترسیدید تا برای ارزوهاتون خطر کنید، حالا باید تا ابد با این حس استرس زندگی کنید.
نزارید دنیا برای مشکلاتتون راه حل بده. نزارید مردم بهتون بگن پول بیشتر خوشبختی میاره. پول بیشتر، مالیات بیشتر و زیاده خواهی بیشتر…
فرار از مشکلات ممکن نیست، ولی اگه از اون صخره بپرید، می تونید مشکلاتی که خودتون دوست دارید رو بسازید و موفق بشید.
وقتی از اون صخره پریدید، اون حس درونی بهتون میگه: دمت گرم، حالا من بهت افتخار می کنم. به زندگی ای که می خواستی خوش اومدی.
ما حق این رو داریم که زندگیمون رو خودمون کنترل کنیم، خودمون احساساتمون رو انتخاب کنیم و حالا وقتشه که خودتون انتخاب کنید. استرس برای پشیمونی یا استرس برای خطر کردن و در آخر موفقیت؟ موفقیت چیزیه که هر شخصی به دنبالشه. موفقیته که یک شخص رو از اجتماع می کَنه و به آسمون میبره. اشخاص موفق حاضرند کار هایی بکنند که اشخاص ناموفق نمی کنند.
اشخاص موفق، استفن اسپیلبرگ زندگیشون هستند. اونا فیلم زندگیشون رو فوق العاده کارگردانی می کنند.
موفق باشید…