راز خوشبختی لذت بردن از زندگی، گوش دادن به ندای قلبی و تلاش برای فتح قله های آرزوست. وقتی فرصت به سراغ شما آمد شما چه واکنشی خواهید داشت؟
فایل صوتی این مقاله
پسر جوانی قصد داشت که با دختر کشاورزی ازدواج کند. او این خواسته را با کشاورز در میان گذاشت. کشاورز به پسرک نگاهی کرد و گفت: بسیار خب! من تنها با یک شرط اجازه ی ازدواج تو با دخترم راخواهم داد…
کشاورز رو به محوطه ای کرد که دور تا دور آن را نرده گرفته بود. به پسر جوان گفت، به داخل آن محوطه برو، من سه گاو نر را به نوبت آزاد خواهم کرد. اگر بتوانی دم یکی از این 3 گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.
پسرک جوان به داخل محوطه رفت و منتظر ایستاد. درب طویله باز شد و گاو نرغول پیکر و خشمگینی از آن بیرون آمد. پسرک از عظمت گاو نر به شدت ترسید و با خود گفت " احتمالاً گاو های بعدی انتخاب های بهتری خواهند بود." پس به سمت نرده ها دوید و گاو اول از محوطه خارج شد.
پس از چند دقیقه دومین گاو نر از طویله بیرون آمد. این بار پسرک با گاوی بزرگتر و خشمگین تر رو به رو شد. این گاو با کشیدن پاهای خود بر زمین به پسرک اخطار می داد، پس پسرک بی درنگ به سمت نرده ها دوید و با خود گفت " احتمالاً گاو بعدی بهتر خواهد بود."
دومین گاو نیز همانند گاو اول از محوطه خارج شد. پسرک به محوطه بازگشت و منتظر گاو سوم ایستاد. درب طویله برای بار سوم باز شد. این بار گاو نری ضعیف و لاغر از طویله خارج شد. لبخند رضایت بر لبان پسرک آمد. گاو به سمت پسرک دوید. پسر جوان خود را برای گرفتن دم این گاو آماده کرد و سپس با تمام قدرت پرید. دستانش را تا می توانست باز کرد تا سریعاً به دم آن گاو برسد. اما افسوس که این گاو دمی نداشت…
سکوت تقریباً همه جا را فرا گرفته بود. در اتاق نور کافی دیده می شد، گویا که پرستار ها پرده های پنجره را کنار زده بودند. پسری کنار تخت نشسته و به نظر می رسید خستگی او را به خواب فرو برده بود. در کنار آن پسر، کهنسالی برروی تخت دراز کشیده بود و چشمان مریض و نیمه باز خود را به پنجره اتاق دوخته بود و به بیرون نگاه می کرد. بدن او دیگر توان سابق را نداشت و گویا اخطاری به او می داد که ممکن است فردایی وجود نداشته باشد.
چشمان نیمه بازش کمی خیس شده بود و اشکهایش نشان از افسوس و دلهره و یا شاید هم گواه از پشیمانی بزرگی می داد. همانطور که چشمانش بر روشنایی بیرون دوخته شده بود، خاطراتش همانند پرده ی سینما از جلوی چشمانش یکی پس از دیگری عبور می کرد و مرور می شد.
انگار که روی این تخت بودن برایش تجربه ای دوباره بود. روزی بر روی یکی از همین تخت های بیمارستان چشمش را به جهان باز کرده بود. درست مثل همین حالا ناتوان و مضطرب بود و شاید هم گریه می کرد. اما طعم اشکهای کودکی اش تفاوت چشمگیری با اشکهای کهنسالی اش داشت. شاید بزرگترین تفاوت آنها امید برای شروع یک ماجراجویی یا پشیمانی برای قبول یک شکست بزرگ بود. بزرگی به او گفته بود که وقتی وارد بیابان می شوی بعد از چند روز حق بازگشت نداری، تنها راهی که می توانی پیش بگیری، رو به روی توست، پس راهت را پیدا کن و به پیش برو. اما حالا دیگر کهنسال امیدی برای پیشروی در خود نمی دید.
فاصله ی کودکی خود را تا کهنسالی در یک چشم به هم زدن می دید اما در فاصله ی بسته و باز شدن چشمان ضعیفش خاطراتی دائماً در حال مرور شدن بود.
به یاد آورد که در دوران کودکی وقتی که یک شب نمی توانست بخوابد، پدرش به اتاقش آمد و برایش قصه ای گفت. قصه ای از پسرکی که برای فهمیدن راز خوشبختی باید به سراغ حکیمی دانا می رفت.
آن پسرک 40 روز را به پیاده روی در بیابان پرداخته بود تا اینکه به قصری با شکوه رسید. وارد قصر که شد با انبوهی از صحنه های شگفت انگیز رو به رو شد. مردم بسیاری می آمدند و می رفتند. موسیقی زیبایی پخش می شد و میز بزرگی آنجا بود که انواع و اقسام غذا ها بر روی آن سرو شده بود. اما پسرک قصد داشت که حکیم را ملاقات کند و بالاخره او را میان آن همه شلوغی پیدا کرد. مردم زیادی مشغول گفت و گو با حکیم بودند، بنابراین پسرک مجبور بود تا دو ساعت منتظر بایستد. بالاخره او با حکیم ملاقات کرد و پرسش خود را برای حکیم شرح داد. حکیم با دقت به پسرک گوش داد و گفت " من زمان کافی برای پاسخ به سوالت ندارم، اما از تو درخواستی دارم. از تو می خواهم که از این کاخ دیدن کنی" سپس حکیم دست در جیب خود کرد و یک قاشق چای خوری را به پسرک داد و گفت " همزمان که از این کاخ دیدن می کنی، این قاشق چای خوری را در دستانت نگه دار. من چند قطره روغن در آن قرار می دهم، احتیاط کن که این قطرات از قاشقت نریزد."
پسرک به گردش در کاخ پرداخت اما هر گامی که بر میداشت چشمانش را به قاشق دوخته بود که مبادا قطرات روغن از آن فرو بریزد. بعد از لحظاتی به دیدار حکیم رفت و حکیم از او پرسید" بسیار خب! آیا از قالیچه های پارسی ای که بر روی دیوار نصب شده بود لذت بردی؟ آیا از باغ های کاخ که بیش از ده سال برای ساختنش زمان صرف شده بود دیدن کردی؟ آیا پوست آهوی موجود در کتابخانه را دیدی؟"
پسرک که بسیار خجالت زده شده بود، گفت " نه، من تنها نگران قطرات روغن موجود در قاشق بودم."
حکیم به پسرک گفت " مشکلی نیست، دوباره برگرد و از کاخ دیدن کن. نمی توانی بدون شناخت خانه یک شخص، به او اعتماد کنی"
پسرک بسیار خوشحال شد و سریعاً به بازدید قسمتهای مختلف کاخ پرداخت. این بار تک تک آثار هنری کاخ را دید و لمس کرد، از زیبایی باغ ها و کوه های اطراف قصر لذت برد و از طرح ها و رنگ های استفاده شده در قصر دیدن کرد. سپس با هیجان بسیار به حکیم بازگشت و از تجربه خود با افتخار و خوشنودی صحبت کرد. حکیم به قاشق پسرک نگاهی انداخت و گفت " بسیار خب! اما قطرات روغن بر روی قاشقت چه شد؟"
پسرک به قاشقش نگاهی انداخت و متوجه شد که هیچ قطره ی روغنی بر روی آنها وجود ندارد. حکیم به پسرک گفت " پندی که من می توانم به تو بدهم این است که راز خوشبختی در دیدن و تجربه جهان است، اما هیچوقت نباید اجازه دهی قطرات روغن از قاشقت بریزد."
با یاد آوری این قصه لبخندی بر لبان کهنسال آمد. اما نمی توانست تعریفی برای لبخندش داشته باشد. خاطره قصه گفتن پدر برایش بسیار شیرین بود، اما پیام این داستان بسیار تلخ.
تلخی لبخند او از کردارش بود. اینکه تمام زندگی اش را همانند گله ای از گوسفند ان پیرو چوپان گذرانده بود. غافل از اینکه همانند همان گوسفندان غریزه خود را فراموش کرده و گذر زمان و تغییرات حاکم بر زندگی اش را ندیده بود.
غریزه ای که در قلبش دائماً در حال فریاد آرزوهایش بود ولی او تصور بر آرزو را به رسیدن به آن ترجیح داده بود. طولی نکشید که لبخند کهنسال به ناراحتی تبدیل شد چرا که به یاد لحظاتی از زندگی اش افتاده بود. لحظاتی که تنها به یک چیز نیاز داشت و آن شجاعت بود.
بارها در زندگی صدایی از درون راهش را به او نشان می داد، اما کهنسال هر بار با بهانه ای فرصت هایش را تبدیل به حسرت می کرد، غافل از اینکه همیشه می توانست به زندگی تکراری خود ادامه دهد اما آرزو ها تنها یک بار بدست می آمدند.
ندای قلب او از زمانی که به خاطر می آورد، دائماً نام او را صدا می زده، اما ترس از شکست گوش هایش بر روی این صدا ها بسته بود. حالا کهنسال صدای قلبش را بهتر می شنید، اما این بار قلب او برای آرزوهایش فریاد نمی زد. قلب او نیز همانند خودش ناتوان شده بود و ندای او چیزی جز ندای پشیمانی نبود. اما کهنسال برای اولین بار هم که شده بود، دوست داشت به ندای قلبش گوش دهد، حتی اگر آخرین بار باشد.
براستی که زندگی بزرگترین فرصتی است که یک شخص می تواند داشته باشد…
نویسنده: @kambiz_mbi
ضبط و میکس صدا: @kambiz_mbi
ویراستار نگارشی متن: @fdoosti
اینترو فایل صوتی: @marjan_pourhossein
ایده پشت این داستان ها از کتاب Alchemist (کیمیاگر) الهام گرفته شد.
لازم به ذکر است که این کتاب در اپلیکیشن زیبوک موجود است.
مقالات مشابه:
- سکانس به سکانس با فیلم زندگی و درون
- « فقط 5 ثانیه تا حرکت به سمت آرزویتان فرصت دارید »
- برای یادگیری زبان باید عاشق شد - شروع یک ماجراجویی برای موفقیت
- «آهنگ خود را در زندگی بنواز و پایانی متفاوت بساز»
یازده موضوع پرطرفدار تالار زبانشناس:
-
دانلود کتاب ترجمه شده «یاد بگیرید همانند یک بومی زبان، انگلیسی صحبت کنید»
-
3 ذهنیت که انگیزه شما را برای یادگیری انگلیسی دو چندان می کند
-
بحث و گفت گو «چگونه از زمان مرده برای یادگیری انگلیسی استفاده کنیم؟»
-
آنالیز کامل و دانلود دورههای انگلیسی Effortless English + راهنمای استفاده
-
«5 افسانه که در یادگیری زبان انگلیسی و هر زبان دیگه ای وجود دارند»
-
یالا صحبت کن! «چگونه اعتماد بنفسمان را در مکالمه انگلیسی با این چند تکنیک ساده بالا ببریم»
-
10 فاکتور پیشنهادی برای یادگیری موثر در زبان انگلیسی توسط لوکا لامپارلو
آیا به گروه زبانشناس علاقه دارید؟ پس سری به لینک های زیر بزنید:
-
برای دسترسی به تمامی مقالات و پروژه های تهیه شده توسط گروه زبانشناس اینجا کلیک کنید.
-
برای عضویت در کانال تلگرامی گروه زبانشناس اینجا کلیک کنید تا از پروژه و مقالات آتی آگاه بشید.
آیا قصد یادگیری زبان دارید؟
برای یادگیری از طریق دوره های زبان انگلیسی با سطوح مختلف اینجا کلیک کنید. (اپلیکیشن زبانشناس)
برای یادگیری از طریق کتاب ها با سطوح مختلف اینجا کلیک کنید. (اپلیکیشن زیبوک)
موفق باشید