ترجمه کتاب پدر پولدار، پدر فقیر _ فصل اول، قسمت اول

فصل اول – قسمت اول

درس اول: پولدارها برای پول کار نمیکنند. فقرا و طبقه‌ی متوسط برای پول کار می کنند. پولدارها پول را برای خودشان به کار میاندازند.

  • پدر میتونی بهم بگی چطور میشه پولدار شد؟

پدرم روزنامه عصر را از مقابل صورتش پایین آورد و پرسید:

چرا میخوای پولدار بشی پسرم؟

  • چون امروز مادر جیمی با کادیلاک جدیدشون اومد دنبالش و آنها برای تعطیلات آخر هفته به ویلای ساحلیشون رفتن. او سه تا از دوستانش را هم با خودش برد، اما من و مایک دعوت نبودیم. آنها به ما گفتند شما چون فقیرید دعوت نیستید.

پدر با ناباوری پرسید: اینجوری گفتن؟

با صدایی آزرده جواب دادم: بله ، اینجوری گفتن.

پدرم در سکوت سرش را تکان داد و عینکش را روی برآمدگی بینی قرار داد و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.

من منتظر یک جواب ایستاده بودم.

سال 1956 بود. من 9 ساله بودم. بازی سرنوشت باعث شده بود من به همان مدرسه ای بروم که آدمهای پولدار بچه هایشان را به آنجا میفرستادند.

اصولا ما در شهر کشت و زرع نیشکر زندگی میکردیم. مدیران مزرعه و مابقی مرفهین، مثل دکترها، صاحبان کسب وکار و بانکدارها بچه هایشان را از کلاس اول تا ششم به این مدرسه میفرستادند. بعد از کلاس ششم معمولا بچه هایشان را به مدارس خصوصی می فرستادند. چون خانواده ما در همان سمت خیابان زندگی می کردند، من به آن مدرسه رفتم. اگر آنطرف خیابان زندگی میکردم، به مدرسه ای فرستاده میشدم که خانواده های همسطح خودمان بچه هایشان را میفرستادند. بعد از کلاس ششم، این بچه ها و من، به مدارس متوسطه و دبیرستانهای عمومی میرفتیم. نه برای آنها و نه برای من مدرسه‌ی خصوصی در کار نبود.

پدرم بالاخره روزنامه را پایین آورد و مطمئنم که داشت فکر میکرد. به آهستگی شروع به صحبت کرد: خب، پسرم ، اگر میخوای پولدار بشی، باید یاد بگیری که چطور میشه پول تولید کرد.

  • چطوری پول تولید کنم ؟

  • خب، از کله ت استفاده کن.

که درواقع به این معنی بود:

همه ی چیزی که می توانستم بگم همینه، جواب دیگری ندارم، پس خجالت زده ام مکن.

یک شراکت ایجاد شد

صبح روز بعد، به مایک که بهترین دوستم بود آنچه را که پدرم گفته بود، گفتم. بهترین توضیحی که میتوانم بدهم این است که من و مایک تنها بچه های فقیر آن مدرسه بودیم. مایک هم مثل من بخاطر بازی سرنوشت وارد این مدرسه شده بود. یک نفر یک برآمدگی در خطی که محدوده ی مدارس را روی نقشه تعیین میکرد، ایجاد کرده بود و ما با بچه پولدارها توی این مدرسه افتاده بودیم.

ما واقعا فقیر نبودیم ولی همچین احساسی میکردیم. چون بچه های دیگر دستکشهای بیس بال جدید و دوچرخه و خیلی چیزهای جدید دیگر داشتند.

پدر و مادر احتیاجات اولیه را برایمان فراهم کرده بودند. مثل غذا، سرپناه، لباس و … اما در همین حد بود.

پدرم همیشه می گفت: اگر چیزی رو میخوای، براش کار کن.

ولی مشکل اینجا بود که برای یک پسربچه ی 9 ساله کار زیادی وجود نداشت.

مایک پرسید: خب چه کاری می تونیم برای تولید پول انجام بدیم.

  • نمی دونم، ولی میخوای با من شریک بشی؟

او موافقت کرد و در اون صبح شنبه، اولین شریک تجاری من شد. ما آنروز صبح را صرف فکر کردن به این ایده کردیم که چطور میتوانیم پول در بیاوریم.

گهگاه هم در مورد آن بچه پولدارهای ویلای ساحلی جیمی حرف میزدیم که دارند خوشگذرانی میکنند. کمی آزارمان میداد، اما این آزار از این جهت خوب بود که به فکر کردن در مورد راههای پول درآوردن، ترغیبمان میکرد.

سرانجام آنروز بعدازظهر یک ایده مثل برق به سرمان زد. ایده ای بود که مایک در یک کتاب علمی در موردش خوانده بود. با هیجان به همدیگر دست شراکت دادیم و شراکتمان حالا شامل یک کسب وکار شده بود.

برای چند هفته ی آینده، من و مایک اطراف محله میدویدیم، درب خانه ها را میزدیم و از همسایه ها میخواستیم که آیا می توانند تیوبهای خمیردندان هایشان را برای ما نگه دارند؟

اغلب بزرگترها مبهوتانه، با لبخندی درخواستمان را میپذیرفتند. برخی میپرسیدند مشغول انجام چه کاری هستیم. ما به آنها پاسخ میدادیم: “یک راز تجاریه، و نمی تونیم به شما بگیم”

همانطور که هفته ها میگذشت، مادرم پریشان احوالتر می شد. ما برای انبار کردن مواد اولیه مان، محلی را درست کنار ماشین لباسشویی او انتخاب کرده بودیم.

داخل یک جعبه ی مقوایی قهوه ای رنگ که زمانی بطری های سس نگهداری میشد، توده کوچک تیوب های خمیردندانهای مصرف شده مان شروع به بزرگ شدن کرد.

بالاخره مادرم محکم مقابل ما ایستاد (به قصد مانع شدن)، ظاهر همسایگی اش – تیوبهای خمیردندان مصرف شده چروکیده و کثیف – او را رنجانده بود.

او پرسید: "شما پسرها دارین چکار میکنین؟ و نمیخوام دوباره بشنوم که یک راز تجاریه. با این آشفتگی یک کاری بکنین، وگرنه اونها رو بیرون میریزم."

من و مایک التماس و درخواست کردیم، توضیح دادیم که بزودی مقدار کافی از آنها را جمع خواهیم کرد و تولیدمان را شروع میکنیم. به او اطلاع دادیم که منتظر چند تا از همسایه ها هستیم که خمیردندانهایشان را تمام کنند تا بتوانیم آنها را هم بدست بیاوریم. مادرم یک هفته بیشتر به ما وقت داد.

روز شروع تولید نزدیک شده بود. فشار برقرار بود. اولین شراکت من بوسیله مادرم با اخطار اخراج از فضای انبارمان، تهدید شده بود.

مایک کارش آن شد که به همسایه ها بگوید تا سریعتر خمیردندانهایشان را مصرف کنند. با گفتن اینکه بهرحال دندانپزشکشان از آنها خواسته است تا بیشتر مسواک بزنند.

من شروع به سرهم کردن خط تولید کردم.

یک روز پدرم و دوستش سوار بر ماشین برای دیدن دو پسر 9 ساله پیش ما آمدند. در راه ورودی ساختمان، با خط تولیدی که به سرعت تمام در حال انجام عملیات بود، همه جا با پودر سفیدی پوشیده شده بود.

روی یک میز بلند، کارتن های کوچک شیر مدرسه قرار داشتند و منقل ذغالی خانواده با ذغالهای داغ قرمز شده با حداکثر حرارت در حال سوختن بود.

پدر که بخاطر مسدود شدن پارکینگ بوسیله خط تولید، به اجبار ماشینش را ابتدای راه ورودی پارک کرده بود، با احتیاط نزدیک شد.

همینطور که او و دوستش نزدیک شدند، یک دیگ فولادی را بر روی ذغالها دیدند که داخل آن تیوبهای خمیردندان در حال ذوب شدن بودند.

در آنروزها خمیردندان داخل تیوبهای پلاستیکی عرضه نمیشد. تیوبها از سرب ساخته شده بودند. بنابراین همینطور که رنگها و طرحها میسوختند، تیوبهای خمیردندان به داخل دیگ کوچک فولادی میچکیدند، ذوب میشدند تا اینکه تبدیل به مایع شوند.

بوسیله دستمالهای دیگ مادر، سربهای مذاب را از طریق سوراخ ریز روی کارتنهای شیر، داخل آنها میریختیم.

کارتنهای شیر با گچ پاریس پر شده بود. پودرهای سفیدی که همه جا را فراگرفته بودند، همان گچها بودند قبل از اینکه با آب مخلوطشان کنیم. با عجله ای که داشتم، لگدم به کیسه ی گچ خورده بود و کل محدوده بشکلی دیده میشد که انگار یک طوفان برف به آنجا زده است.

کارتن های شیر، محفظه ی خارجی قالبهای گچی پاریس بودند. همینطور که ما سرب ذوب شده را با دقت داخل سوراخی که بر روی مکعبهای گچی پاریس وجود داشت، میریختیم، پدرم و دوستش تماشا میکردند.

پدرم گفت: مراقب باش.

من بدون اینکه سرم را بلند کنم، با اشاره سر، پذیرفتم.

سرانجام به محض اینکه ریختن مواد در قالب تمام شد، دیگ فولادی را زمین گذاشتم و به پدرم لبخند زدم.

او با لبخندی محتاطانه پرسید: شما پسرها دارین چکار میکنین؟

گفتم: همان کاری که شما گفتین انجام بدیم. داریم پولدار میشیم.

مایک در حالیکه با حرکت سر تایید میکرد و گوش تا گوش لبخند میزد، گفت: بله، ما شریکیم.

پدر پرسید: و داخل آن قالبهای گچی چی هست؟

گفتم: تماشا کنین. باید یک دسته چیز خوب باشه.

با یک چکش کوچک ضربه ای آرام به مهر قالب زدم و مکعب به دو نیمه قسمت شد. با احتیاط قسمت بالایی قالب را برداشتم و یک سکه ی سربی بیرون افتاد.

پدر گفت: اوووه ! خدای من ! شما دارین با سرب، سکه پنج سنتی قالب میزنین.

مایک گفت: درسته، ما داریم کاری را که شما گفتین انجام میدیم. داریم پول میسازیم!

دوست پدرم برگشت و از خنده منفجر شد.

پدرم لبخند زد و سرش را تکان داد. روبروی او به همراه آتش و جعبه ای از تیوبهای خمیردندان مصرف شده، دو پسربچه ی سفیدپوش از گرد بودند که گوش تا گوش لبخند میزدند.

او از ما خواست که همه چیز را زمین بگذاریم و همراهش مقابل پلهکان جلوی منزل بنشینیم. او با یک لبخند، به آرامی معنای کلمهی "تقلبی" را برایمان توضیح داد.

رؤیاهایمان نابود شده بودند. مایک با صدایی لرزان پرسید:

منظور شما اینه که این کار غیر قانونیه ؟!

دوست پدرم گفت: اونها رو بحال خودشون بگذار، ممکنه یک استعداد طبیعی رو گسترش بدن.

پدرم به او خیره شد. او با ملایمت گفت: بله، غیر قانونیه. اما شما پسرها خلاقیتی بزرگ و فکر بکری از خودتون نشان دادید. ادامه بدید. من واقعا به شما افتخار میکنم.

من و مایک حدود بیست دقیقه، قبل از شروع به تمیز کردن آشفته بازارمون، ناامید در سکوت نشستیم.

تجارت ما در روز افتتاحیه، به پایان رسیده بود.

در حال جارو کردن گچها به مایک نگاه کردم و گفتم: حق با جیمی و دوستاشه. ما فقیریم.

پدرم همان موقع که این حرف را زدم ، داشت آنجا را ترک میکرد. او گفت:

پسرا، شما فقط اگه تسلیم بشین، فقیر هستین. مهمترین چیز اینه که شما کاری انجام دادین. اغلب مردم فقط حرف می‌زنن و رؤیای پولدار شدن دارن. شما کاری انجام دادین. من به هر دوی شما افتخار می‌کنم. دوباره تکرار می‌کنم، ادامه بدین، دست از تلاش برندارین.

من و مایک آنجا در سکوت ایستاده بودیم. کلمات قشنگی بودند، اما ما همچنان نمی‌دانستیم که باید چکار کنیم.

پرسیدم: پدر، چطوریه که شما پولدار نیستین ؟

  • چون من انتخاب کردم که یک معلم مدرسه باشم. معلمان مدرسه درواقع به پولدار شدن فکر نمی‌کنن. ما فقط به تدریس علاقه داریم. ای‌کاش می‌تونستم کمکتون کنم. اما من واقعا نمی‌دونم چطور می‌شه پول درآورد.

من و مایک برگشتیم و به نظافت ادامه دادیم.

پدرم گفت: فهمیدم ! اگر شما پسرا میخواین یاد بگیرین که چطور پولدار بشین، از من نپرسین، با پدرت صحبت کنین، مایک.

مایک با چهره ای درهم پرسید: پدر من؟!

پدرم با لبخند تکرار کرد: بله، پدر تو. من و پدرت هر دو یک بانکدار داریم و او همیشه از دست پدرت دیوانه میشه. او چند بار به من گفته که وقتی بحث پول درآوردن باشه، پدر تو یک آدم با استعداده.

مایک دوباره با ناباوری پرسید: پدر من؟ پس چطوره که ما مثل بچه‌های ثروتمند مدرسه صاحب ماشین قشنگ و خانه‌ی زیبا نیستیم؟

پدرم پاسخ داد: یک ماشین قشنگ و یک خانه زیبا الزاما به این معنی نیست که شما ثروتمند هستین یا اینکه میدونین چطور پول دربیارین. پدر جیمی برای کشت و زرع شکر کار می‌کنه. او چندان با من تفاوتی نداره. او برای یک شرکت کار می‌کنه و من برای دولت کار می‌کنم. شرکت برای او ماشین خریده. کمپانی شکر دارای مشکلات مالی‌ست و پدر جیمی ممکنه بزودی هیچ چیزی نداشته باشه. پدر تو فرق می‌کنه مایک. او بنظر می‌رسه که مشغول ساختن یک امپراتوریست و من گمان میکنم در چند سال آینده او مرد بسیار ثروتمندی خواهد شد.

با آن توضیحات، من و مایک دوباره هیجان زده شدیم. با یک انرژی تازه شروع کردیم به تمیز کردن آشفته بازار ناشی از کسب و کار از بین رفته‌مان .

همانطور که مشغول نظافت بودیم، نقشه می‌ریختیم که چطور و چه زمانی با پدر مایک حرف بزنیم. مشکل اینجا بود که پدر مایک ساعت‌های طولانی کار می‌کرد و اغلب تا دیروقت به خانه بر‌نمی‌گشت. پدر او مالک چندین انبار، یک شرکت ساخت و ساز، زنجیره ای از فروشگاه‌ها و سه رستوران بود. رستورانها بودند که باعث می‌شدند او دیر به خانه برگردد.

بعد از اینکه کار نظافت را تمام کردیم، مایک با اتوبوس به خانه رفت. او می‌خواست آنشب وقتی پدرش به خانه برگشت با او صحبت کند و از او بپرسد آیا به ما یاد می‌دهد که چطور پولدار شویم ؟

مایک قول داد که به محض اینکه با پدرش صحبت کرد، تلفن بزند. حتی اگر دیروقت بود.

تلفن ساعت 8:30 شب زنگ زد.

گفتم: بسیار خب، شنبه آینده، و تلفن را قطع کردم.

پدر مایک موافقت کرده بود که با من و مایک ملاقات کند.

ساعت 7:30 صبح شنبه با اتوبوس به قسمت فقیرنشین شهر رفتم.

شروع درسها:

"من به شما ساعتی 10 سنت پرداخت می‌کنم"

حتی طبق استاندارد پرداخت سال 1956، ساعتی 10 سنت مقدار کمی بود.

من و مایک آنروز صبح ساعت 8 با پدر مایک ملاقات کردیم. او سرش شلوغ بود و بیش از یک ساعت بود که سرکار حاضر شده بود. وقتی من داشتم وارد خانه ساده، کوچک و مرتب او می‌شدم، ناظر ساخت و سازش داشت با وانت باربری اش آنجا را ترک می‌کرد. مایک مقابل درب با من روبرو شد.

همینطور که درب را باز می‌کرد گفت: پدر پای تلفن است و گفته که در هشتی پشتی منتظر بمانیم. همینطور که به آستانه‌ی خانه قدیمی قدم می‌گذاشتم، کف چوبی کهنه‌ی آن زیر پاهایم قژقژ می‌کرد. داخل درب یک پادری ارزان قیمت وجود داشت. پادری آنجا بود تا حاصل فرسایش قدمهای بیشماری که در طول سالهای بسیار ایجاد شده بود را پنهان کند. اگرچه تمیز بود، اما نیاز به تعویض داشت. وارد اتاق نشیمن باریک که شدم - جایی که بیش از حد پر شده بود از وسایل کهنه و پوسیده قدیمی که اینروزها جزو گزینه‌های کلسیونرها بودند- احساس ترس و ناراحتی از آن محیط بسته و تنگ به من دست داد.

دو زن کمی مسن‌تر از مادرم، روی نیمکت نشسته بودند. مقابل آنها مردی در لباس کارگری نشسته بود. او یک شلوار و پیراهن خاکی رنگ به تن داشت که به دقت اتو شده بودند، اما آهار نداشتند و چکمه‌های کار واکس زده به پا داشت. تقریبا ده سال از پدرم بزرگتر بود.

آنها همینطور که از مقابلشان گذشتیم و به سمت آشپزخانه می‌رفتیم به من و مایک لبخند زدند. آشپزخانه ما را به سمت هشتی هدایت می‌کرد که مشرف به حیاط پشتی بود. من با لبخندی خجالتی جواب لبخندشان را دادم.

پرسیدم : اونا کی هستن؟

مایک: اونا برای پدرم کار می‌کنن. مرد مسن انبارهاش رو اداره می‌کنه، آن دو زن مدیران رستوران‌ها هستند و آنکه در حین ورود دیدی، ناظر ساخت و ساز بود که روی یک پروژه‌ی راه‌سازی در فاصله‌ی پنجاه مایلی از اینجا کار می‌کنه. ناظر دیگرش هم که درحال ساخت یک سری خانه است، قبل از اینکه اینجا برسی، رفته بود.

پرسیدم: این ملاقات‌ها همیشه انجام می‌شه؟

مایک: نه همیشه، اما اغلب مواقع.

لبخند زنان و درحالی که یک صندلی را جلو می‌کشید تا کنار من بنشیند، گفت: ازش پرسیدم که به ما آموزش میده چطوری پول در بیاریم؟

با یک حس کنجکاوی محتاطانه پرسیدم: اوووه، چی جواب داد ؟

  • خب اول یک لبخند بامزه روی چهره‌ش نشست و بعد گفت که برامون یک پیشنهاد داره.

همینطور که صندلی رو به سمت دیوار پشت سرم خم می کردم گفتم: اوووه

و در همان حالت که صندلی روی دو پایه‌ی عقب و به دیوار تکیه داده شده بود نشستم.

مایک هم همان حرکت را با صندلی انجام داد.

پرسیدم: میدونی اون پیشنهاد چیه ؟

مایک: نه، اما بزودی می‌فهمیم.

ناگهان پدر مایک از درب زهوار در رفته وارد هشتی شد. من و مایک روی پاهامون پریدیم - نه از روی احترام- بلکه چون از جا در رفته بودیم.

پدر مایک همینطور که یک صندلی را جلو می‌کشید تا کنار ما بنشیند، گفت: آماده اید بچه‌ها ؟

درحالیکه صندلی ها را از دیوار جدا می‌کردیم تا مقابل او بنشینیم، سرمان را به نشانه تأیید تکان دادیم.

او مرد درشتی بود. حدود شش فوت قد و 200 پوند وزن. پدر من از نظر وزنی در همین حد بود، با قد بلندتر و 5 سال بزرگتر از پدر مایک بود. آنها یک جورهایی شبیه هم بودند. گرچه نه از نظر آرایش نژادی. شاید انرژی آنها مثل هم بود.

  • مایک میگه شما میخواین پول درآوردن رو یاد بگیرین. درسته رابرت؟

سریع به نشانه‌ی تأیید سر تکان دادم، البته با کمی هیجان، او پشت کلمات و لبخندش قدرت بسیار زیادی داشت.

  • بسیار خوب، پیشنهاد من اینه. من به شما آموزش خواهم داد، اما نه به سبک کلاس‌های درسی. شما برای من کار می‌کنین، من به شما آموزش می‌دم. برای من کار نکنین. من هم به شما آموزش نمی‌دم. اگر شما کار کنین، من سریع‌تر می‌تونم به شما آموزش بدم و اگر شما فقط بخواین بشینین و گوش کنین، مثل کاری که در مدرسه انجام می‌دین، من دارم وقتم رو تلف می‌کنم. این پیشنهاد منه.

قبول می کنین یا ردش میکنین؟

پرسیدم: اِاِاِاِ … میتونم اول یک سؤال بپرسم؟

  • نه ، قبول می کنین یا ردش میکنین؟ من کلی کار برای انجام دادن دارم و نمیخوام وقتم رو با شما تلف کنم. اگر نتونین بطور قطعی تصمیم خودتون رو بگیرین، هرگز نخواهید تونست پول درآوردن رو یاد بگیرین. فرصت ها می‌آیند و می‌‌روند. اینکه قادر باشین بفهمین چه زمانی تصمیمات سریع بگیرین، یک مهارت بسیار مهم به شمار میاد. شما فرصتی رو که میخواستین، دراختیار دارین.

با لبخندی نیشدار گفت: مدرسه داره بازگشایی می‌شه، یا اینکه ظرف ده ثانیه تعطیل می‌شه.

گفتم : قبول می‌کنم.

مایک گفت: قبول می‌کنم.

پدر مایک گفت: بسیار خوب. خانم مارتین تا ده دقیقه‌ی دیگه اینجا خواهد بود. وقتی کارم با او تمام شد. شما همراه او به فروشگاه کوچک من برین و می‌تونین کارتون رو شروع کنین. من ساعتی 10 سنت پرداخت می‌کنم و شما هر شنبه، سه ساعت کار می‌کنین.

من گفتم: ولی من امروز بازی بیس‌بال دارم.

پدر مایک تن صدایش را با حالت جدی و سخت‌گیرانه ای پایین آورد و گفت :

قبول می‌کنی یا ردش میکنی؟

جواب دادم: قبول می‌کنم. انتخاب کردم بجای بازی بیس‌بال، کار کنم و یاد بگیرم.

سی دقیقه بعد

ساعت 9 صبح، در یک صبح زیبای شنبه، من و مایک مشغول کار کردن برای خانم مارتین بودیم. او زن صبور و مهربانی بود. همیشه می‌گفت که من و مایک او را یاد دو پسرش می‌اندازیم که بزرگ شده و رفته بودند. با وجود خوی مهربان، او به سخت کار کردن عقیده داشت و ما را به کار کردن وامی‌داشت. او یک استادکار بود. ما در آن سه ساعت، کالاهای بسته‌بندی شده را از قفسه‌ها برمی‌داشتیم، آنها را با یک گردگیر پری تمیز می‌کردیم و بعد بطور مرتب دوباره آنها را می‌چیدیم.

کار کسالت آور و مشقت‌باری بود. پدر مایک که من او را پدر پولدارم می‌خوانم، 9 تا از این فروشگاه‌های کوچک داشت که هر کدام محوطه‌ی پارکینگ بزرگی داشتند. آنها ورژن ابتدایی هفت تا یازده فروشگاه رفاهی بودند. سوپرمارکت‌های کوچک محلی که مردم اقلامی از قبیل شیر، نان، کره و سیگار را از آنها تهیه می‌کردند.

مشکل این بود که اینجا هاوایی بود. قبل از دوران هواسازها، و فروشگاه‌ها بخاطر گرما نمی‌توانستند درب‌ها را ببندند. در دو سمت فروشگاه درب‌ها باید به سمت خیابان و محوطه‌ی پارکینگ کاملا باز می‌بودند. هر بار که یک اتوموبیل عبور می‌کرد یا به داخل پارکینگ وارد می‌شد، خاک بلند می‌شد و داخل مغازه می‌نشست. از آن پس، تا زمانی که هواساز و تهویه مطبوعی وجود نداشت، ما آن شغل را داشتیم. سه هفته تمام، من و مایک سه ساعت‌هایمان را کار می‌‌کردیم و به خانم مارتین گزارش می‌دادیم. ظهر که می‌شد کارمان تمام بود. او سه سکه‌ی کوچک ده سنتی کف دست هر کداممان می‌انداخت.

حال، حتی در سن 9 سالگی و در میانه دهه 1950، سی سنت پول، خیلی هیجان انگیز نبود. قیمت کتابهای کمیک در آن زمان 10 سنت بود. بنابراین من معمولا پولم را صرف خرید کتابهای کمیک می‌کردم و به خانه می‌رفتم.

در چهارشنبه چهارمین هفته، آماده ترک کار بودم. من پذیرفته بودم کار کنم برای اینکه می‌خواستم از پدر مایک پول درآوردن را یاد بگیرم. حالا برای 10 سنت در ساعت تبدیل به یک برده شده بودم. زمان ناهار به مایک گفتم : من دارم کار رو ترک می‌کنم.

ناهار مدرسه فاجعه بود، مدرسه کسالت بار بود، و حالا حتی شنبه هایم را هم نداشتم که بخواهم انتظارشان را بکشم. تنها چیزی که وجود داشت سی سنتی بود که واقعا آزارم می‌‌داد.

در این لحظه مایک خندید.

با عصبانیت و ناامیدی پرسیدم: به چی داری می‌خندی؟

مایک: پدر گفت همچین اتفاقی می‌افته. گفت که هر وقت آماده ترک کار شدی، به ملاقاتش بری.

با اوقات تلخی پرسیدم: چی؟ او منتظر بوده که من خسته و آرزده بشم؟

مایک گفت: همچین چیزی. پدر یه جورایی متفاوته. نوع آموزش دادن او با پدر تو فرق می‌کنه. پدر و مادر تو زیاد سخنرانی می‌کنن. پدر من ساکته و مرد کم‌حرفیه. تو فقط تا شنبه صبر کن، من بهش می‌گم که تو آماده‌ای.

  • یعنی می گی فریب خورده بودم؟

  • نه، نه واقعا، ولی شایدم. پدر شنبه برات توضیح می‌ده.

در حالیکه منتظر رسیدن شنبه بودم. آماده و مهیای مواجه شدن با او بودم. حتی پدر واقعیم هم از دست او عصبانی بود. پدر واقعیم - کسی که او را پدر فقیر صدا می‌زنم- فکر می‌کرد که پدر پولدارم قوانین کار کودکان را نقض کرده است و باید مورد بازجویی قرار بگیرد. پدر تحصیل کرده‌ی فقیرم به من گفت که باید چیزی را که مستحق آن هستم تقاضا کنم. حداقل 25 سنت در ساعت. گفت اگر افزایش حقوق نگیرم باید فورا کار را ترک کنم. پدرم با حسی که انگار به او توهین شده، گفت:

بهرحال تو به آن کار لعنتی نیازی نداری.

ساعت 8 صبح شنبه، من در حال عبور از درب زهوار در رفته‌ی خانه مایک بودم. پدر مایک همینطور که وارد می‌شد گفت: توی صف بنشین و منتظر باش.

او برگشت و به داخل دفتر کوچکش که کنار یک اتاق خواب بود، ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم، مایک را هیچ کجا ندیدم.

خجالت‌زده، با احتیاط کنار همان دو زن چهار هفته پیش نشستم. آنها لبخند زدند و روی نیمکت آنطرف‌تر خزیدند تا جا برای من باز شود. چهل و پنج دقیقه گذشت. داشتم جوش می‌آوردم. آن دو زن سی دقیقه قبل با او ملاقات کرده بودند و رفته بودند. یک مرد محترم مسن‌تر، بیست دقیقه آنجا بود و او هم آنجا را ترک کرده بود.

خانه خالی بود و من در یکی از صبح‌های زیبای هاوایی، داخل اتاق نشیمن تاریک و نمور او نشسته بودم و منتظر بودم تا با یک آدم مفت خر که بچه‌ها را استثمار می‌کرد، صحبت کنم. صدایش را از داخل دفتر می‌شنیدم که داشت با کاغذها ور می‌رفت. با تلفن صحبت می‌کرد و بی اعتنا به من بود.

حالا آماده بودم که از آنجا بزنم بیرون، اما به دلایلی ماندم.

بالاخره 15 دقیقه بعد، رأس ساعت 9، پدر پولدار از دفترش بیرون آمد، بدون اینکه چیزی بگوید، با اشاره دست به من گفت که وارد دفتر تیره و چرکش بشوم.

پدر پولدار همینطور که روی صندلی چرخدارش می‌چرخید گفت: متوجه شدم که تو یا افزایش حقوق میخوای یا ترک کار می‌کنی.

درحالیکه نزدیک بود گریه ام بگیرد، این جمله از دهانم بیرون پرید:

خب، شما به انتهای قرارداد عمل نکردین.

مواجه شدن با یک آدم بالغ واقعا برای یک پسربچه‌ی 9 ساله ترسناک بود.

  • شما گفتین که اگر براتون کار کنم، به من آموزش میدین. خب من برای شما کار کردم. سخت هم کار کردم. بازی بیس‌بالم رو رها کردم تا برای شما کار کنم، و شما به قولتون عمل نکردین. هیچ چیزی به من یاد ندادین. شما همون طور که همه در شهر فکر می‌کنن یه آدم کلاه بردار و حریص هستین. همه‌ی پولها رو میخواین و اصلا به کارمندانتون اهمیت نمی‌دین. منو منتظر گذاشتین و هیچ احترامی بهم نذاشتین. من فقط یه پسربچه کوچکم و مستحق اینم که باهام بهتر رفتار کنین.

پدر پولدار روی صندلی چرخدارش چرخید و برگشت و دستانش را زیر چانه‌ا‌ش گذاشت و کمی به من خیره شد، انگار که دارد مرا بررسی می‌کند.

گفت: بد نیست، در عرض کمتر از یک ماه، تو شبیه بیشتر کارمندان من به‌نظر می‌ رسی.

پرسیدم: چی ؟ بدون اینکه متوجه بشوم چی داشت می‌گفت، به شکایتم ادامه دادم:

فکر می کردم شما به انتهای قراردادتون عمل می کنین و به من آموزش می دین. به‌جاش میخواین منو شکنجه کنین. این ظالمانه‌ست. واقعا ظالمانه‌ست.

پدر پولدار گفت: من دارم بهت آموزش می‌دم.

با عصبانیت گفتم: چی به من آموزش دادین؟ هیچی. از وقتی قبول کردم برای اون مبلغ ناچیز کار کنم، حتی یکبار هم با من صحبت نکردین. ساعتی ده سنت . هااا . باید دولت رو در مورد شما مطلع کنم. میدونین، ما قوانین کار کودکان رو داریم. می دونین، پدر من برای دولت کار می‌کنه.

پدر پولدار گفت : عجب ! حالا شبیه اغلب آدمایی هستی که برای من کار می‌کردن. آدمایی که یا اخراجشون کردم یا خودشون کار رو ترک کردن.

با حالتی که برای یک کودک، کاملا شجاعانه بود، مطالبه کننده گفتم: پس چی برای گفتن دارین؟ شما به من دروغ گفتین. من برای شما کار کردم و شما به قولتون عمل نکردین. به من هیچی یاد ندادین.

پدر پولدار به آرامی پرسید: چطور می‌دونی که من هیچ چیز بهت آموزش ندادم؟

با حالتی رنجیده گفتم: خب، شما هرگز با من صحبت نکردین. من سه هفته کار کردم و هیچی به من آموزش ندادین.

پدر پولدار پرسید: آیا آموزش دادن به معنی حرف زدن و سخنرانی کردنه؟

جواب دادم: خب، آره .

او با لبخند گفت: این مدلی هست که آنها در مدرسه بهت آموزش میدن. اما نه اونطور که زندگی بهت آموزش میده، و من می‌گم که زندگی بهترین معلمی هست که تابحال وجود داشته. اغلب مواقع، زندگی با تو حرف نمی‌زنه. او فقط یه جورایی تو رو هل می‌ده. با هر هل، زندگی به تو می‌گه: بیدار شو، یه چیزی هست که می‌خوام یاد بگیری.

توی ذهنم از خودم پرسیدم: این مرد چی داره می‌گه؟! زندگی منو هل میده، یعنی داره با من حرف می‌زنه؟!

حالا می‌دانستم که باید کار را رها کنم. داشتم با آدمی حرف می‌زدم که نیاز به محبوس شدن داشت.

==================
این تاپیک مربوط به فصل« فصل 01 - بخش 01 » در نرم‌افزار «زیبوک» است.
کتاب: « پدر پولدار، پدر فقیر »

20 پسندیده

سلام آقا احسان :blush: خداقوت :clap::clap::clap: ترجمه بسیار عالی و روونی ارائه دادید. این کتاب رو سالها قبل خونده بودم کتاب بسیار آموزنده ای هست.
فقط یه نکته کوچک!! به نظرم اون قسمتی که قد و وزن اون آقا رو به فوت و … نوشتید بهتر بود به متر و سانتیمتر تبدیل میکردید و وزن رو به کیلو.
چون برای خواننده فارسی زبان نامأنوس است.
خیلی عالی بود :tulip::tulip::tulip::tulip:آرزو میکنم موفق باشید.

3 پسندیده

ممنون از دلگرمی تون

آره می شد. ولی دیگه گفتم دوستان وقتی دارن متون انگلیسی رو میخونن قطعا باید در کنار اسامی و افعال از مقیاسها و واحدهای زبان انگلیسی هم درک درستی پیدا کنن و اونا رو به همون شکل متوجه بشن. پس هر چی زودتر باهاشون درگیر بشن بهتره :sunglasses:

5 پسندیده

خیلی عالی و روان. خدایی از خوندنش لذت بردم. یک نیمچه تمایلی به ترجمه‌های نجف دریابندری داره که اگه همینجور ادامه بدین یه روز نام شما هم کنار این مترجما خواهد اومد.

طبق معمول من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم برای تحلیل یک سری نکات. و این نکته‌رم بگم من فقط موارد خوب رو تحلیل می‌کنم.

توی فارسی ما جمله‌ی دوم رو با زمان حال بیان می‌کنیم. درسته که توی انگلیسی باید جمله‌ها از لحاظ زمان مطابقت داشته باشند ولی توی فارسی لزوما اینطور نیست. پس در این مورد وزنه‌ی زبان مقصد سنگین‌تره و باید اینگونه گفت:
می‌پرسیدند مشغول انجام چه کاری هستیم.

اینجا لازمه حتما فاعل جمله بیاد.

اسامی بی جان لزومی نداره حتما فاعل با فعل مطابقت داشته باشه. پس “می‌گذشت” بهتر هست.

5 پسندیده

خیلی خیلی ممنونم، مثل همیشه دلگرم کننده و موثر

اختیار دارین، همیشه از شنیدن نقدها و نظرات موثر استقبال میکنم و خوشحال میشم :tulip:

4 پسندیده

ببخشید من ناخواسته دستم رو پاسخ رفت و پاسخ ناتموم موند. ادامه‌ش :point_down:

این یعنی چی؟

وگرنه

بیشتر یا دیگر

لبخند زد و سرش را تکان داد

اینجا یا باید کوتیشن گذاشت یا بیاد پاراگراف بعدی. چون من هی تصور میکردم پدرشه که حرفاشو تموم نکرده.

من متوجه این جمله نشدم

منم با زهره خانم تو این مورد موافقم. متن شما فارسیه و خواننده درک درستی از فوت و اینا نداره. حالا هی بره توضیحشم ببینه باز مشکل داره تو فهمش. چون سالهای ساله کیلو و متر تو ذهنشه. نمیشه این ذهنیتو راحت تغییر داد. لزومی نداره خواننده‌ی فارسی رو مجبور به درک این‌ها بکنیم وقتی تو زندگی روزمره‌ش هیچ کاربردی نداره

اینجا رد کردن بهتره

اگه زحمتی نداره جمله‌ی انگلیسی اینو می‌نویسید. چون کمی نافهمومه

هواساز یعنی چی؟ :grimacing:

عدد و معدود در زبان فارسی با هم مطابقت ندارند. سه ساعت‌ها اشتباهه

مهیا

مفت‌خور

4 پسندیده

پسرا چون محلی رو کنار ماشین لباسشویی مادرشون برای انبار کردن وسایلشون انتخاب کرده بودن، درواقع همسایه ی مادرشون شده بودن و بخاطر ظاهر اون خمیردندانهای مصرف شده و کثیف، ظاهر این همسایگی از نظر مادرشون آزاردهنده شده بود

از جا در رفتن = از جا پریدن
میگه اینکه یهو روی پاهامون پریدیم و بلند شدیم دلیلش احترام گذاشتن نبود، دلیلش این بود که از جا در رفته یا از جا پریده بودیم

I’ve got too much work to do to waste my time
شاید اینطوری بهتر باشه:
من کلی کار دارم برای انجام دادن و نمیخوام وقتم رو با شما تلف کنم.

هواساز یعنی دستگاه تهویه مطبوع

یعنی ارزان خر، کسی که دنبال اینه که هر چیزی رو ارزان تر از ارزش واقعیش بخره

مگر نه همون وگر نه میشه دیگه :blush:

3 پسندیده

خیلی ممنون بابت توضیحات کاملتون. :pray:

دقیقا اینطوری بهتره. چون too توی این ساختار حالت منفی داره.

پس بهتره یه فتحه بیاد رو “خ”. مفت خَر

مگرنه معناهای دیگری هم داره. مثلا مگرنه اینطور نیست؟ معادل همون tag question های انگلیسی. وگرنه تخصصی تره.

3 پسندیده

بازم ممنونم از اینکه وقت میذارین و اینقدر با دقت مطالعه میکنین و اهمیت میدین

نمونه ی پرفکتی از یک مربی ارزشمند :clap:

در اولین فرصت اشکالات پیدا شده رو اصلاح میکنم

راستی یه نکته ای توی این قسمت بود که خودم هم جواب خیلی درستی براش پیدا نکردم

بعد از صحبت با پدر مایک و جایی که منتظرن خانم مارتین برسه و بعد از انجام کارش با او به فروشگاه برن، یک عبارت گذشت دوره ی زمان آورده به این شکل :

30 Cents Later

از نظر مفهومی و با توجه به جریان داستان این دوره زمانی میتونه 30 دقیقه باشه، ولی هم توی متن و هم توی فایل صوتی بجای seconds کلمه ی cents میاد
هر چی سرچ کردم همچین کاربردی برای cents ندیدم

شما هم یه نظری بدین :sunglasses:

2 پسندیده

خواهش میکنم اختیار دارید. :blossom:

مگه نگفته بود بهشون ۳۰ سنت میده؟ این همون ۳۰ سنته. later هم یعنی بعدا. منظورش اینه بعدا با ماجرای ۳۰ سنت.
از نظر من “سپس، ۳۰ سنت” جالب‌تره چون واج‌آرایی حرف “سین” داره

2 پسندیده

سلام دوست پر تلاش
ترجمه تون واقعا شیوا و روان هستش :clap::clap:
انشالله به زودی شاهد حضور فعالتون در جمع مترجمین کشورمون باشیم :clap::clap::rose::rose:

6 پسندیده

سپاس از لطف بیکرانتون

توجه مربیان خوب، همیشه باعث قوت قلب و دلگرمیه

3 پسندیده

ترجمه ی خوبی بود دستتون درد نکنه آقا احسان
همین طور ادامه بدین یک مترجم حرفه ای خواهید شد و در آینده شاهد کتاب های ترجمه شده ی زیادی ازتون خواهیم بود :+1:
کار ترجمه کتاب رو دوست دارم هر چند سخته ولی دست نیافتنی هم نیست. ترجمه کتاب و انشتار آن واقعا بهترین نوع خدمت به جامعه است

5 پسندیده

مترجم داریم چ مترجمی :grin:

دست مریزاد استاد :heart::tulip:

6 پسندیده

لطف دارین دوستان گلم
با کمک ها و حمایت های شما عزیزان به هر دستاوردی میشه رسید.

6 پسندیده

سلام اقا احسان بزرگوار.
خداروشکر به لطف دوستان تاپیکای ترجمتون اومد بالا که مایی که ندیده بودیم هم بخونیم و لذت ببریم.
جدای از اینکه رسا بودن ترجمتون بسیار عالی و زبان زده، شیوه نگارش شما بسیار دلنشینه و قائده محوره.
خیلی ممنون از وقتی که میذارین استاد گرامی. :rose::rose::rose::rose:

6 پسندیده

ای بابا، شرمنده میکنین، دیگه اینقدرا هم تعریفی نیست.
کم کم دارم به اعماق زمین فرو میرم :sweat_smile:
ممنون از دلگرمی هاتون
به جرات میتونم بگم، 90 درصد همین اندک دانشی رو که کسب کردم. همینجا توی زبانشناس و در کنار و با حمایت شما عزیزان بوده
دم همه ی زبانشناسی ها گررررررم :tulip:

8 پسندیده

سلام
الان این تاپیکتونو میبینم
من دارم این کتابو میخونم ، ترجمتون بسیار عالیه :clap::clap::clap:
شیوا و حرفه ای
تهنیت میگم :rose: :rose: :rose:

2 پسندیده

نظر لطفتونه
خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده

2 پسندیده

بسیار عالی :bouquet::rose::bouquet::rose:
ترجمه ی روان وبقول معروف فارسی روانی بود :bouquet::rose::bouquet:
دست گلتون درد نکن واقعا زحمت کشیدیند :bouquet::rose::rose::rose:
قدردان تمام زحماتتون هستیم :bouquet::rose::bouquet::rose:
همیشه در اوج بمانید :bouquet::rose::bouquet::rose:
وشاهد حضور ۱مترجم تک در کشورمان باشیم
واقعا مملکتمون مترجم خوب کم داره
انشاالله به زودی شاهد ترجمهای زیباتون باشیم :bouquet::rose::bouquet::rose::bouquet::rose:
انشاالله :bouquet::rose::bouquet::rose::rose::clap:
بازهم سپاس فراوان بخاطر تک تک زحماتتون :bouquet::rose::bouquet::rose::rose:

1 پسندیده