فایل صوتی مقاله
سلام به همه دوستان.
هر پایانی نیاز به یک شروع داره.
شروع برای پیدا کردن شغلی مناسب…
شروع برای رفتن به باشگاه و ورزش کردن…
شروع برای کنار گذاشتن سیگار، مشروبات الکلی، مواد مخدر و…
شروع برای همسری عالی شدن…
شروع برای پدر یا مادری موفق شدن…
شروع برای یادگیری زبان انگلیسی…
شروع…
چند بار برای شروع کاری به مشکل خوردید؟ چند بار شده خواستید کاری رو شروع کنید ولی دو دل شدید و اون کارو انجام ندادید؟ یا حتی شروع کردید ولی همون اولا بیخیال شدید؟
شما بگید؟ دوست دارم بدونم؟
اگه نه!!! من چند مورد رو میگم. درباره انگلیسی صحبت کنیم.
شده پیغام خصوصی دریافت کنم یا کسی بهم تو تلگرام پیغامی داده باشه و ازم خواسته باشه که بهش درباره شروع کردن توضیح بدم.
و خب من هم به نوبه خودم سعی کردم بهترینم رو ارائه بدم و بهشون کمک کنم. اونها خیلی خوشحال میشدن و میگفتن که شروع خواهند کرد.
بعد از یک ماه دوباره پیغام می دادن و ازم سوال همیشگی رو می پرسن؟
_به نظرت از کجا شروع کنم؟
_اگه فلان روش رو پیش بگیرم حله؟
_تو خودت با همین شروع کردی؟
_و…
خب من میدونم که یک بار باهاشون در این باره صحبت کردم و بهشون میگم: مگه هنوز شروع نکردی؟
_نه قصد دارم از فردا شروع کنم.
“فردا” میاد، “شنبه” میاد، “از تابستون” میاد، “از زمستون” میاد ولی همچنان شروع نشده…
دلیلش چی می تونه باشه؟
من اینجام که بگم، اونها تقصیر کار نیستند و هیچ مشکلی در اونها وجود نداره. خود من هم در شرایط مختلف زندگیم این شروع های دور از دسترس رو احساس کردم.
پس امروز در این باره باهم صحبت می کنیم.
ذهن، محافظ انسان
در شروع هر کاری همه، انگیزه و هدفی در سر دارند. به طور مثال برای رسیدن شغل دلخواهشون یا تحصیل در خارج کشور میخوان که انگلیسی یاد بگیرند.
ولی چرا نمیشه؟ چرا با اینکه انگیزه و هدف دارند ولی باز هم کم میارند؟ تقصیر کار کیه؟ مشکل از کجاست؟
شما بگید؟ به عنوان یک انسان، شما انجام کدوم کار رو انتخاب می کنید؟
- کاری که براتون آسون و راحته؟
- یا کاری که سخت و ترسناک باشه؟
جواب سادست. نیازی به فکر کردن نیست. همه به دنبال انجام کارهای آسون هستند. کاری که اونهارو به دردسر نندازه. چرا؟
چون مغز، محافظ بدنه، میخواد مارو سالم نگه داره.
شما در یه ملاقات نشستید، ایده ای عالی تو سر دارید، همه در حال صحبت کردن هستند. حالا نوبت شماست که حرف بزنید. با خودتون میگید:
زود باش. بگو… بگو چی تو سرته…
ولی دو دل می شید. سکوت می کنید…
تاثیر این دو دلی در ذهن شما چیه؟ چه اتفاقی در مغز درحال رخ دادنه.
وقتی حس دو دلی و استرس به شما دست بده، بلافاصله مغز فرکانسی دریافت می کنه که پیام آور یک خطر برای بدنه. بلافاصله واکنش نشون میده و سعی می کنه شما رو از این شرایط خارج کنه. که خب… نتیجش سکوت و نگفتن ایده عالی شما در اون جمع هستش.
یک داستان از مل رابینز روانشناس و سخنران حرفه ای
من مادری بودم الکلی، بیکار و به شدت تنبل. شوهرم از کارش استعفا داده بود و قصد داشت رستورانی راه بندازه. اومد به من گفت و من بهش گفتم که برگرد به همون کار قبلیت و این کارو نکن. چرا که ترسیدم، در نتیجه ذهنم قصد محافظت از شرایط حاکم در محیط رو داشت. بی پولی، شکست و…
ترس بر من غلبه کرده بود و به جای اینکه پشتیبان همسرم باشم، من رو تبدیل به زنی احمق کرده بود.
شوهرم کار رو راه انداخت، رستوران اول، دوم و سوم و… ولی متاسفانه بعد مدتی ورشکست شدیم.
حالا زمان ترس دوم فرا رسیده بود. شرم از اینکه مردم دربارمون چی بگن. از همه خودم رو جدا کرده بودم. نمیخواستم جواب هیچکس رو بدم.
در اون دوره از زندگیم همیشه صبح ها ساعتم رو زنگ میزاشتم ولی زنگ که می خورد خاموشش می کردم.
بچه هام همیشه برای مدرسه دیرشون میشد. غذای درست مصرف نمی کردم. مصرف الکلم بالا بود. با همسرم خوب برخورد نمی کردم. نمیتونستم ورزش کنم.
شوهرم رو می دیدم که صبحا زود پا میشد تا بره به کارای زندگی برسه ولی من چی… ولو روی تخت و در حال خاموش کردن ساعت کنار تختم…دوباره و دوباره…
من به عنوان یک مادر، یک همسر، یک دوست و یک انسان می دونستم که چه بلایی سر زندگیم دارم میارم. میدونستم باید چیکار کنم ولی نمی شد که انجامش بدم.
تا اینکه یه روز تو تلویزیون، داشتند موشکی را به فضا می فرستادند. شمارش معکوس رو دیدم.5…4…3…2…1.
ایده ای به ذهنم رسید. با خودم تصمیم گرفتم از همین شمارش معکوس مسخره برای صبحای خودم استفاده کنم.
من میدونستم که باید صبح زود پاشم، برای بچه هام صبحونه آماده کنم، برسونمشون که از اتوبوس جا نمونن و برم دنبال کار. الکل رو کنار بزارم، ورزش کنم، بدوئم… ولی هر روز صبح نمیتونستم…
این بار وقتی که خوابیدم و ساعتم زنگ خورد. با خودم بلند شمارش معکوس رو تکرار کردم…5…4…3…2…1. و از جام مثل یه موشک پریدم.
جالب اینجا بود همین شروع کوچیک باعث شد باقی کار های روزانم هم انجام بدم. صبحونه درست کردن، رسوندن بچه ها، به دنبال شغل رفتن. فقط همین شروع ساده… یک شمارش معکوس…
هر روز صبح این کارو انجام دادم و زندگیم به کل تغییر کرد.
یک تصمیم تا رسیدن به آرزوها
این داستان هزاران پیام رو میرسونه. ایشون میدونستند که باید چه کارهایی برای تغییر زندگیشون انجام بدن. میدونستن که باید برای مادر، همسری عالی شدن چه کار هایی بکنند. ولی دو دلی، شک و… ایشون رو از رسیدن به این موضوع وا میداشت.
نباید گذاشت ترس تصمیم گیرنده باشه.
نباید اجازه داد مغز کنترل کننده شرایط باشه.
هیچکس صبح از خواب پا نمیشه که بگه امروز من زندگیم رو نابود می کنم. ماها عادتمون اینه که وقایع و اتفاقات روزهای قبلمون رو لیست کنم و مرور کنیم. این کارو می کنیم چرا که می ترسیم، خجالت زده ایم، تحت فشاریم و اینها بر روی تصمیم های کوچیکی که در طول روز خیلی بی اختیار میگیریم، موثر هستند. تصمیماتی مثله فریاد زدن سر بچه ها، بیدار نشدن سر وقت، غذا درست نخوردن، در جمعی صحبت نکردن، دنبال کار نرفتن و…
تمام این تصمیم های کوچیک که هیچ توجهی بهشون نداریم مارو از مسیری که به دنبالشون هستیم دور می کنند.
ما همه می دونیم باید چیکار کنیم، از کجا شروع کنیم ولی توان اینکه خودمونو راضی کنیم که اون کارهارو انجام بدیم، نداریم.
همه ی مشکلات در مغز ما اتفاق میوفته.
بین چیزی که می دونید باید انجامش بدید و در کنارش دو دل هستید که اون کار رو انجام بدید یا نه…
از فردا…
چند بار از این کلمه استفاده کردید؟
از فردا میرم باشگاه…
از فردا درس میخونم واسه کنکور…
از فردا زبان انگلیسی رو شروع می کنم…
از فردا میرم دنبال کار…
از فردا با همسرم خوب برخورد میکنم…
از فردا مادر و پدری خوب برای فرزاندنم میشم…
از فردا…
خب ادامش چیه؟ شب میشه، با این فکر که آره از فردا شروع می کنم… هفت ساعت می خوابید
گوشیتون برای مسیری که انتخاب کردید، زنگ می خوره… بیدار شو… امروز اون فرداست…ولی چی؟
امروز حال ندارم…از فردا…
آیا شما برای تغییر نیاز به انگیزه دارید؟ مشکل از انگیزست؟ شما که هدف و انگیزتون مشخصه ولی چرا نمی تونید؟
پس اینجا انگیزه تبدیل به یه جوک بزرگ میشه.
مغز به شما راه حل میده، یه حس درونی دارید که بهتون میگه باید این کارو انجام بدی ولی چقدر زمان دارید تا عملیش کنید؟
تو داستان اون خانوم اگه 5 ثانیه میشد 6 ثانیه ممکن بود دوباره همون زن سابق بشه.
شما باید بلافاصله سمتش حرکت کنید اگه این زمان اندک رو به بعد موکول کنید، همون مغزی که به شما راه حل داده بازی رو به دست میگیره و متاسفانه بازنده این بازی شما هستید.
قاعده 5 ثانیه ی معکوس
بزارید مثالی بزنم:
فرض بگیریم یکی از عزیزانتون تو دریا در حال غرق شدنه. شما با اینکه شنا بلد نیستید به آب می زنید تا نجاتش بدید. دلیلش چیه؟
چون اون شخص براتون مهم بوده، شما حتی به مغز یک ثانیه هم فرصت ندادید که به فکر محافظت از شما باشه. حتی همین چند ثانیه ممکنه اونقدر قوی باشه که مرگ رو به جون بخرید.
بیش از 80 میلیون نفر از قاعده 5 ثانیه خانوم مل رابینز استفاده کردن و زندگیشون رو به کل تغییر دادند که 11 نفر از این افراد قصد خودکشی داشتند.
فقط 5 ثانیه برای انتخاب زندگی یا مرگ…5…4…3…2…1…انتخاب مرگ، تبدیل به انتخاب ادامه زندگی شد.
ما همگی می دونیم که باید چیکار کنیم. فقط باید شروع کرد.
همگی می دونیم باید حرکت کنیم. میخوای انگلیسی بخونی، از فردا چرا؟ حالا شروع کن… همین حالا که ذهنت داره بهت راه حل میده. بشمار 5…4…3…2…1 شروع کن. حالا…
میخوای مکالمت خوب شه؟ همین حالا شروع کن… همین الان با یه نفر صحبت کن… هفته دیگه؟…فردا؟…یا 5…4…3…2…1.
شاید براتون سوال پیش بیاد چرا شمارش معکوس هستند؟ خیلی سادست چون شما عملا با شمارش معکوس مغز رو گول می زنید. فرض بگیریم شمارش رو از یک شروع کنید:
1…2…3…4…5… مغز میدونه این شمارش تا ابد ادامه خواهند داشت. ولی وقتی به شکل معکوس میشمارید و حرکت می کنید دیگه فرصتی برای دو دل شدن، ترس، خجالت و… نخواهید داشت چون شما شروع کردید.
هدفت چیه؟ آرزوت چیه؟ انگلیسی؟ عشق؟ مادری موفق؟ پدری الگو؟ چی؟
پس بشمار:
5…
4…
3…
2…
…1.
حرکت…
با تشکر از فاطمه خانوم عزیز
@fdoosti